با بهرام توکلی، نویسنده و کارگردان «من دیه‌گو مارادونا هستم»

توانایی بازیگر مهم است نه چهره بودنش

در فصل اخیر اکران سینمای ایران، دو فیلم به نسبت دیگر آثاری که روانه پرده نقره‌ای شد، بیشتر سر و صدا کرد و حاشیه‌ساز شد.
کد خبر: ۸۰۴۰۸۷
ضدقصه، آنتی ‌مارادونا

نخست «من دیه‌گو مارادونا هستم» ساخته بهرام توکلی بود و دیگر «قصه‌ها»‌ی رخشان بنی‌اعتماد؛ 2 فیلمی که یکی از پرده پایین آمده و دیگری تا لحظه تنظیم این نوشتار همچنان به اکران خود به صورت محدود ادامه داده است. اگرچه هیچ بعید نیست زمانی که شما این متن را می‌خوانید خبر پایان اکرانش رسانه‌ای شده باشد.

در این فرصت کوتاه، فارغ از جنبه‌های هنری این دو اثر ازجمله کارگردانی، نقش‌آفرینی بازیگران، طراحی صحنه‌ها و... با رویکردی محتوایی و پیام محور به 2 کار توکلی و بنی‌اعتماد نگریسته‌ایم؛ تماشایی ضد‌مارادونا و ضدقصه‌گویی از این دست.

کافی است صفحه حوادث همین روزنامه جام‌جم را در چند روز متوالی تورق کنید. بی‌تردید آنچه بیشتر از هر مساله‌ای به چشم می‌آید نوعی خشونت مهار نشده است که به عمل مجرمانه منتهی می‌شود. اصلا در دور و بر خود، آشنایان، هم محلی‌ها و دوستانتان بارها شنیده‌اید بر سر یک موضوع نه‌چندان پیچیده، چه نزاع‌ها و اختلاف‌هایی شکل گرفته است. به همین دلیل بسیاری از کارشناسان جامعه‌شناسی و نسبت به میزان بالای خشونت در جامعه هشدار می‌دهند.حالا در چنین شرایطی فیلم من دیه گو مارادونا هستم، فضایی خانوادگی را به نمایش درمی‌آورد که خشونت، عصبانیت و بی‌ارادگی شخصیت‌ها، محور رفتارهای بازیگران است. بی‌تردید نخستین پاسخ فیلمساز یا حامیان اثر برای چنین رویکردی این است که جامعه‌ ما ـ که در بالا نیز نگارنده به آن اشاره کرد ـ با چنین مصائب و آسیب‌هایی دست و پنجه نرم می‌کند و هنرمند باید همین مسائل را به تصویر بکشد.

اما پرسش اصلی اینجاست که نمایش و تولید چنین فیلم‌هایی که به دلیل رگه‌های طنز با اقبال مخاطب مواجه می‌شود تا چه اندازه می‌تواند در حد حتی یک استامینوفن، بروفن یا ژلوفن درد عصبانیت موجود در جامعه را تسکین دهد؟ آیا فیلم باید مانعی برای آفت‌ها باشد یا مشوق و تحریک‌کننده آسیب‌ها؟

مرگ و قتل چهار نفر و رفتارهای اغراق شده و خشن با توجیه این ‌که سینما آینه و نمایش‌دهنده معضلات اجتماعی است و ترویج رویکردهای رفتاری همچون «رک گفتن»، «خودت را راحت کن، توام فحش بده» و... به خشونت‌های بیشتر و حریم شکنی‌های خانوادگی و اجتماعی می‌انجامد یا مهار آن؟

حتی نام فیلم ـ که تا اندازه زیادی فریبنده و جذاب است ـ به کدام وجه از مارادونای بزرگ دلالت دارد؟ برای پاسخ به این پرسش باید برگردیم به سال ۱۹۸۶، زمانی که دیه‌گو آرماندو مارادونا، ستاره آرژانتینی با دست توپ را وارد دروازه تیم ملی انگلستان کرد. این گل تقلبی، آرژانتین را به قهرمانی جهان رساند.

حالا حرف فرهاد (سعید آقاخانی) در این فیلم همان جمله‌ای است که خود مارادونا گفته بود: «آن دست، دست خدا بود.» در واقع فرهاد در جایگاه راوی اصلی داستان، دست خدا را مقصر همه کشمکش‌های خانوادگی‌شان می‌داند! دست خدایی که دیه‌گو مارادونا برای سرپوش گذاشتن بر حرکت خلاف قانون از آن تعبیر می‌کند توجیهی برای عمل ناشایستش است که متاسفانه تا حد زیادی با اقبال عمومی مردم هم مواجه شده است.

آیا این فیلم در نکوهش مارادونا بودن است یا در ستایش او؟ بهتر نیست دست از گل زدن مردود و تقلبی برداریم و به جای گل زدن با دست، گل واقعی بزنیم؟ فیلم این نتیجه‌گیری‌ها را کم دارد. اما قصه‌ها؛ فیلمی که پس از مدت‌ها توقیف، 2 سال پیش اکرانی محدود در جشنواره فیلم فجر داشت و همان زمان هم به دلیل نوع محتوا و رویکردش، سر و صدای بسیاری کرد و مخالفانی جدی داشت تا آنجا که یکی از مشهورترین سایت‌های حوزه هنر متعهد، بصراحت درباره قصه‌های رخشان بنی‌اعتماد این گونه موضعگیری کرد: «تنها نکته صادقانه فیلم قصه‌ها به کارگردانی خانم رخشان بنی‌اعتماد آنجاست که سیستم اداری کشور را «هرت‌آباد» می‌داند، بله سرکار خانم! اینجا هرت آباد است که اگر نبود فیلمی را که شما بدون مجوز و قاچاقی ساخته‌اید به اسم تکریم هنرمندان! با سلام و صلوات راهی جشنواره نمی‌کردند.»

از این مساله که بگذریم، از نگاه مخاطب و تماشاگر، نخستین نکته‌ این است از میان کسانی که پای گیشه رفته اند و برای دیدن قصه‌ها پول داده‌اند، کسی قصه را می‌فهمد و با آن ارتباط کامل برقرار می‌کند که همه آثار قبلی این فیلمساز را نه‌تنها دیده که با دقت در حافظه‌اش باشد.

برویم سراغ شخصیت‌ها و شیوه روایتگری و تماشای فیلمساز به جامعه؛ یک راننده تاکسی زن مرده، دختری زیبا که به دام فاحشگی افتاده و بچه‌ای در بغل دارد، مادری که چند ماه است کارخانه محل کارش تعطیل شده و حقوق نگرفته است، پسری که به دلیل اغتشاشات! ـ که این لفظ بارها در فیلم استفاده شده است ـ در زندان به سر می‌برد، کارگرانی که مدت‌هاست حقوق نگرفته‌اند، مرد معتادی که صورت زنش را با آب جوش سوزانده است، پیرمرد بازنشسته‌ای که از او خواسته شده برای تائید بیمه درمان عورتش را نشان بدهد، کارمندی که دو زنه است و از اولی دو تا (به تعبیر فیلم) کره دارد و از دومی می‌خواهد موهایش را مشکی پَر کلاغی کند و از سر شهوت برای رفتن پیش دومی وسط ساعت اداری ارباب رجوع را دودر می‌کند، مستندسازی که دوربینش را نیروی انتظامی ضبط می‌کند، دانشجوی ستاره‌داری که سه سال مهندسی مکانیک خوانده و حالا راننده در اختیار یک مرکز بازپروری زنان معتاد و HIV مثبت است و... روایت این همه شخصیت تیره و نمایش این همه بدبختی در یک فیلم آیا طبیعی است؟ آن هم شخصیت‌هایی که هر یک به نوعی در آثار قبلی فیلمساز وجود داشته‌اند و این سرانجام زندگی‌شان در جامعه ایران شده است؟!

واقعیت این است که با همه احترام به رخشان بنی‌اعتماد، این فیلم با این همه تعابیر، بیشتر شبیه یک بیانیه سیاسی است و به درد همان جشنواره‌های خارجی مثل ونیز می‌خورد تا اکران عمومی در ایران و ای کاش این را مدیران سینمایی ما هم درک می‌کردند.

سینا علی‌محمدی ‌/‌ دبیر گروه فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها