خانه بر و بچه ها

شخم زدن خاطرات

۱-خاطرات هم انواعی دارند. بعضیشان از شیرینی مثل قند، درون چای تلخ لحظه‌هایت آب می‌شوند. بعضی اتاقت را سرد می‌کنند و تو تک‌وتنها قندیل بی‌کسی می‌بندی. بعضی از آن‌ها مثل چای‌های کیسه‌ای، چند بار که مرور شوند رنگشان می‌رود و خلاصه مهم‌ترین و خردکننده‌ترینشان خاطراتی است که با او داری. لعنتی مثل گاوآهن، تمام روحت را شخم می‌زنند، منقلبت می‌کنند و بعد از هر بار شخم، بذر دلتنگی و باران تنهایی کار خود را می‌کند!
کد خبر: ۸۰۱۶۱۹

۲-قسم می‌خورد تاکنون قلبم فقط همین‌جا داخل سینه‌ام بوده است! آخ که چقدر دوست داشتم برای فهمیدن لمس قلبش توسط خیلی‌ها، قلبش را انگشت‌نگاری کنم!

۳-سلفی می‌گیرم با خودت و خودم. ببین چقدر روحت که کنار من ایستاده است بی‌روح‌تر شده است.

۴-از من پرسید چرا کلاغ‌های نفرت توانستند بر ترس خود از مترسک فائق آیند. گفتم مترسک عاشق گنجشکی شد که تنها بود. گنجشک رفت. مترسک دلش شکست. در عشق کمی کج شد. ایستادگی‌اش از دست رفت و ایمانش به عشق سست گردید. این‌گونه بود که کلاغ‌ها جرئت نشستن بر او را پیدا کردند. پرسید چرا به او لباس می‌پوشانی؟ گفتم او مرد مزرعه است؛ هر چند در عشق شکست، اما ناموسش مزرعه و گنجشک است. لخت بودنش شرمساری من است.

احسان ۸۷

دلباختگی در خیابان

خیابون جای امنی نیست، به هر عابری شک دارم/ به هر کوچة بن‌بستی، یه حس مشترک دارم/ گمونم ته دنیام و وسط ناکج‌آبادم/ از اون روزی که تو رفتی، منم به این روز افتادم/ خیابون جای امنی نیست، همین‌جا من گُمت کردم/ به من برگرد دیوونه، محاله از تو برگردم/ می‌خوام نوازشت باشم، می‌خوام نگات کنم با عشق/ فقط دور تو می‌گردم، می‌خوام صدات کنم با عشق/ می‌خوام با قصة پلک‌هات، به من خیره بشی بازم/ ببینی با چه عشقی من، دلم رو به تو می‌بازم/ خیابون جای امنی نیست، تا وقتی که دوسِت دارم/ به من برگرد دیوونه، به احساست وفادارم.

(در جواب متین مهرابی می‌خواستم بگم معدود ترانه‌های من تا امروز اجرا و پخش شده و واقعاً برای خودم خوشحالم که ایشون مخاطب آثار شنیداری من هم بودند. فقط از باب مساله سرقت که ایشون گفتند، اضافه کنم که معمولاً چیزی تحت عنوان کاور وجود داره که اسم عوامل کار درش اومده. من خودم وقتی آهنگی به دلم بشینه همین‌جا دنبال اسم ترانه‌سراش می‌گردم. آخه ترانه‌سرا خیلی مهمه!)

پیمان مجیدی معین

باغبان ناشی

۱-در باغ ذهنش، اندیشة هرز پرورش می‌داد!

۲-به شادی که فکر می‌کنم، قهقهه می‌زنم.

۳-زیرآب کسی را زد که شناگر ماهری بود.

۴-تفسیر نگاه تو، هنر می‌خواهد.

۵-زیبا، همانند اسفنج همه را جذب خود می‌کند.

محمد آئین‌پرست از رشت

غصه تنهایی

در مقابل آیینه نشسته‌ام و از خودم یا شاید از آیینه می‌پرسم. به صورتم نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنم. اخم می‌کنم. او هم مثل من می‌شود. چقدر عجیب است که خودم را درست روبروی خودم ببینم. مثل این است که همزادم را از پس هزاران قصه، هزاران راه پرپیچ‌وخم پیدا کرده باشم. حرف می‌زنم، حرف‌هایم را تکرار می‌کند. صاف و روشن است، نه ذره‌ای از من کم می‌کند نه زیاد. خودم هستم که بر روی صندلی چوبی درست در مقابلش نشسته‌ام. بعد با خودم فکر می‌کنم اگه قرار بود هر کسی را آیینه ببینم، خودم را چطور آیینه‌ای می‌دیدم؟! آیینه با قاب بزرگ سنگی یا با شیشه غبارگرفته و پر از لکه‌هایی که از آیینه بودنم می‌کاهند؟ کسی میل به دیدن خودش در چنین آیینه‌ای ندارد. کافی است مقابل من آیینه‌ای بایستد.

حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌توانم آن غبار را روی چهره‌ام که در آیینه نقش بسته ببینم. دست می‌برم غبار از آیینه بگیرم اما هر چه شفاف‌تر می‌شود، من در غباری غریب‌تر و عمیق‌تر فرو می‌روم. به قول شاعر: «حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا/ دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟»

پوریا ب.جهانی از تهران

باباطاهر می‌گه: شاعرش زیادی تنها بوده! خودت برو امتحان کن ببین دو دقیقه بیشتر از حد می‌تونی خیره بشی؟ (من امتحان کردم دیدم راست می‌گه: دو دقیقه بعد پنجاه تا چشم روی تصویر کله‌م توی آیینه پیدا شده بود خودمم کلی گیج زدم تا بیام بشینم رو صندلی!)

گذشته‌ها گذشته...

روی پله‌ای از یک ساختمان قدیمی نشسته بود و یک عکس قدیمی در دستان فرسوده‌اش. چند سال پیش بود؛ زمانی شاید دور؛ اگر نمی‌رفت و تنها نمی‌گذاشت عشق زندگی‌اش را، حالا که همه رفته بودند و او نمی‌دانست کجا،‌ در دل نالید: ای‌کاش... اما افسوس... انگشتان کشیده‌اش را بر تن درختان فرسودة باغ کشید و آرام شروع به قدم زدن کرد، روی برگ‌های خشکیدة پاییزی؛ اشک به او مجال ماندن نمی‌داد اما باد، آن اندک خاطرات را هم از او گرفت. باد عکس را از دستانش ربود و او فقط توانست به یاد گذشتة غم‌انگیزش با گریه بگوید: افسوس بر آن لحظه که رفت.

نرگس عباسی از اراک

تجربه دور و نزدیک

۱-تو از کف دستانم آب می‌خوری! انگار که دست‌هایم شبیه کاسه‌ای‌ست که شبان‌ها با لذت از آن آب می‌خورند. با خودم فکر می‌کنم که این دست‌ها فقط برای گرفتن آفریده نشده‌اند. گاهی، وقتی دستانت بخشنده باشند، بیشترین‌ها را در عوض می‌گیرند.

۲-تجربه‌ام می‌گوید چیزهای خوش‌طعم، بوی خوشی دارند اما هر چیز خوشبویی، لزوماً خوش‌طعم نیست! گاهی در زندگی برای نزدیک شدن و لمس چیزی، باید از آن دور شد و فاصله گرفت. گاهی باید چشم‌هایت را ببندی تا بتوانی ببینی و بسیاری از حرف‌ها تنها در سکوت است که شنیده می‌شود. آن سوی حواس پنجگانة ما، تنها یک حس ششم ساده نیست. حسی‌ست که حد ندارد و میل به بینهایت می‌کند.

(دلم به روزنامه خریدن‌هایش بیشتر خوش می‌شود تا چاپ نوشته‌هایم. نوشته‌هایم اگر از فیلتر قانونمندی که حسامی گذاشته رد شوند چاپ می‌شود حتماً؛ و این ردخور ندارد؛ اما روزنامه خریدنش از فیلتر عشق رد می‌شود؛ جایی که قانون ندارد، تعریف نمی‌شود، و از همه مهم‌تر قلبت را به تپش وامی‌دارد! به همین خاطر من از روزنامه خریدنش بیشتر از چاپ نوشته‌هایم خوشحال می‌شوم).

نشمیل نوازی از بوکان

جهنم و ضرر دیگه! بذار واسه سرکار که علاقه به نوشتن داری و قصد انتشار رمان و این چیا، یه نکته کنکوری، یه فوت‌وفن آشپزی، یه ترفند موبایل، یه فوت کوزه‌گری، یه پیچش باریکتر ز مو! (وای نفسم) خلاصه یه تکنیک نویسندگی یا چطور می‌گن؟ درس ادبی بهت بدم، بری مفت و مجانی حالش رو واس خودت ببری و هیچ وقتم به هیشکی نگی از کجا و چطور یاد گرفتی! «فشردگی افعال» رو به خاطر بسپر! دونستنش خیلی تو بهتر نوشتن کمکت می‌کنه؛ مثلاً همین‌جایی که نوشتی: «...حسامی گذاشته رد شوند چاپ می‌شود حتماً». ۳ تا فعل پشت هم آوردی تا جمله‌ت کامل شه؛ اون‌وخ چی می‌شه؟ درک و هضم اصل حرفت رو سنگین می‌کنه. برای این‌که اونا رو طوری توی جمله‌ت بنویسی که درکش راحت‌تر باشه و همه افعال یه جا جمع نشن، پخششون کن. چطوری؟ این جمله رو بخون ببین چقدر راحت همون منظور رو روون‌تر بیان می‌کنه: «نوشته‌هایم حتماً چاپ می‌شوند اگر از آن فیلتر قانونمندی رد شوند که حسامی گذاشته»؛ مقایسه‌ش کن با جمله خودت (برای رمان نوشتن، تکنیک‌های نویسندگی خودت رو تا می‌تونی قوی کن).

سبزه‌زارسازی!

مرا حبس کرده‌ای؛ یک زندانی رهاشده، اسیر بی‌منت. شده‌ام دیوار و تو چون عشقه‌ای تنیده شده در وجودم مرا هورت می‌کشی. روحم چروک شده، کالبدم برایش زیادی وسیع است. این روزها یک تضاد بزرگ بین روان و جسمم ایجاد کرده‌ای. عادلانه نیست که وقتی ریه‌هایم سرشار از توست، از آسمان دلم عبور نکنی. ای تودة بارانی، از مغرب دلم نفوذ کن که این احساس قرن‌هاست تشنة روییدن است. بگذار سبزه‌زاری این‌جا به نامت کنم.

منیره مرادی فرسا از همدان

وعده و وعید

به چشمانم وعدة رنگ نگاهت را داده بودم. من و چشمانم سال‌ها به انتظار نشستیم و فقط نبودنت درخشید و جای خالی‌ات تنها رنگ روشن دنیایم شد. برای قلبم از حس صدایت گفته بودم. من و قلبم در تنهایی‌های دلمان فقط سکوت تو را شنیدیم.

بدقول شده‌ام. دیگر وعدة لبخندت را به خودم نمی‌دهم. دنیایم از من خسته شده از بس وعده دادم که می‌آیی و نیامدی! از این پس به احساس بی‌پناهم، وعدة «تنهایی» می‌دهم؛ وعدة خاموشی و بی‌صدایی. می‌دانم که این حقایق اتفاق می‌افتند و برای وقوعشان انتظار بی‌معناست.

اسما حیدری از اصفهان

سکوت نفسگیر

سال‌هاست که دیگر خبری از کمربند چرم تو و شلنگ معلم نیست و من هنوز زیر هجوم شلاق ندانم‌کاری‌هایم ضجه می‌زنم. آن‌وقت‌ها لطافت روحم از دست‌هایم بیشتر بود. دست‌هایم را همان وقت «فوت» کردم و آرام گرفتم؛ اما سال‌هاست از خود می‌پرسم: چگونه لطافت روحم را باز پس بگیرم وقتی که هر روز بیشتر «فوت» می‌کند.

آن‌گاه که سرگشته و حیران بودم، نقشة راه را از دست تجربه‌هایت چنگ زدی و در گوش من آن‌قدر نواختی که تمام هستی‌ام پر شد از «منی که می‌بینی»‌های تو. آن‌وقت‌ها همة آنچه در تو می‌دیدم نوستراداموس‌واره‌هایی بود از خودم که در زمان می‌زیست؛ زمانی که هضم حضورش برایم وابسته به صفحات کهنة تاریخ بود.

همواره نداشته‌ها و نکرده‌ها و نبوده‌هایت را در من فریاد می‌زدی تا بل‌که آسوده‌خاطر شوی از ای‌کاش‌های جوانی‌ات. تو مرا آن‌گونه می‌خواستی که نبودی و اکنون نالان از تکرار شدنت در من، در نفسگیرترین سکوت‌هایت و عمیق‌ترین کام‌های سیگارت، به این می‌اندیشی که براستی این کشمکش پیروزی هم در برداشت؟

صادق محمودی از مشهد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها