در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
آنهم بادکنکی با طعم توتفرنگی! دائم از معایب آن حرف میزنند؛ چیزهایی میگویند که تو تا آن روز حتی دربارهاش فکر هم نکرده بودی و بعد تو را رهنمون میکنند که به پفکنمکی با طعم پنیر فکر کنی که بمراتب برایت بهتر است. حتی برای نشان دادن حسن نیتشان یک بسته پفکنمکی هم به تو میدهند و تو کمکم علاقهمند میشوی و درمییابی که نه تنها ارزش غذایی بالایی دارد، بلکه دارای درصدی از ریزمغذیهای مفید و مورد تائید ویکیپدیاست! درست زمانی که آدامس بادکنکی از چشمت افتاده، دوباره همانها را میبینی که دهانشان بوی توتفرنگی میدهد و در حال باد کردن آدامس بادکنکی، برایت از معایب پفکنمکی میگویند و حباب بادکردة آدامس توی صورتشان میترکد!
زهرا فرخی، ۳۴ ساله از همدان
آی گفتیااااا... یادم اومد از دوره خودمون! یه سری آدما بودن که صب سوار دایناسوراشون میشدن میاومدن توی کوهها یهو میدیدن عِح! یه نفر داره با مورس برای اقوامش پیغام پسغام میفرسته. پیاده میشدن و میگفتن: اَهاَهاَه... نگاه کن نکبتِ جنگلزده رو! دو روز از توی غار دراومده رفته توی جنگل واس ما ژست میگیره. حالا همینا از اونور، شب که میشد میرفتن دایناسوراشون رو میبستن حیاط پشتی غار، بعد یه جایی رو توی تاریکیهای تهِ غار پیدا میکردن یه شارژ ۵ هزارتومنی هم از جیبشون درمیآوردن با موبایل پیهسوز زنگ میزدن به جزیره آدمخوارها و با یه ارتباط رومینگ تصویری سیم به سیم شروع میکردن از این و اون بد گفتن! (برا همینه که اون موقع میگفتن: در غار رو میشه بست، چون که با این در اگر در بند در مانند...! چی شد؟! قاطی کردم کلاً! خلاصه همون موضوع مردم و دروازه دیگه!)
مزة دهانِ بزِ فرهاد
۱-قلبم را تحریم کرد و هیچ مذاکرهای با من انجام نداد. ۲-فرهاد دلش از تلخیهای شیرین، شور میزند.
۳-پدر کوهی است بلند، با قلههای برفی. ۴-در چهارراه زندگی به خیابان خوشبختی رسید.
۵-دریا، در سواحل افکارم آفتاب میگیرد.
محمد آئینپرست
کلاس درس
۱-بالنی هستیم در حال پرواز، اوج را گر خواهی، کیسهها را بینداز.
۲-دوندههای خوب، بین قدرت پاهایشان و زمان، مدیریت میکنند. حالا چرا وقتی خوشحالیم، زمان، دونده خوبی میشود؟ صبر داشته باشید میگویم برایتان! چون پاهای زمان از خوشحالی ما انرژی میگیرند و با همان انرژی، زمان را برای بهتر دویدن مدیریت میکنند. اگر در لحظههایی که خودتان کلافه و بیانرژی هستید، از کندی قدمهای دقیقهها و ثانیهها گلایه نکنید و شارژر خودتان را وصل کنید، دونده زمانتان مدیریت میشود.
نشمیل نوازی از بوکان
بیا و خوبیکن
آن روز لکنته خراب شده بود و باید با اتوبوس به محل کار میرفتم. پس از کمی تأخیر اتوبوس بالاخره به ایستگاه رسید و جماعت یخکششدة منتظر را سوار نمود. پسری قدبلند، هندزفری در گوش و کولهپشتی به پشت از رکاب بالا آمد و روی صندلی ولو شد. راننده از توی آینه نگاهی انداخت: آقا... کارت بلیت!
پسر نگاهی به اطراف کرد و گفت: کارت ندارم؛ اینجا غریبم!
راننده اخمی کرد: بده یه مسافر واسهت کارت بزنه...
جوانی شونزدههفده ساله از جا بلند شد و کارت بلیتش را به دستگاه نزدیک کرد. اتوبوس از هفت ایستگاه گذشت و کمی بعد به مقصد رسیدیم. پسر قدبلند همراه من از اتوبوس پیاده شد و سمت پسری با قد متوسط که گویا دوستش بود رفت و در کمال تعجب و حیرت من، کارت بلیتی از جیبش درآورد و گفت: به این میگن زرنگی! به این میگن اقتصادی فکر کردن!
آن پسر زهرخندی کرد: ناقلا... بازم گفتی کارت ندارم؟!
و هر دو خندان به طرف پل هوایی کنار خیابان رفتند و من این جمله در ذهنم تکرار میشد: بیا و خوبی کن!
علیرضا ماهری
آستیگمات
۱-دلم برات تنگ میشه. هر روز از خودم متنفر میشم و تا شب به خودم دلداری میدم. عاشق جوابهای یک کلمهای تو بودم وقتی ساعتها از نگرانیهام برات میگفتم و تو به روش خودت جواب میدی: «عینکشُ»! برای دوست داشتنهای طولانی من همیشه یه جواب کوتاه داشتی؛ تا اینکه قواعد بازی مندرآوردی خودمون رو فراموش کردم و تو رو به خودت باختم. دیگه هیچ کلمهای آرومم نمیکنه. اسمت که داره دیوونهم میکنه. این روزا عینک نمیزنم تا تو رو کمتر ببینم. باهام حرف بزن؛ فقط یک کلمه.
۲-روابط ما به سیاهی میزنه؛ همه چی داره برعکس میشه. من از گذشتهای حرف میزنم که با هم داشتیم، تو از آیندهای که با هم نداریم. خیلی چیزا درباره تو بود که من دوست داشتم اما تو فکر میکنی من این حرفا رو برای خوشگلی میزنم. اشتباه از من بود؛ باید از اول عاشق یه دختر مو مشکی میشدم.
پیمان مجیدی معین
آلیس در جعبة مدادرنگی
از وقتی آمدهام اینجا، هر وقت از خانه بیرون میروم، احساس میکنم از یک در جادویی رد شدهام و کوچک و کوچک و کوچکتر شدهام و افتادهام توی یک جعبة مداد رنگی ۳۶ رنگ! نه... نه... تعداد رنگها خیلی بیشتر است؛ طیفهای مختلف از رنگهای شاد و روشن. همه چیز رنگی است؛ ماشینها، معبدها، خوراکیها، نوشیدنیها، لباسها! آه... لباسها! این بازارها ما را بیچاره کردهاند! انگار که چیزی به اسم سیاه برایشان تعریف نشده.دلم میخواهد این جعبة مدادرنگی، با تمام رنگهای شگفتانگیزش –بدون رنگ سیاه- توی دلهایمان باشد، برای همیشه.
بدون نام
کاری نداره که! یخده وقت بذار، یخده سمباده بخر بیفت به جون دلت و زنگار سیاهی رو ازش بساب. یه رنگ یهرنگ بزن بهش، دیگه سیاه نمیشه. اینم بگماااا... خودم یهنفری همچی فکری کردم!
نوبت عاشقی
۱-زندگی فرصتی هست برای عاشق شدن. اینکه عاشق چه کسی باشیم باعث میشه مسیر زندگیمون به سمتی بره که ممکنه آینده ما رو تحت تأثیر خودش قرار بده. یادمون باشه هر لحظه از زندگی ما فرصتی هست تا برای شادی دیگران کاری کنیم. قدر لحظههای زندگی خودمون رو بدونیم تا زندگی برامون زیبا بشه.
۲-مواظب دلمون باشیم تا بدونیم عشق خودمون رو برای چه کسی صرف میکنیم. برای داشتن کسی که لحظههای کوتاهی از عمرمون رو پر میکنه و بدون هیچ قید و بندی برای زمانی کوتاه با ما همراه هست یا اونی که همیشه و هر جا با ما هست؟ شاید فرصت برای جبران نباشه. بهتره از همین امروز شروع کنیم.
۳-گاهی غمهای ناگهانی لازم است تا ما را از روزمرّگی خارج کند و غمهای کوچک و بیاهمیتی را که برای خودمان بزرگ کرده بودیم از یاد ببریم.
(اون شعری که هفتههای قبل از من چاپ کرده بودی یه کلمهای با غلط املائی چاپ شد: سالها با بیکسی «خو کردهایم» بود که «خود کردهایم» چاپ شد. امکان چاپ دوباره هست؟ چون این صفحه باسماس. از اول تا آخرش که نه، ولی این صفحه باسماس!)
احمد از بابل
نه بابا تو هم...! چییایی میگی! طرف کل اسمش پریده، اون یکی یه اسم دیگه جاش اومده، این یکی اصلاً نه سری داره نه پایی همینجور عین زامبیهایی که خون از رگهای گردنشون فواره میکنه، هی داره تو کوچهپس کوچههای صفحه به در و دیوار نوشتههای این و اون میخوره، صداش درنیومده که بگه متنم رو دوباره چاپ کن! ولی خب، چون سعی میکنم از اونا نباشم که به خاطر درنیومدن صدا، صداش رو درنیارم! (الآن چی گفتم؟ باس برم بدم گوگلترنسلیت ترجمهش کنه!)، در حد همین توضیح رضایت بده که نه من به دردسر بیفتم، نه دردسر به من! آ باریکللا پسر خوب! آ گلپسر بابا! آ مامان قربون قد و بالات بره!)
۹+۱ قانون طلایی برای ارسال متن
* [اگه دست من بود، همین یه قانون رو میذاشتم:] ۱-از نوجوون تا پیر، هر کی هر چی دل تنگش میخوادبگه، خُ بگه! [تموم شد رفت!] آمممماااا [متوجه شدم که دست من نیست و بسا که دست و پای دیگهای درکاره!] پس: ۲-متنت باس حاصل فکر و قلم و تلاش خودت باشه، وگرنه میری توی تلگرافخونه. ۳-نفرست آقا... نفرست؛ دِ! این پیامکای باحالی که به دستت میرسن و شعر و نوشتههایی که قبلاً توی وبلاگ خودت یا دیگران نوشتی و خوندی رو... نفرست؛ اسمت میره توی لیست سیاه کُپیکارها، بعد شاکی میشی مییای میگی که آی اِلِهوبِلِه و چمدونم دیگه جیمبِله! ۴-دقت کن آخر ایمیل، نامه، یا پیامکت یه اسمی (واقعی یا مستعار) یا شهری رو بنویسی؛ باز بلندنشی بیای بگی چرا اسمم چاپ نشد و دوباره اِلهوبِلِه و این دفعه دیگه حتماً جیمبِله! ۵-مطالب بینام، اسامی خارجی و نامفهوم (یا به قول مسئولان: مورددار!)، همممهشون میشن: «بدون نام». ۶-جا کمه، خیلیهام توی نوبت؛ یکی دو ماه (نااااقاااابل!) صبر داشته باش. بچّهم رو گاااازه و چمدونم نامهم نوبره و اینام چیییی؟... نهرییییم ۷-بیشتر از ۱۰۰ کلمه ننویس؛ مجبورم کوتاهش کنم. ۸-آقا اصاً خوش دارم برا مطالب طنز پارتیبازی کنم، حرفیه؟! (دسسستِتُ بندااااز... دِ... یقه؟ یقه؟! بیگی که اومد! زاااارپ!) ۹-پارتی نداری؟ آاااخی... بمیرم من! خُ یه چی بگو به درد دیگران بخوره که آخرش نگیم: «حالا منظـــــور؟» خودم هواتُ دارم! (آممـــاااا... زمینش با من نیستاااا! گفته باشم) ۱۰-تموم شد رفت پی کارش!
توضیح و تصحیح
به رغم همه دقتهایم، آنقدر که همه دستاندرکاران چاردیواری را عاصی کرده، هفته پیش، به دلایلی، اشکالات و اشتباهاتی چند در صفحه بروز کرده بود. مطلب یک نفر بدون اسم منتشر شد، زیر جواب من به مطلب آن یک نفرِ بدون اسم، اسم یک نفر دیگر بدون مطلب خودش خورد! آن یک نفر دیگر که اسمش زیر جواب من آمده بود، مطلب خودش بدون مشخص شدن تیتر و اسم نویسنده، زیر جواب دیگر من به یک نویسنده دیگر آمد و...! خلاصه بلبشویی شد که وقتی صفحات چاپشده را دیدم خواجه بصیر هم انگشت تحیر به سمت و سوی دماغ خویش برد! چه رسد به خود من که الآن هم نفهمیدم چی نوشتم و چی خوندم!
مقصرش من نبودم؛ اما حق نویسندگان آن مطالب هم این نیست که دو دستم را پشت کمرم حلقه کنم و در حالی که قدمزنان و خرامانخرامان میان کوچهپسکوچههای صفحه میچرخم، سرم را رو به آسمان بیخیالی بگیرم و سوتزنان به سمت کوچه علی چپ یا حتی تقی راست حرکت کنم! پس چی شد؟ هوممم... اون یکی دو تا مطلب رو (البته دیگه بدون پاسخهای خودم) مجدداً منتشر میکنم به این امید که نویسندگانش (نشمیل و ماهری، بزرگوارانه اشتباه رخدادة مذکور را ببخشند.
(توضیح غیر واضح ضروری: رفتم این متن رو نشون دادم به باباطاهر عریان که غلطهای احتمالیش رو بگیره، میبینم یهو زده زیر خنده! نه از اون مدل «پغی»هااااا...! از این مدلای خندة «هارهارهار» که تازه مد شده! یعنی حالا هارهارهار نخند کی هارهارهار بخند! بش میگم: خُ خیلی ببخشیدا! ولی آخه الآن این کجاش خنده داشت؟ میگه: هارهارهار... بدبخت! هرهرهر... بیچاره! حالیت نیس مگه؟! هی لیلی به لالای این بروبچ میذاری... یهو دیدی هفته بعدم مجبور شدی دوباره همین متن رو بچاپی همین جا! گیری افتادیم با بیدقتیها!)
ف. حسامی
پاسخگوی بروبچ
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد