یک شب عید برای همه ‌کودکان

جام جم سرا: باید با او خداحافظی کنیم، سال 1393 را می‌گویم. سالی که روزها و شب‌های تلخ و شیرین زیادی داشت. مثل حال و هوای دل ما که گاهی پر از نور امید و گاهی تیره و گرفته می‌شد. مثل زندگی که بعضی روزها به مراد ماست و بعضی روزها برخلاف خواسته ما.
کد خبر: ۷۷۸۷۳۹
یک شب عید برای همه ‌کودکان

دیگر وقت آن رسیده که بنشینیم و به دوست یکساله‌مان که در حال رفتن است نگاهی بیندازیم. همیشه روزهای آخر سال برای من کمی سخت‌تر می‌گذرد. شور و شوق آمدن سالی دیگر شبیه راه رفتن در سایه روشنی است که نمی‌دانم در دوردست‌ها چه چیزی انتظارم را می‌کشد، اما باید پیش بروم و در این رفتن‌ها دل به خدای آسمان بسپارم.

در روزهای آخر سال، شلوغی خیابان‌ها و خانه‌هایی که شیشه‌هایشان تمیز می‌شود، در دل من نیز هیاهویی به راه می‌اندازد. احساس می‌کنم باید کاری انجام دهم، اما نمی‌دانم چه کاری! به خیابان‌ها می‌روم و به ویترین مغازه‌ها و حراجی‌ها نگاه می‌کنم، چند سالی است که خرید عید برایم معنای همیشگی‌اش را از دست داده است. انگار با رفتن کودکی، لذت خرید کفش‌های تق‌تقی هم از بین رفت. نمی‌دانم علت این اتفاق شلوغی کارهای پایان سال است یا چراغ قرمز‌های این شهر که شب سال نو، تحملش سخت‌تر می‌شود.

از چراغ قرمز‌ها گفتم، نه کار خیلی مهمی دارم که چند ثانیه دیرتر به مقصد رسیدن، زندگی و مرگ یک انسان را تغییر دهد و نه آن‌قدر بی‌حوصله شده‌ام که نتوانم چند لحظه‌ای را صبر کنم، اما چراغ قرمز‌های شهر ما خیلی بی‌رحم شده‌ است. حرفم را قبول ندارید؟ بگذارید برایتان داستانی تعریف کنم شاید آن وقت شما هم برای این حال «سایه روشن» روزهای آخر سال، به من حق دادید.

سه سال قبل بود. در یکی از روزهای سرد اسفند ماه پسرم را از مدرسه به خانه می‌بردم. شیشه‌های خودرو را بالا کشیده بودم و بخاری روشن بود تا پسرم گرم شود. بعد از مدرسه تا به خانه برسیم، برای آن که گرسنگی اذیتش نکند، یک لقمه کوچک نان و پنیر در خودرو برایش آماده می‌کنم تا از ترس گرسنگی او با سرعت بالا حرکت نکنم. مادرم دیگر! نمی‌توانم چند دقیقه خستگی و گرسنگی فرزندم را تحمل کنم. درست وقتی به چهارراه رسیدم، چراغ نارنجی و بعد قرمز شد و مجبور شدم بایستم. عابران پیاده با کیسه‌هایی در دست که نشان می‌داد از خرید شب عید می‌آیند، از مقابل خودرو عبور می‌کردند. دیدن مردم وقتی برای یک اتفاق شاد آماده می‌شوند، لذتبخش است. در حال نگاه کردن به مغازه‌ها و ویترین‌هایشان و آدم‌ها و حال و هوایشان بودم که چیزی به شیشه خودرو خورد.سرم را برگرداندم. صدا، صدای دست دخترکی بود که قدش هنوز آن‌قدر بلند نشده بود که از داخل خودرو چهره‌اش کامل معلوم باشد. چیزی که من می‌دیدم یک روسری کوچک بود و موهای خرمایی رنگ زیبا و به‌هم ریخته که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده بود و البته دستان کوچکی که به شیشه خودروی من می‌خورد و می‌خواست کبریتی را به من بفروشد. چند قدم آن‌طرف‌تر پسر بچه‌ای کمی بزرگ‌تر، با دستمال‌های رنگی در دست، به من نگاه می‌کرد. درست هم سن و سال پسر من بود. صورت خسته و چشم‌های بی‌فروغشان در خود همه چیز داشت جز «هیاهوی شب عید!».

آن طرف پنجره خودرو، به فاصله چند قدمی از فرزند من، دو کودک با بدن‌هایی یخ کرده و لب‌هایی رنگ پریده، مجبور بودند به جای مدرسه و پیک شادی و رویای لباس نوی شب عید، در سرمای هوا برای گذران چیزی که زندگی می‌نامیمش، تلاش کنند. شنیده‌ام که نباید از این کودکان خرید کرد چون سودش به جیب آنهایی می‌رود که استثمارشان کرده‌اند، اما نشنیده‌ام که در مقابلشان باید چه رفتاری کرد؟ در مقابل چشمان پسرم که با تعجب به کودکانی نگاه می‌کند که کودک نیستند، مانده بودم چه رفتاری داشته باشم. هوا سرد بود و می‌دانستم پسرم گرسنه است، اما اگر بعد از سبز شدن چراغ بدون توجه به چشم‌های این کودکان عبور می‌کردم، شاید یک چیزهایی را هیچ وقت نمی‌توانستم برای پسرم توضیح دهم.

چراغ سبز شد و من کمی آن طرف چهارراه ایستادم. از خودرو پیاده شدم و از دور با اشاره، از آن دو کودک خواستم تا بیایند. آنها بدون توجه به خودروهایی که در رفت و آمد بودند، دویدند و خود را به من رساندند. مادر که باشی می‌دانی دیدن این صحنه چه نگرانی در دل تو ایجاد می‌کند.

هرچند می‌گویند خرید کردن از این کودکان کمکی به آنها نمی‌کند، اما من آن روز تمام کبریت‌های مورد نیازم در سال 1390 را خریدم و تمام دستمال‌های پسری را که می‌توانست پسر خودم باشد. به آن دو کودک لبخندی زدم و بدون هیچ کلامی دوباره سوار خودرو شدم و به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی به خانه رسیدم، در دلم آرزو کردم کاش امروز کمی زودتر به خانه بروند البته اگر چاردیواری خانه‌ای در کار باشد.

شب، هنگام خواب برای پسرم قصه شهری را گفتم که بعضی بچه‌ها، سفره هفت‌سین و ماهی شب عید ندارند، آنها لباس نو نمی‌خرند و کمدشان پر از کارتن‌های جدید نیست.قصه شهری را که بعضی خانه‌هایش با کبریت‌هایی گرم می‌شود که کودکی در سرما آنها را می‌فروشد. من یک مادرم و باید به فرزندم بیاموزم وقتی در مدرسه می‌خواند «بنی آدم اعضای یکدیگرند»، در زندگی واقعی چگونه معنی کند. فرزند من و فرزند تو باید یاد بگیرند که عید زمانی زیباست که همه شاد باشند و برای رسیدن به چنین رویایی باید همه تلاش کنیم. هر کس هر قدر که می‌تواند. به اندازه یک لبخند تا کمک به یک خانواده که مجبور نشود فرزندش را به جای مدرسه به چهارراه‌ها بفرستد. (جام جم سرا/ندا داوودی/ چاردیواری، ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها