بازپرس جنایی پشت میز کارش نشسته و سرگرم رسیدگی به پرونده‌هایی بود که آن روز صبح از اداره آگاهی و کلانتری‌ها برایش آورده بودند. دقایقی بعد چند ضربه به در خورد و دختر جوان مشکی پوشی در آستانه در ظاهر شد. با مشاهده بازپرس سلام کرد و اجازه ورود خواست. با غم عجیبی بر صورتش، تکیده و رنگ پریده روی صندلی که نشست، چشمانش را به زمین دوخت و خیره ماند. پس از چند لحظه سکوتش را شکست و گفت: ببخشید آقای قاضی، من نسرین هستم. می‌توانم علت احضارم به دادسرا را بدانم ؟
کد خبر: ۷۷۴۵۵۵

بازپرس جنایی که گویی منتظر این حرف دختر جوان بود، گفت: جواب آزمایش‌های پزشکی قانونی درباره علت مرگ مادرتان را برایم فرستادند. همان‌طور که حدس می‌زدم علت مرگ مادر شما مسمومیت شدید با دارو بوده. به عبارت دیگر مادر شما به قتل رسیده است.

دختر جوان که گویی با شنیدن این حرف جا خورده بود در حالی که سعی داشت خود را آرام نشان دهد، گفت: این غیرممکن است، مادر من فلج بود و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. داروهایش را خودم همیشه سروقت و به مقدار لازم به او می‌دادم و بجز من هم کسی در خانه نبود. هیچ‌کسی هم به خانه ما رفت و آمد ندارد، اشتباه شده است. اما بازپرس حرف دختر را قطع کرد و گفت: به همین دلیل هم من شما را تنها متهم به قتل پرونده می‌دانم.

حالادیگر لرزش دستان نسرین و چهره رنگ پریده‌اش بخوبی نمایان شده بود.

«حدود یک ماه از مرگ یا بهتر است بگویم از قتل مادر هفتاد ساله‌تان ـ صفیه ـ می‌گذرد. من از همان لحظات اول به این ماجرا مشکوک بودم، به همین دلیل نیز دستور تحقیقات ویژه جنایی را صادر کردم که خوشبختانه خیلی زود به نتایج مهمی رسیدیم که نشان می‌داد فرضیه‌هایم درباره وقوع قتل بی مورد نبوده است. امروز هم نظر کارشناسان پزشکی قانونی، قتل مادرتان را تائید کرد. پس بهتر است هرچه زودتر واقعیت را بگویید و خودتان را از عذاب وجدان راحت کنید.» اما نسرین همچنان منکر اطلاع از ماجرای قتل بود و خود را بی‌گناه نشان می‌داد. بازپرس نیز دستور بازداشت او را صادر و دختر جوان را در اختیار کارآگاهان پلیس جنایی قرار داد. به این ترتیب دستبند آهنی به دستان دختر جوان گره خورد و او همراه ماموری راهی بازداشتگاه شد.

یک هفته بعد و در حالی که نسرین همچنان سکوت کرده و حاضر به بیان حقیقت نبود راهی دادسرای جنایی شد. از شدت ضعف و بی‌حالی توان نشستن نداشت. چهره‌اش زرد و چشمانش کم نور شده بود. بازپرس بار دیگر و در ادامه صحبت‌های قبلی‌اش به نسرین گفت: در حال حاضر به اندازه کافی مدارک و دلایل مستند در پرونده علیه تو وجود دارد. ما مطمئن هستیم تو قاتل مادرت هستی، اما بهتر است اعتراف کنی تا حداقل راهی برای کمک به خودت بگذاری. برادرت گفته اگر تو قاتل مادرت باشی هیچ شکایتی ندارد، چون می‌داند چقدر برای او زحمت کشیده‌ای. دقایقی بعد در حالی که انگار حرف‌های روانکاوانه قاضی پرونده مؤثر واقع شده باشد، نسرین با چشمانی اشکبار، آرام آرام لب به اعتراف گشود و در میان هق هق گریه‌اش بریده بریده گفت: من اشتباه کردم. حالاهم پشیمانم، اما قسم می‌خورم مادرم را دوست داشتم. نمی‌دانم چرا روح شیطان در من حلول کرد و مادر عزیزتر از جانم را قربانی دنیا خواهی خودم کردم ...

بازپرس، برگه بازجویی و یک خودکار روی میز گذاشت و به او گفت تمام ماجرا را از اول تا آخر بنویس. اما نسرین گفت: نمی‌توانم بنویسم. ذهنم خیلی آشفته است، ترجیح می‌دهم حرف بزنم شاید کمی هم سبک‌تر شوم.

«۱۲ سال قبل، دانشجو بودم که پدرم و مادرم هنگام بازگشت از مسافرت، در جاده تصادف کردند. در آن حادثه شوم پدرم در دم جان باخت، اما مادرم زنده ماند، ولی چه زنده ماندنی. فقط خدا می‌داند چه روزهای سخت و طاقت‌فرسایی بود. من و برادرم شب و روز نداشتیم. بعد از چند عمل جراحی دکترها گفتند مادرمان برای همیشه فلج شده است.

از یک طرف خوشحال بودیم که مادرمان زنده مانده اما از سوی دیگر فلج شدن او و مخارج سنگین درمان و عمل جراحی‌اش زندگی ما را هم فلج کرده بود. با این حال من و برادرم که چهار سال از من بزرگ‌تر است، شدیم پرستار مادرمان. البته بیشتر مسئولیت‌ها به عهده من بود. به همین خاطر قید ادامه تحصیل و کار را زدم و به مراقبت از مادرم پرداختم.

برادرم کار می‌کرد و با حقوق ناچیزی هم که از اداره پدرمان می‌گرفتیم، امور زندگی را می‌گذراندیم. چند سالی گذشت تا این که برادرم تصمیم به ازدواج گرفت. می‌دانستم با جدایی او، مسئولیت من سنگین‌تر از قبل خواهد شد. با این حال به او حرفی نزدم، زیرا نمی‌خواستم او نیز مثل من گرفتار شود. با خودم گفتم من که خانه‌نشین و گرفتار شده‌ام، حداقل کاری کنم که برادرم خوشبخت شود. مادرم نیز به آرزویش می‌رسید و پسرش را در لباس دامادی می‌دید.

اوایل برادرم به‌طور معمول هر روز به من و مادر سر می‌زد و مایحتاج ما را فراهم می‌کرد. اما وقتی همسرش باردار شد، به بهانه این که نمی‌تواند او را تنها بگذارد، رفت و آمدش را کمتر کرد. این اواخر نیز ماهی یکی دو بار به دیدار ما می‌آمدند. با تولد فرزندش، کمک‌های مالی‌اش هم قطع شد. البته حق داشت، زیرا حقوقش آن‌قدر نبود که بتواند خرج و مخارج دو خانواده را تامین کند. چند سالی به همین شکل گذشت. بیماری مادرم نیز روز به روز وخیم‌تر می‌شد و اخلاقش هم تندتر. من نیز هر روز پیرتر و شکسته‌تر از روز قبل. با همه این سختی‌ها، همیشه به خودم امیدواری می‌دادم که بالاخره یک روز مشکلات تمام می‌شود و من هم مانند تمام دخترهای جوان که آرزوی خوشبختی دارند، به آنچه دلم می‌خواهد، می‌رسم. همیشه می‌گفتم خداوند مرا می‌بیند و زحماتی را که برای مادرم می‌کشم، بی پاسخ نخواهد گذاشت. 11 سال از روزی که مادرم زمینگیر شده بود، می‌گذشت تا این‌که در اوج افسردگی و خستگی، نور امیدی در زندگی‌ام تابید. البته شاید هم این تصور اشتباه من بود که آشنایی با اسماعیل را روزنه امید و روشنایی می‌دانستم. حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم آشنایی با او، سرآغاز بدبختی و تباهی‌ام بود. درحالی که همه چیز درباره شرایط زندگی خودم و مادرم را به اسماعیل گفته بودم و او هم پذیرفته بود که مادرم با ما زندگی کند، یک روز که او را به خانه بردم تا با مادرم آشنا شود او پس از دیدن مادر زمینگیرم به یکباره تغییر عقیده داد و گفت حاضر نیست در کنار مادرم زندگی کند، بعد هم از خانه ما رفت. من که بشدت عاشق و دلباخته‌اش شده بودم بارها با او تماس گرفتم اما جوابم را نمی‌داد. تا این‌که یک روز وقتی او را دیدم و از زبانش شنیدم که می‌گفت یا من یا مادرت! احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده است. فکر و خیال‌های بیهوده یک لحظه هم رهایم نمی‌کرد. سرانجام پس از طرح موضوع ازدواجم از برادرم خواستم برای مدتی مسئولیت نگهداری از مادر را به عهده بگیرد تا من بعد از ازدواج شوهرم را راضی به نگهداری از مادر کنم. اما برادرم با صراحت گفت: همسرم با دو بچه کوچک نمی‌تواند از مادرمان نگهداری کند با شنیدن این حرف از خودم پرسیدم وقتی برادرم این‌طور از زیربار مسئولیت شانه خالی می‌کند من از یک مرد غریبه چه انتظاری باید داشته باشم....

هفته‌ها می‌گذشت و من از دوری اسماعیل بی‌تاب بودم. دیگر تحمل مشکلات را نداشتم، به همین خاطر تصمیم به خودکشی گرفتم. می‌خواستم خودم و مادر را از این وضع خلاص کنم. اما وقتی می‌خواستم آبمیوه را بنوشم، پشیمان شدم. با خود گفتم من که از این زندگی و زیبایی‌هایش هیچ بهره‌ای نبرده‌ام، پس چرا باید فرصت زندگی را از خودم بگیرم. به همین خاطر فقط آبمیوه را به مادرم دادم و از خانه بیرون رفتم. نزدیک ظهر به خانه برگشتم و دیدم مادرم دیگر نفس نمی‌کشد. بلافاصله به اورژانس تلفن کردم اما...

نسرین اشک می‌ریخت و خودش را نفرین می‌کرد. می‌گفت هرگز فکرش را هم نمی‌کردم به این راحتی دستانم به خون مادرم آلوده شود. او مادر بود و خداوند خیلی زود رسوایم کرد.

نگاه کارشناس

سایه سنگین عذاب وجدان

فریبا همتی‌‌/‌‌ روان‌شناس: برخی افراد وقتی با فشارهای روحی و روانی ناشی از مشکلات زندگی روزمره روبه‌رو می‌شوند به‌دلیل نداشتن اعتقادات دینی و پایبندی به اخلاقیات دچار بحران جدی شده و مرتکب اشتباهات جبران‌ناپذیری می‌شوند. در این مواقع رفتار اطرافیان و نزدیکان و کمک‌های آنها می‌تواند در پیشگیری از این بحران‌ها موثر باشد اما متاسفانه در این پرونده ما می‌بینیم که دختر جوان در برهه‌ای از زمان با چشم‌پوشی از آینده و تحصیل و لذت دنیایی فقط به پرستاری از مادر می‌پردازد اما با گذشت زمان وقتی بی‌توجهی‌های برادر را می‌بیند و سپس با مردی آشنا می‌شود که او را به آینده امیدوار می‌کند و وعده ازدواج می‌دهد در این میان وجود مادر را که روزی او را عزیزتر از جانش می‌دانست مانعی در برابر رسیدن به خواسته‌های خود می‌بیند و تصمیم می‌گیرد او را از سر راه بردارد.

شاید اگر در این راه سخت نسرین برادر یا همسر آینده خود را کمی همراه‌تر می‌دید یا شاید اگر کمی دیدگاهش نسبت به زندگی و معنویات آن وسیع‌تر یا امیدش به خداوند بیشتر بود دست به این کار نمی‌زد. نسرین حتی اگر از سوی قانون نیز محاکمه نمی‌شد و به آرزویش که ازدواج با اسماعیل بود می‌رسید، عذاب وجدان او را رها نمی‌کرد و سایه سیاه این اشتباه همیشه بر زندگی‌اش سنگینی می‌کرد.

کیانا قلعه‌دار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها