خانم معلم دو تا موضوع انشا برای بچه‌های کلاس ششم مشخص کرد و از آنها خواست تا برای جلسه بعدی یکی را انتخاب کنند و درباره‌اش بنویسند. هلیا در مورد موضوع‌ها که یکی سفر به طبیعت و دیگری داستانی تخیلی در مورد ابر و باد بود خیلی فکر کرد و بالاخره تصمیم گرفت دومی را بنویسد.
کد خبر: ۷۶۳۷۹۹

«به نام خدا؛ خدایی که تمام زیبایی‌های جهان را آفریده، خدایی که همیشه و در همه جا حضور دارد و هیچ وقت نمی‌توانیم یاد او را از ذهن پاک کنیم.

سلام؛ من ابر هستم، ابری بزرگ که آرزو دارم به خیلی از جاهای دنیا بروم و همه انسان‌ها از من و دوستانم راضی باشند. می‌خواهم یک ماجرای جالب برایتان بگویم. من و باد همکار هستیم، البته خیلی از او خوشم نمی‌آید چون بیشتر وقت‌ها در کارهایم دخالت می‌کند و من از این کارش ناراحت هستم. یک روز که داشتم به طرف یک شهر بزرگ می‌رفتم ناگهان باد آمد و چنان هوهویی کرد که من جا خوردم و بعد مرا با خود برد. همین طور که جا به جا می‌شدم، گفتم: چه کار می‌کنی، مگر نمی‌دانی که مردم شهر چقدر از دیدنم و بارش باران خوشحال می‌شوند؛ مرا کجا می‌بری؟ باد جوابی به من نداد برای همین دوباره پرسیدم: بگو ببینم مرا کجا می‌بری؟

وقتی دوباره جوابم را نداد با عصبانیت رعد و برقی زدم که باد ترسید و ایستاد و گفت: می‌توانی کمی صبر کنی و ساکت باشی.

جواب دادم: خیر نمی‌توانم، چرا ناراحتم می‌کنی؟

باد در حالی که به دور خودش می‌چرخید، گفت: این بار با همیشه فرق دارد؛ جای خوبی می‌رویم.

خیلی محکم حرف می‌زد طوری که تعجب کردم ولی هنوز باورش نداشتم. چند ساعتی رفتیم تا بالاخره در یک جایی ایستاد. یک زمین خشک و بی‌آب و علف زیر پایمان بود، نمی‌فهمیدم به چه دلیلی مرا به اینجا آورده برای همین گفتم: جای خوبت اینجا بود؟ لبخندی زد و گفت: کمی صبر کن. بعد از گفتن این حرف از آنجا دور شد. فریاد زدم که کجا می‌روی منو اینجا تنها نگذار اما او توجهی نکرد و رفت. همین‌طور که به اطرافم نگاه می‌کردم یک دفعه بچه‌ای را دیدم که با صدای بلند داد می‌زد: بیایید، بیایید؛ ابر آمد.

چند دقیقه‌ای بیشتر زمان نبرد که زیر پایم پر از آدم شد؛ آدم‌هایی که باران می‌خواستند. حالا تازه فهمیده بودم که باد چه منظوری داشته و چرا مرا به اینجا آورده است. نفس عمیقی کشیدم و شروع به باریدن کردم. آنها بسیار خوشحال شده بودند و همه با هم شادی می‌کردند. از آن روز به بعد باد را ندیده‌ام تا معذرت‌خواهی کنم و بگویم که اشتباه کردم. فکر کنم شماها باد را ببینید. اگر او را دیدید از طرف من بگویید که ناراحتم و باید مرا ببخشد و دلم می‌خواهد که باز هم او را ببینم!»

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها