در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سپهر گفت: خانم اجازه! چرا، مگه ما چی کار کردیم؟
خانم معلم گفت: مدتی هست که درس نمیخوانی و نمرههایت تغییر کرده است و دلیلش را از پدرت باید بپرسم.
سپهر سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: ببخشید خانم، قول میدم.
سپهر تمام مسیرخانه به آن نامه فکر میکرد که به پدرش بدهد یا ندهد و پدرش چگونه برخورد میکند.
شب شده بود و سر شام نامه را یواشکی زیر بشقاب پدر گذاشت. پدر مدتها بود که خیلی ناراحت به نظر میرسید و هنوز در اندوه از دست دادن مادربزرگ بود و سپهر وقتی پدر را اینطوری میدید بیشتر غصه میخورد.
پدرسپهر اصلا متوجه نامه نشد و سپهر هم در دلش خوشحال بود. شامش را سریع خورد و به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید و به آسمان خیره شد.
او در آسمان و بین ستارهها بهدنبال یک دوست آسمانی بود. آخر آن شب بابا سر شام گفت: بالاخره ما نتوانستیم توی زمین یک دوست خوب پیدا کنیم و باید در آسمانها دنبال یک دوست واقعی بگردیم.
برای همین سپهر به تک تک ستارهها نگاه و با هر کدام صحبت میکرد و ازشان میپرسید: با من دوست میشی؟ ولی هیچ جوابی نمیشنید. دوباره به یکی دیگه میگفت و به همین ترتیب از یک ستاره میرفت سراغ ستاره دیگر و با آنها حرف میزد. ناگهان یک ستاره از بین ستارهها به پسر کوچولو چشمک زد. سپهر خیلی خوشحال شد و به ستاره گفت: سلام تو دوست داری با من دوست بشی.
ستاره گفت: آره خیلی دوست دارم ولی من نمیتونم بیام پایین. تو باید بیای بالا پیش ما ستارهها.
سپهر گفت: آخه چطوری بیام بالا، من که نمیتونم.
ستاره گفت: اگر دوست داری من کمکت میکنم؛ فقط کافیه که چشمهایت رو ببندی. سپهر گفت: باشه و چشمهایش را بست و وقتی که باز کرد دید در میان آسمان و پیش ستارههاست و ستارهها آن بالا برایش جشن گرفتهاند. هر ستاره شبیه یکی از کسانی بود که دوستش داشت.
به همه جا نگاه میکرد و میخندید و خوشحال بود که چقدر دوست پیدا کرده. یکی از ستارهها شبیه مادربزرگش بود که تازه رفته بود پیش خدا. از خوشحالی جیغ کشید و مادر بزرگش را صدا کرد. ستاره گفت: چی شد؟
سپهر گفت: اون ستاره شکل مادربزرگم است؛ خیلی دلم برایش تنگ شده و میخوام برم پیشش.
ستاره گفت الان اون میاد پیش تو فقط یه کمی صبر کن.
در همین موقع بود که مادربزرگش را دید که پیشش نشسته و به او گفت: سپهر جان پسرم، چرا اینقدر لاغر شدی ؟ سپهر رو کرد به طرف مادربزرگ و گفت: آخه دلم خیلی براتون تنگ شده بود.
مادربزرگ خندید و گفت: حالا که منو دیدی! قول میدی که چاق بشی؟
سپهر گفت: بله.
مادربزرگ گفت: سپهرجان شنیدم که دیگه درس نمیخونی و نمراتت بسیار پایین است. تو مگه به من قول نداده بودی که خوب درس بخوانی و دکتر شوی.
سپهر گفت: آخه شما که نبودی تا من درس بخونم.
مادربزرگ گفت: خب من هم نباشم، تو باید به قولت عمل کنی. تازه کی گفته من نیستم، من همه چیز رو میبینم، اما تو منو نمیبینی. این ستارهها هم به من خبر میدهند. سپهر خوشحال بود که مادربزرگش را دیده و خیالش راحت شد.
در همین موقع بود که با صدای گرم مادرش از خواب بیدار شد و متوجه شد که خواب بوده و به مادرش گفت؛ مامان من دیشب رفتم تو آسمون و در اونجا کلی دوست پیدا کردم، حتی مادربزرگ هم بود و من دیدمش و با هم کلی صحبت کردیم.
مادر گفت: چقدر عالی پسرم، حالا بلند شو و دست و صورتت را بشور و تا مدرسهات دیر نشده، برو. صدای زنگ مدرسه را من دارم میشنوم.
سپهر گفت: مامان دیشب بابا نامه خانم معلم را دید؟ مامان گفت: نه ندید حالا امروز من میام به شرط اینکه قول بدهی دیگه خوب درس بخوانی. از آن روز به بعد سپهر نمراتش بهتر شد و هر نمرهای که میگرفت، نزدیک پنجره اتاقش میرفت و به طرف آسمان میگرفت و به ستارهها نشان میداد و میگفت: مادر بزرگ من به قولم عمل کردم.
گلنوشا صحرانورد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد