ـ کیه؟
صدای پسر نوجوانی از گوشی شنیده میشد.
ـ سلام، وقت بخیر، اومدیم دعوتتون کنیم به هیاتمون!
صدرا نگاهی به دیبا انداخت که معلوم بود شکست چند لحظه قبل را فراموش کرده.
دیبا گفت:
ـ در رو باز کن دیگه، بابا خسته شد.
صدرا بیتوجه به حرف دیبا گفت:
ـ هیاتتون کجاست؟ امشب برنامه دارید؟
صدای پسر کمی جان گرفت، انگار که احساس کرده بود یک همراه هم سن و سال برای خودش پیدا کرده.
ـ هیاتمون انتهای کوچه است. تو حیاط خونه ما. نه هنوز همه کارها آماده نیست. میخوایم تا شب پنجم راه بندازیمش. میتونی بیایی کمک؟
صدرا همینطور که گوشی آیفون تو دستش بود، به سمت آشپزخانه نگاه کرد؛ جایی که صدای کار کردن مادر میآمد. در فکر این بود که برود و اجازهاش را بگیرد که صدای آشنایی از آن طرف گوشی شنید.
ـ خسته نباشید. اجرتون با امام حسین. بله، من و پسرم هم برای کمک میایم. به پدرت سلام برسون.
ـ بابا سلام.
ـ سلام پسرم.
ـ بابا اون پسری که دم در بود رو دیدین؟
ـ بله دیدم. بهش گفتم که برای کمک میریم.
ـ دستت درد نکنه باباجونم.
ـ صدرا! تو نمیخوای در رو باز کنی؟
ـ آخ ببخشید. بفرمایید!
تمام این مدت، دیبا منتظر بود تا شاید برادرش توضیحی بدهد، اما صدرا به تنها چیزی که توجه نداشت چشمان پر از علامت سوال خواهرش بود.
صدای زنگ آپارتمان بلند شد. این بار صدرا بدون هیچ عجلهای برای باز کردن در، به سمت اتاقش رفت. دیبا که انگار میدان نبرد را بیرقیب پیدا کرده بود، با خوشحالی رفت و در را باز کرد.
ـ سلام باباجونم.
ـ سلام دختر خوشگلم. خوبی بابا؟
صدای پاهای مادر همیشه با صدای سلام پدر همراه بود.
ـ سلام علی جان خسته نباشی.
ـ به به سلام. تو خسته نباشی با این بویی که راه انداختی. از تو کوچه گرسنهام شد....
ـ برو لباست رو عوض کن و بیا برای شام. به بچهها هم بگو.
پدر به سمت اتاق حرکت کرد. نرسیده به اتاق خواب، نگاهی به اتاق صدرا انداخت که هیچ صدایی از آن نمیآمد.
صدرا را دید که روی تختش نشسته و فکر میکند. با دو انگشت به در کوبید.
ـ آقا صدرا پارسال دوست، امسال آشنا!
صدرا با عجله بلند شد و سلام کرد.
ـ ببخشید. حواسم نبود.
ـ میدونم حواس پسرم کجا بود.باباجون بیا برای شام، حرف میزنیم در موردش.
پدر رفت تا لباس هایش را عوض کند و بیاید.
صدرا همین طور که دستهایش را میشست و به سمت آشپزخانه میرفت، به این موضوع فکر میکرد که پدرش از کجا همیشه میداند که او به چه چیزی فکر میکند؟
وقتی وارد آشپزخانه شد، دیبا را دید که دور میز نشسته و به عروسکش غذا میدهد.
موقع رد شدن از کنار صندلی خواهرش، موهای عروسک را کشید و صدای جیغ دیبا بلند شد.
مادر، نگران، نگاهی به دخترک کرد و گفت:
ـ صدرا نمیشه تو یک بار بدون اینکه خواهرت رو اذیت کنی، از کنارش رد بشی؟
صدرا نگاه پرشیطنتش را به مادر انداخت و گفت:
ـ مامان به جون خودم به دیبا دستم نزدم. نمیدونم چرا جیغ زد.
دیبا که هنوز لبهاش برچیده بود و ناراحت نگاه میکرد، گفت:
ـ مامان داره دروغ میگه! موهای پری رو کشید. اونم دردش اومد.
صدرا با شنیدن این حرف، زد زیر خنده!
ـ دیباخانوم، پری خانوم شما، یه عروسکه که دردش نمیاد!
ـ نخیرم دردش میاد. همیشه به من میگه تو رو دوس نداره، چون اذیتش میکنی!
مادر موهای دیبا رو نوازش کرد و گفت:
ـ من اجازه نمیدم کسی پری رو اذیت کنه، تو غصه نخور.
پدر وارد آشپزخونه شد با یک کیسه که داخلش معلوم نبود.کیسه را روی کابینت گذاشت و دور میز نشست. پری را از دست دیبا گرفت و بوسید!
صدرا با تعجب به حرکات پدر نگاه میکرد. طوری عروسک را بغل گرفته بود که انگار واقعا یک کودک دوستداشتنی است. پدر رو به صدرا کرد و با لبخند گفت:
ـ این پری خانوم خیلی برای منم عزیزه.اصلا هرچی برای شما دوتا عزیز باشه، برای منم عزیزه!
مادر غذاها را کشید و پری را از دست پدر گرفت و روی کابینت نشاند.
به دیبا نگاهی کرد و گفت:
ـ حالا که غذای پری رو دادی، نوبت خودته.
همه شروع به غذا خوردن کردند و آخرای غذا بود که دیبا دلش طاقت نیاورد و گفت:
ـ باباجون تو اون کیسه چیه که گذاشتی اونجا؟
صدرا هم یک طوری به پدر نگاه کرد که انگار جواب پدر برای او هم مهم است.
پدر گفت:
ـ یه هدیه کوچیک برای دختر و پسر خوبم! یه لباس مخصوص برای یه ماه مخصوص!
پدر همین طور که لبخند به لب داشت و از مادر تشکر میکرد، به سمت کیسه رفت و دو تا لباس از داخل آن درآورد. دو تا لباس مشکی!
یکی را روی پاهای صدرا گذاشت و یکی را مقابل دیبا و گفت:
ـ از امروز که محرم شروع میشه، هر وقت خواستیم با هم بریم برای عزاداری، شما دو تا هم میتونید اگر دوست داشتین لباس سیاهتون رو بپوشید.
دیبا لباس خودش رو مقابل صورتش گرفت. یک بلوز سیاه با یقه توردوزی شده و یک گل کوچک سفید رنگ که روی سینه آن گلدوزی شده بود. بیمقدمه رفت به سمت پدر، دستش را دور گردن او انداخت و گونهاش را بوسید. صدرا هم بلوز را نگاه کرد. یک پیراهن مردانه که روی جیب آن یا حسین سبز دوخته شده بود.
پدر نگاهی به صدرا کرد و گفت:
من و آقا صدرا هم که دعوت شدیم برای کارهای هیات. از همین امشب بعد از شام یک سر میریم ببینیم چه کمکی میتونیم بکنیم.
مادر نگاه کرد و گفت:
ـ کی شما رو دعوت کرده؟
پدر نگاهی به صدرا کرد.
ـ برای مجلس آقا، کی دعوت میکنه جز خودش؟
ـ داشتم میاومدم، دیدم یک پسری درست همسن و سال صدرا دم در داره به همسایهها میگه که برای کمک بیان. منم بهش قول دادم تو هر کاری که بتونیم بهشون کمک کنیم. هیات نوجوانهاست.
مادر به صدرا نگاهی کرد و با لبخند گفت:
ـ پس زودتر برید تا دیر نشده.
صدرا و پدر بعد از عوض کردن لباسهایشان به راه افتادند. دیبا آنقدر ذوقزده لباس مشکی توردوزیشدهاش بود که همراه آنها نرفت.
وقتی صدرا و پدرش به انتهای کوچه رسیدند، خانهای را دیدند که در آن باز بود. چند نوجوان و دو مرد میانسال مشغول وصل کردن پارچههای مشکی بودند. پدر وارد حیاط شد و با گفتن خدا قوت، با آن دو مرد مشغول صحبت شد.
پسر نوجوانی جلو آمد و به صدرا سلام کرد و گفت:
ـ من محمد هستم، خوش اومدی!
* * *
صدرا نگاهی به آپارتمان پنج طبقه انتهای کوچه انداخت. دستش را روی زنگ گذاشت.
کسی از آن طرف گفت: کیه؟
صدرا گفت: پدرت خونه هست حسین آقا؟
صدای آن طرف گوشی بدون آنکه جوابی بدهد، فریاد زد: بابا، بابا، صدرا اومده!
در باز شد.
صدرا آرام پا به حیاط گذاشت، یاد اولین شبی که با پدر به این خانه آمدند و دوستانش که با پارچه سیاههایی که از خانههایشان آورده بودند، ایوان را سیاهپوش میکردند، از مقابل چشمانش گذشت.
دیگر نیازی به پارچه سیاه نبود. سالها بود که جای آن خانه یک طبقه، آپارتمانی ساخته بودند که زیر زمین آن حسینیهای بود با نام: نوجوانان متوسل به حضرت قاسم.
صدرا نگاهی به نام حسینیه کرد و چشمانش را بست. خودش، پدرش و دوستان نوجوانش را دید که در این حیاط عزاداری میکردند و دیبا که با بلوز مشکی توردوزی شده، در حالی که پری کوچولو را بغل کرده بود، دست در دستان پدر، به آنها نگاه میکرد. دلش پر کشید تا آن سالها.
دستی به روی شانهاش خورد. محمد بود.
با خنده گفت: ممنون که اومدی، بازم مثل هر سال بموقع...
و زیر لب زمزمه کرد: قسم به عشق که رنگ حسین (ع) میگیرد. (ضمیمه چاردیواری)
ندا داوودی
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد