قصه​های سرزمین حج

بیم و امید مرد مومن

سرزمین حج، جایی است که تاریخ دیرینه‌ای دارد. ما مسلمانان مکه را مهم‌ترین و مقدس‌ترین شهر می‌دانیم، اما از تاریخ آن بی‌اطلاعیم. هرچند حضرت محمد (ص) بزرگ‌ترین انسانی است که این شهر شاهد آن بوده، ولی تاریخ قداست این شهر به سال‌های دور، پیش از پیامبر اسلام باز می‌گردد.
کد خبر: ۷۲۴۰۲۰
بیم و امید مرد مومن

رویدادها و وقایع بزرگی در این شهر رخ داده؛ رویدادهایی واقعی که هر کدام آن از بسیاری از جذاب‌ترین داستان‌ها نیز شگفت‌انگیزتر است. در اینجا چند داستان جالب را که به نحوی با سرزمین مکه یا اعمال عبادی حج مربوط می‌شود، می‌خوانیم. شنیدن این داستان‌ها، فهمی عمیق‌تر را نسبت به اعمال عبادی حج ایجاد می‌کند.

روزگاری مردی بود که هنگام کودکی داستان زیبای ابراهیم را شنیده بود که چگونه خداوند او را آزمایش کرد و او چگونه به این آزمون پاسخ گفت، ایمان خویش نگاه داشت و برای دومین بار برخلاف هر انتظاری صاحب پسری شد. هنگامی که کودک بزرگ‌تر شد همین داستان را با ستایشی باز هم بیشتر خواند، زیرا زندگی آنچه را در سادگی معصومانه کودک متحد بود از هم جدا کرده بود. هرچه بزرگ‌تر می‌شد اندیشه‌اش بیشتر مجذوب این داستان می‌شد، شورش افزون و افزون‌تر می‌شد، با این همه کمتر و کمتر قادر بود این داستان را درک کند. سرانجام به واسطه علاقه‌اش به این داستان همه چیز را از یاد برد: روحش تنها یک آرزو داشت و آن دیدار ابراهیم بود، یگانه رویایش این بود که شاهد آن رویداد عظیم بوده باشد.1

آن مرد، اندیشمندی متأله بود که به «فیلسوف ایمان» می‌شناسندش و آن داستان ـ به روایتی دیگر ـ از این قرار: بامدادان، ابراهیم برخاست، پسرش را با خود همراه نمود و راه کوه و بیابان در پیش گرفت. می‌خواست پسرش را، پاره تنش را ـ که عطیه خداوند به او پس از سال‌ها انتظار بود ـ به فرمان آفریدگار، سر ببرد. می‌خواست ایمان را انتخاب کند و نفس را وانهد. ولی براستی این چه آزمونی بود که خدا می‌خواست او را بدان بیازماید؟ فرمان، فرمان او بود و دستورالعمل برخلاف فرامین دیگرش. درست مثل فرمانی که خداوند در روز آفرینش به ابلیس داد که بر انسان سجده برد. فرمان، فرمان او بود و دستورالعمل، سجده بر غیر او. ابراهیم در تنگنایی سخت گرفتار آمده بود. کوچک‌ترین لغزشی می‌توانست سرپیچی از فرمان حق باشد و مستوجب عتاب یا شاید عقاب و رانده شدنی آنچنان‌که سرنوشت ابلیس بود. ولی ابلیس را غرور و تکبر از اطاعت بازداشت و سجده نبردن بر غیرخداوند در آن موقعیت به بهانه‌ای برای توجیه خودبینی بیشتر شبیه بود تا خلوص در یکتاپرستی، اما امتحان ابراهیم کوچه‌ای دوسربن‌بست بود. تنگنایی که در آن هر تصمیمی می‌گرفت می‌شد هم با ایمان و هم با نفس به تحلیل و توجیه آن نشست و در این میان راه رهایی را جز با نور معرفت راستین نمی‌شد از بیراهه بازشناخت. آزمون ابراهیم، آزمون اختیار انسان بود و منصه‌ای برای ظهور توانایی آدمی در انتخاب درست. تو گویی اراده خداوند بر آن تعلق گرفته بود که در نتیجه این آزمون ثابت شود که اشرف مخلوقات با همه تعلقات‌ انسانی‌اش بالاخره روزی خواهد توانست راه را از چاه بازشناسد و جای هبوط، صعودی آنچنان را تجربه کند که به موجبش نه فقط از بهشت محروم نماند که آتش هم به حرمت اقدامش گلستان شود.

اما پایان این داستان نیست که حائز اهمیت است. پایانش را از پیش می‌توان گفت و لطف ویژه‌ای هم در بیان آن نیست. این داستان به سیر رویدادهای لحظه‌ به لحظه‌اش شنیدنی است. رویدادهایی که نه در بیرون که در اندرون سینه مالامال از عشق و بندگی ابراهیم جریان دارد. عظمت این قصه به «چه بود» آن نیست بلکه به «چگونه بود» است، اما براستی چگونه بود فرآیند باطنی وصول به این پایان خوش آکنده از رنج و محنت؟ این قصه را جایی نگفته‌ و ننوشته‌اند و برای روایت کردنش چاره‌ای جز آن نیست که جای پایان‌بندی، سیر رخدادها را از انتها به ابتدا حدس بزنیم. این داستانی است که نه با پایان باز که با آغاز گشوده به سر می‌رسد و هر کسی از ظن خود می‌تواند یارش باشد. این گمانه‌زنی کنجکاوانه به قیمت پنهان ماندن اسرار حقیقی این قصه بی‌بدیل تمام خواهد شد ولی در عوض راز را برای همیشه راز نگه‌ می‌دارد و داستان ابراهیم را تا ابد خواندنی و شنیدنی باقی می‌گذارد.

پس چون با او به جایگاه «سعی» رسید، گفت: «پسرکم! در خواب چنین می‌بینم که تو را سر می‌بُرم، پس بنگر که چگونه در نظرت می‌آید؟» گفت: «پدرم! تو آنچه را بدان مأموریت یافته‌ای انجام ده، ان‌شاءالله مرا از شکیبایان خواهی یافت. پس چون هر دو تن در دادند و [پدر، پسر را] به پیشانی بر خاک نهاد، ندایش دادیم که‌ای ابراهیم! رویای [خویش] را حقیقت بخشیدی، ما نیکوکاران را اینچنین پاداش می‌دهیم. راستی که این همان آزمایش آشکار بود و او را در ازای قربانی بزرگی باز رهانیدیم.2

بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، چارپایان را زین کرد، خیمه خود را ترک گفت و اسماعیل را با خود برد. هاجر از روزن به آنان می‌نگریست تا آن‌گاه که به دره فروشدند و او دیگر نمی‌توانست آنها را ببیند. به قربانگاه می‌رفتند. جایی که می‌بایست پدر، سر پسر را به فرمان خداوند از تن جدا نماید. در دل ابراهیم چه می‌گذشت؟ اگر خداپرستی‌اش بسان متحجران تعبد‌زده منحصر در عشق به معبود می‌بود و تعلقات دنیوی برایش کوچک‌ترین ارزش و اهمیتی نداشت سربریدن در راه اجرای فرمان الهی کار سختی نمی‌بود. یا اگر سودای آن داشت که با این کار، قهرمان تأله و یکتاپرستی شود و ایمانش زبانزد خاص و عام گردد باز هم قربانی کردن فرزند آسان‌تر می‌بود چراکه می‌شد گفت تبلیغ و ترویج ایمان هدف مقدسی است که می‌تواند وسایل نامشروعی همچون سربریدن فرزند را توجیه کند، اما راستش هیچ کدام از اینها در مورد او و آزمونش مصداق نداشت. از طرفی او ابراهیم بود و پیامبر برگزیده خداوند و طبعاً نباید آلوده به انحرافاتی این‌چنین باشد، و از طرف دیگر نه عقل، نه احساس، نه اخلاق و نه هیچ عامل انسانی دیگری جز ایمان، مؤید تصمیمش مبنی بر قربانی کردن اسماعیل نبود و او باید با سلاح ایمان یک تنه به نبرد با همه دیگر ارزش‌ها و موازین انسانی برخیزد و انسانیت را در پیوند با الوهیت، معنایی دوباره ببخشد.

ابراهیم تنها بود و رضایت قلبی اسماعیل هم نمی‌توانست از این تنهایی جانکاه بکاهد. خدا با او بود ولی خدایی که حالا در آزمونی سخت از او می‌خواست جان بی‌گناهی را بستاند و آموزه بنیادینی همچون صیانت از جان آدمیان را نادیده بینگارد. از کجا معلوم، شاید خداوند می‌خواست به‌گونه‌ای دیگر او را بیازماید که ببیند آیا عملی برخلاف فرامین او انجام خواهد داد یا نه، حتی اگر این عمل، خود، فرمان خداوند باشد. ابراهیم از کجا باید می‌دانست که حقیقت چیست و چه باید بکند؟ او به خدایش ایمان داشت ولی خود گفته بود که می‌خواهد زنده شدن مردگان را در شکل مصداقی عینی ببیند تا به اطمینان قلبی برسد. شاید این اطمینان قلبی و این یقین پیامبرانه بود که ‌توانست این ره باریک‌تر ز مو را برایش راهوار نموده و عبور از آن را فقط و فقط برای او میسر سازد. شاید، ولی مگر جز با چشیدن اطمینان و یقین می‌توان از متعلقات آن سخن گفت و در باب آن به قضاوت نشست؟ ابراهیم تنها بود و هنوز هم هست چون کسی جز او خبر از اسرار درونش ندارد. توگویی خواست خداوند فقط آزمودن ابراهیم نبود بلکه روایت‌ داستان آزمون او برای نسل بشر بود. داستانی که تا انسان هست تعریف شدنی است و با هر بار خوانش، شناختی تازه از فلسفه آفرینش و نسبت میان خالق و مخلوق به دست می‌دهد. داستانی که نه فقط خواندنی، که از آن بیشتر شنیدنی است، البته با گوش جان.

اما شاید روایت داستان ابراهیم با دنباله‌روی آیات و نشانه‌ها انتخاب بهتری باشد و این نشانه‌ها چنان‌که از نامشان برمی‌آید به چیزی جز خود اشاره دارند. داستانی که سراسر آیه است را باید با نظر به نقطه مورد اشاره دنبال نمود نه با خیره شدن به انگشت اشاره. شاید این عبارات شاعرانه روایت بهتری از حکایت ابراهیم پیامبر باشند:

دشمن خویشیم و یار آن‌که ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید

کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او

مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه

درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد3

***

ای سالک کوی عشق

ای آن که بر سنت ابراهیم وفاداری،

اکنون فلک بر ابتلای تو می‌چرخد و امروز روز توست.

برخیز، وقت است که اسماعیلت را به قربانگاه بری.

ای راهی صراط حق، ای آن که از مقام حبّ به سوی قُرب شتافته‌ای

راه تو امروز از حجابی می‌گذرد که خرق آن جز به قربانی میسر نیست.

آری، «قُرب» نه مقامی است که بهایش جز جان باختن و سردادن باشد.4

***

تو را گر دوستدارند اختر و ماه

مرا یارند عشق و حسرت و آه

تو را گر غرق در پیرایه کردند

مرا با عقل و جان، همسایه کردند

درینجا رمز، رمز عشق بازی است

جز این نقشی، هر نقشی مجازی است

درین گرداب، قربان‌هاست ما را

به‌ خون آلوده، پیکان‌هاست ما را

تو، خون کشتگان دل ندیدی

ازین دریا، بجز ساحل ندیدی5

پانوشت‌ها:

1 ـ سورن کی‌یرکگارد، ترس و لرز. نوشتار حاضر با نگاهی به درونمایه این کتاب ولی در راستای تعالیم قرآن به نگارش درآمده است.

2 ـ سوره صافات، آیات 102 تا 107.

3 ـ مولوی، دیوان شمس، غزل شماره 728.

4 ـ شهید سید مرتضی آوینی

5 ـ پروین اعتصامی، شعر کعبه دل، با تضمین از بیت حافظ: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل‌/‌ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

آزاد جعفری / جام​جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها