خداداد شورِنِی هستم؛ هفتاد ساله از نیشابور. از خود نیشابور نه البته، از صدرآباد، یک جایی همان نزدیکیها. روستایی که دوستش دارم. کودکیام آنجا گذشت، همین برایم خاطرهانگیزش کرده. فرصت بشود الان هم گاهی میروم آنجا. فامیل نزدیک دیگر نداریم، اما خب پدر و مادرم آنجا خاک هستند، هر وقت نیشابور بروم، سری هم به آنجا میزنم.
یک ساله بودم که پدرم مُرد. هیچ وقت او را ندیدم، نه خودش را و نه حتی عکسش را. آن زمانها دوربین و عکاسی هنوز نیامده بود، رسم هم نبود که کسی برود شهر و عکس بگیرد. پدر من هم لابد به همین خاطر هیچ وقت عکس نگرفته بود. کاش ولی گرفته بود. آرزویم این است که حداقل یک بار عکسش را دیده بودم. دوست داشتم عکسش را قاب کنم و بزنم دیوار، هر روز نگاهش کنم. مادرم ولی تا هجده سالگیام بود، خانه را هم او اداره میکرد. البته ما هم کار میکردیم و کمکخرجش بودیم. من خودم از شش، هفت سالگی شروع کردم به کار کردن. گوسفند میبردم صحرا میچراندم. دو برادر دیگرم که بزرگتر از من بودند، کشاورزی میکردند. من هم که کمی بزرگتر شدم، رفتم سراغ کشاورزی.
23 سال اول زندگی را همان روستا بودم، بعدش آمدم خیام. همین جایی که آرامگاه خیام واقع شده. سال 1346 بود. آنجا هم کارم کشاورزی بود. گندم، جو، زیره، طالبی، هندوانه و... میکاشتم. کار سختی نبود، ولی بدیاش این بود که روی زمین ارباب کار میکردم. هیچ وقت زمینی از خودمان نداشتیم. نه در خیام و نه پیش از آن در روستای پدری. در روستا البته داشتیم، زیاد هم داشتیم، ولی پدرم زمان خودش همه را فروخته بود. ارزش ملک آن زمان زیاد نبود، مثلا میگویند یک زمین بزرگ که آب هم داشت را به یک کیسه گندم فروخته بود. تقصیری هم نداشت، آن زمان این طوری بود.
تا سال 50 همان خیام بودم، ده روز مانده بود آخر سال که دل یک دله کردم و کندم و آمدم تهران. همین که رسیدم رفتم سازمان پارکها در پارک شهر. یک جورهایی تنها کاری بود که بلد بودم، خوشبختانه مرا پذیرفتند. چند سالی آنجا بودم. اوایل پارک شهر بودم، بعدها به پارکهای دیگر هم به صورت چرخشی میرفتم. چند سالی گذشت تا اینکه انقلاب شد. بعد از انقلاب هم تا سال 74 همین طور به کار ادامه دادم. بعدش ولی بازخریدم کردند. روز اول فروردین 74 با 25 سال سابقه کار بازخرید شدم. زمان رفسنجانی و کرباسچی بود. فقط من نبودم، 19 هزار نفر بودیم. هر کسی نسبت به سابقهاش پولی گرفت. سهم من یک میلیون و هفتصد هزار تومان شد. پول را گذاشتم بانک و بعد از دو سه سال وام گرفتم و خانهام را عوض کردم. خانه اولم را سال59 خریده بودم. وام گرفته بودم و به قیمت 130 هزار تومان خریده بودمش. یک خانه 80 متری بود در محله اتابک. خلاصه این که خانه را فروختم و پولی را که موقع بازخرید شدن گرفته بودم رویش گذاشتم و با پنج میلیون وامی که از بانک مسکن گرفتم، توانستم یک آپارتمان 77 متری بخرم. خانه در بلوار ابوذر پیروزی و قیمتش 23 میلیون تومان بود. هنوز هم همان جا زندگی میکنیم. قصهاش هم این طوری شد که دوستی که اوقات بیکاریام در باغش کار میکردم، خانهاش را کوبید و ساخت، بعدش به من گفت خداداد بیا یکی از واحدها را بدهم به تو. من هم که دنبال خانه میگشتم، با سر پیشنهادش را پذیرفتم. درست است که متراژ خانه جدید کوچکتر شد، اما یک آپارتمان تر و تمیز نوساز بود، گذشته از آن بچهها هم محله قبلی را دوست نداشتند. اصل هم همین است، بچهها باید بپسندند.
بعد از بازخریدشدنم، آدم خیری پیدا شد، بیمه من را ریخت و 30 سالم پر شد. سال 81 بازنشسته شدم. همان اوایلی که بازخرید شده بودم، به واسطه یک آشنا، رفتم در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد مشغول شدم. به گل و گیاههای ساختمانهای مختلفش سرکشی میکردم و هوایشان را داشتم. در شریعتی هم یک زمین بزرگ فضای سبزی بود که متعلق به ارشاد بود. کار آنجا هم با من بود. گذشت تا اینکه آمدم روزنامه جامجم، از شماره اول روزنامه بودهام تا همین الان. وضع درآمدم هم خدا را شکر بد نیست. اگر توانم اجازه بدهد و همین طور مثل الان بتوانم کار کنم به زور چرخ زندگی را میچرخانم ولی اگر کار نکنم نمیشود. زندگی خرج زیاد دارد. راستش با 800 هزار تومان پول بازنشستگی که میگیرم و 200، 300 هزار تومانش را همان اول قسط میدهم، کاری نمیشود کرد. اگر کار نکنم کم میآورم. قبلا در خانهها هم کارهای باغبانی و گلکاری میکردم، آن موقعها وضع درآمدم خیلی خوب بود، الان ولی دیگر کشش ندارم، نمیتوانم. باید بسنده کنم به همین حقوق بازنشستگی و این یکی دو جای دیگری که کار باغبانی میکنم.
کارم را دوست دارم. از اول شغلم همین بود. پیش از این که وارد این شغل شوم کشاورز بودم، دوست داشتم همان را ادامه دهم. زمانی گندم و جو و نخود به عمل میآوردم. حالا گل به عمل میآورم، درخت میکارم. همین که این کارها را میکنم خوشحالم. گاهی به این درختهایی که کاشتهام میروم سر میزنم. سالهای زیادی پارک بیسیم بودم، خیابان طیب، سمت میدان خراسان. 16 سال آنجا بودم. گاهی میروم آنجا. درختهایی را که آنجا کاشتهام الان اینقدر قطرشان زیاد شده که وقتی دو دست را دورشان حلقه میکنی، به هم نمیرسند. بالاخره 40 سالی گذشته، کهنسال شدهاند. یلی شدهاند برای خودشان. سال 51، 52 آنها را آنجا کاشتم. این همه جا گل و درخت کاشتهام، اما خانه خودمان هیچ گل وگیاهی نداریم. هم به خاطر این که آپارتمان است و جا برای این کارها نیست و هم به خاطر این که خانم خانه باید علاقه داشته باشد که خانم ما ندارد.
هفده سالگی زن گرفتم. همان اربابمان بانی شد و دختری برایم پیدا کرد. البته مادرم هم بود. نوزده سالگی سربازی رفتم، ولی همان اول معاف شدم. تعدادمان زیاد بود. 800 نفری میشدیم. قرعهکشی کردند، نصفمان معاف شدیم. من جزء معافیها بودم. بعد از 8 ماه از ژاندارمری گفتند 150 تومان واریز کنید و قبضش را برایمان بیاورید. پول کمی نبود آن موقع. 45 کیلو زیره را قبل از فصل برداشت پیشپیش فروختم و رفتم بدهی ژاندارمری را صاف کردم.
همسرم دخترعمویم است. شش دختر دارم. سه تاشان ازدواج کردهاند و سه تای دیگرشان خانهاند. شاید خیلیها فکر کنند حسرت پسر داشتن را میخورم، ولی نه. خدا اگر میداد داده بود، حالا که نداده دیگر حسرت و گلایه ندارد. بچهها همه خوبند الحمدلله. کلا دخترها خیلی مهربانند، از قدیم میگویند دخترها خیلی پدر را دوست دارند، اینها هم انصافا خیلی من را دوست دارند. با همسرم هم خیلی خوبیم، همدیگر را دوست داریم. سالهاست با هم زندگی میکنیم، دیگر از ما گذشته بخواهیم با هم بد باشیم. آرزویم این است که دخترانم عاقبتبه خیر شوند، بروند خانه بخت، آدمهای خوب گیرشان بیاید. این سه تایی که الان ازدواج کردهاند، شوهرهای خوبی دارند. نمازخوانند، باتقوایند، خوبند.
زمانی که شهرداری بودم، یعنی همان سالهای قبل 74 رفتم نهضت. خواندن و نوشتن را هم کاملا یاد گرفتم ولی الان همه چیز را فراموش کردهام، پیر شدهام دیگر. معلمهایم خیلی خوب بودند، نمیدانم الان هستند یا نیستند، ولی من را خیلی دوست داشتند، از این که تلاش میکردم سواد یاد بگیرم خیلی ذوق زده میشدند. یکیشان که شمالی بود، بیشتر از همه هوایم را داشت.
در خانه معمولا خنده رو و خوش اخلاقم. گلکاری و درختکاری تفریح و سرگرمی من است. اگر پول داشته باشم مسافرت را هم دوست دارم. یک بار با خانمم عمره رفتهایم، خدا قسمت کند باز هم برویم. فیروزه نیشابور را هم خیلی دوست دارم.
حسرت چیزی را در زندگی نمیخورم. اشتباهی نکردهام که الان پشیمان باشم. راستش کاری از من ساخته نبود که الان غصه انجام ندادنش را بخورم. قسمتم همین بود، همین چیزهایی را که دارم و به آن رسیدهام. خوشبختم، یعنی دلخوشیام این است که سالمم. به همین خاطر از زندگیام راضیام. یک زمانی بود که یک نفر ارباب بود و من برایش کار میکردم. همان زمان روستا را میگویم. اینقدر به ما ظلم میکردند که حد ندارد. حالا که همه چیز دست خودم است و اختیار زندگیام را دارم و کار میکنم و خرج خانوادهام میکنم، معلوم است باید خوشحال باشم. چرا خوشحال نباشم. صد بار دیگر هم فرصت زندگی کردن داشته باشم باز همین کارها را میکنم. بالاخره آدم باید کار کند، خدا از دولوکچه1 که نمیفرستد برای آدم. مشکل این جوانهای امروز این است که به کم قانع نیستند. من از روزی که چشم باز کردهام کار کردهام. هیچ وقت هم اهل سیگار و دود و این طور چیزها نبودم. این جوانها هم کاش همین طور باشند. کار کنند، به کم قانع باشند. هر چند که نیستند، میدانم که نیستند.
پانوشت: 1 ـ سوراخ کوچکی که سقف خانههای روستایی برای نورگیری ایجاد میکردند (ضمیمه چمدان)
راوی: عباس رضاییثمرین
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه