حسین حسنی هستم، 70 ساله. دهم آذر 1323 به دنیا آمدم. در مشهد اردهال کاشان و روستایی به اسم بهار اردهال. کودکیام در همانجا گذشت. نان کشاورزی پدر را میخوردیم و درس میخواندیم. یک وقتهایی کمکش هم میکردیم. درآمد کشاورزی هم معلوم است دیگر، به زحمت کفافِ خورد و خوراکمان را میداد.
روستامان جای قشنگی بود. من که خیلی دوستش داشتم، الان هم دارم. گاهیوقتها میروم. همین هفته پیش آنجا بودم. از آن سالها، دو دوست برایم مانده به اسم رضا و ابراهیم که الان البته شدهاند حاج رضا و حاج ابراهیم اکبری. رفتهاند توی کار فرش. الحمدلله وضعشان خوب است. گهگاه میبینمشان. ولی خب فاصله زیاد است و رفتوآمد سخت.
برادر بزرگترم آمده بود تهران. من هم زیاد نماندم. چهارم ابتدایی را که خواندم، کندم و آمدم پیش برادرم. یازده سالم بود. برای درس خواندن آمدم، اما نشد. تهران شهر بزرگی بود، تومنی صنار با روستا فرق داشت. روی پای خودت نمیایستادی، زمین میخوردی. کسی نبود زیر بال و پرت را بگیرد. هر چقدر دودوتا چهارتا کردم دیدم نمیشود. درس را ول کردم رفتم درِ خیاطی عباسآقا و پادویی کردم. چهارراه شاپور بود مغازهاش. دوروبریها اوستا صداش میزدند اما برای ما عباسآقا بود. همین دو ماه پیش هم فوت کرد بنده خدا. غلط نکنم 85 سال را داشت. خیلی آدم نازنینی بود. خانواده خوب، تربیت خوب...، همه جوره مدیونش هستم. 15 سال شاگردیاش را کردم. خیلی چیزها از او یاد گرفتم. خیلی نصیحتم میکرد. حتی وقتی که دیگر شاگردش نبودم هم حواسش به من بود که نکند اشتباهی کنم و دخلوخرج زندگیام به هم بریزد. خدابیامرز چقدر به من گفت آن مغازه را نفروشم، چقدر اصرار کرد... همین یک بار که حرفش را گوش نکردم، شد بزرگترین اشتباه زندگیام. حالا باید تا آخر عمر پشیمانیاش را بکشم.
شهرداری مغازهام را برای ساختن پارک خراب کرد. به جایش همان موقع یک مغازه در میدان هروی به من داد، نزدیک پاسداران. آن موقع فرق محلهها اینقدری که الان هست، نبود. منم به اینجا عادت کرده بودم. با این حال جلوی خودم را گرفتم و هفت سال مغازه را نگه داشتم. آخرش ولی طاقتم تمام شد، فروختم. فروختم و چسبیدم به همین جنوب شهر، دست خودم نبود دلبستگی داشتم دیگر. آن موقع نفهمیدم چه کار کردم، ولی الان پاسداران کجا، اینجایی که هستم کجا.
بازهم خدا را شکر البته، گذشتهها گذشته، خیلی پشیمانم ولی حسرت نمیخورم. حسرت و حسادت بدترین چیزهای زندگیاند. همین الان بچههایم به من میگویند اشتباه کردی، درست فکر کرده بودی وضعمان این نبود. ولی من گوشم بدهکار نیست. جوانند دیگر، به سن من برسند میفهمند یک چیزهایی دست خود آدم نیست. زندگی، آدم را با خودش میبرد، دست و پا زدن هم فایدهای ندارد. آدم حسرت نیستم، اینکه مثلا بگویم فلانی ده سال از من کوچکتر است اما فلان ماشین را سوار میشود... نه، برای این چیزها ناراحت نمیشوم. من ماشین ندارم. اصلا هیچوقت تصدیق هم نگرفتم. حالا چون ماشین و تصدیق ندارم باید ناراحت باشم؟ نیستم، خدا را صدهزار مرتبه شکر، راضیام. همین چیزهایی را که دارم اگر نداشتم چه کار میکردم. آدم نباید ناشکری کند.
سرتان را دردنیاورم، آمدم تهران و شدم پادوی عباسآقای خیاط. از پادویی شروع کردم و کمکم شاگرد و خیاط شدم. 15 سال پیشش کار کردم و بعدش سرقفلی یک مغازه را خریدم و خودم شدم مغازهدار. حدود یک سال بعدش هم ازدواج کردم. بیست و هفت هشت سالم بود. همسرم را مادرم برایم پیدا کرد، یکی بود از همان ولایت خودمان. از شما چه پنهان، قبلش همینجا در محله خودمان، دو سه باری عاشق شدم ولی نشد. گروه خونی ما به دختر تهرانیها نمیخورد لابد. الان هم هستند اتفاقا، گاهی از جلوی مغازه رد میشوند، بچه محلاند دیگر. ازدواج کردهاند، برای خودشان صاحب سر و همسر و زندگی شدهاند. من و همسرم هم خدا را شکر زندگی خوبی داریم. همدیگر را خیلی دوست داریم.
یادم هست ازدواج که کردیم، همان نزدیکی مغازه، یک طبقه از یک خانه را اجاره کردم. صاحبخانه خودش طبقه بالا زندگی میکرد. یک روز خانم یکی از پردهها را باز کرده بود بشورد، موقع شستن صاحبخانه دیده بود، گفته بود عروسخانم شما که این پرده را تازه زدید. منظورش این بود که لازم نیست بشوری، داری اسراف میکنی. همسرم خیلی از دخالتش دلخور شده بود. همان بعد از ظهرش ماجرا را به من گفت، خیلی عصبانی شدم. سه ماه بیشتر از قرارداد اجاره نگذشته بود ولی اینقدر حرفش برایم سنگین بود که رفتم از چهار بانک مختلف وام گرفتم، 53 هزار تومان جور کردم و یک خانه 72 متری در فلاح خریدم. همان یک حرف باعث شد ما خانهدار شویم. صاحبخانه خوب، خوب نیست! صاحبخانه اگر خوب باشد، یک وقت به خودت میآیی و میبینی سالهاست مستاجری (و این جمله را با طنز وکنایه میگوید، لبخند میزند و زیر چشمی نگاهم میکند).
از همان یازده سالگی که پادوی عباس آقا شدم تا همین الان که 44 سال است مغازهدارم، حساب کنی 59 سال است دارم خیاطی میکنم. عاشق این کارم. عاشق نبودم این همه سال دوام نمیآوردم. خیاط بودن هم دیگر ارج و قرب قدیم را ندارد. قدیمترها سه ماهتعطیلی که میشد ملت التماس میکردند بچهشان را بگذارند پیش ما کار یاد بگیرد. الان ولی مد شده همه را زبان و استخر و اینطور جاها ثبتنام میکنند. کسی دنبال این نیست که بچه کار یاد بگیرد. نسل ما که برود، دیگر کسی نیست خیاطی کند. الان من کارگری دارم که 82 سال دارد. سه هفته ا ست مریض شده، واقعاً گرفتار شدهایم. لازمش داریم، چون کس دیگری نیست. مردم هم دیگر مثل قدیمها لباس نمیدوزند. جوانها که لیپوش شدهاند، بزرگترها هم بیشتر آماده میخرند. البته کار و بار ما بد نیست، خدا را شکر مغازه با همان مشتریهای قدیمی لکولِک میکند.
همسرم خیلی میگوید بس است دیگر، چقدر میخواهی کار کنی، ولی دلم راضی نمیشود بمانم خانه. دست خودم نیست، مرا برای نشستن نساختهاند. قدیمتر با حوصلهتر بودم. خندهرو و شوخطبع. سن که بالا میرود آدم بیحوصله میشود. حتی جمعهها هم صبح تا شب مغازهام. هم بهدلیل اینکه دل خانهنشینی ندارم و هم به خاطر اینکه خانمبچهها اذیت نشوند.
گفتم آدم حسرت نیستم اما آرزوی برآورده نشده زیاد دارم. مثلا دوست داشتم الان سی ساله بودم. حیف که نمیشود، ولی اگر میشد دیگر هیچکدام از اشتباهاتم را تکرار نمیکردم، حیف.
تجربه خیلی چیز مهمی است. بعضیها باز موقع جوانیشان، کسوکاری، رفیقی، چیزی دارند که دستشان را بگیرد، راه وچاه را نشانشان بدهد، جای آن بیتجربگی را برایشان پر کند. ما این را هم نداشتیم، ولی باز خدا را شکر، راضیام. همینکه سالم زندگی کردهام، همینکه 59 سال دنبال نان حلال دویدهام، همین که پنج فرزند خوب دارم، سرپناهی دارم و کاری که سرم را گرم میکند، کافی است. خوشبختی همین چیزهاست، باقی زیادهخواهی است که من اهلش نیستم....
راوی: عباس رضاییثمرین - چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه