وقتی قرار شد با اطلاع خانواده ها اولین ملاقات شان را خارج از خانه داشته باشند، حامد پیشنهاد کرد بروند تاتر شهر و روی یکی از صندلی های سنگی دایره ای زیر نور قرمز تند چراغ ها بنشینند و با هم حرف بزنند.
دل سارا از فکر آن همه آدم در رفت و آمد، ناگهان هری ریخت پایین و بلافاصله گفت « نه! برویم یک جای خلوت » حامد با خنده گفت « کجا مثلا ؟ » سارا من من کرد « یک کافی شاپ خلوت می شناسم. »
کافی شاپی که سارا پیشنهاد کرد از نظر حامد یک قتلگاه بود! بجز آنها که دو طرف یک میز کوچک زیر نوری کم جان نشسته بودند فقط پیرمردی با چشم های پف کرده آنجا حضور داشت که مثل یک روح، آرام آرام آمد و بی حوصله و بدون حرف یا لبخند دو تا فنجان قهوه ترک جلوی آنها گذاشت و بی آن که پاسخ سپاسگزاری حامد را بدهد، رفت.
حامد بعد از 10 دقیقه نشستن در کافی شاپ ، احساس خفگی و دلتنگی کرد. سارا اما فکر کرد چند قرار بعدی آشنایی را هم باید همینجا بگذارند، همینجا که دنج است؛ همینجا که کسی نیست؛ سر و صدا نیست و کسی نمی خواهد آدم را از دنیای خودش بیرون بکشد.
این لحظه آغاز اختلاف میان آنها بود اما در 3 ماه اول پس از ازدواج هم هنوز اوضاع وخیم نبود اما هر چه بیشتر گذشت تفاوت ها آشکارتر شد.
حامد دلش می خواست به مهمانی های فامیلی بروند. سارا می گفت «چرا وقت مان را با کتاب خواندن نگذرانیم ؟» حامد می گفت « نظرت چیست با بچه های قدیمی دانشگاه من و خودت دو تا تیم بزرگ درست کنیم برویم کوه .» سارا می گفت «من حوصله کسی را ندارم. چرا خودمان را توی خانه خودمان سرگرم نکنیم؟» حامد می گفت «به پدرت و مادرت بگوییم امشب بیایند خانه مان، یک شام مفصل هم درست کنیم جشن بگیریم ؟» سارا پاسخ می داد « عزیزم، جشن برای چی ؟ من چندان اهل مهمانی و دور همی نیستم. پدر و مادرم هم میانه ای با این جور بریز و بپاش ها ندارند.»
حامد می گفت « سارا! چرا وقتی می رویم خانه ما، مثل خواهرهایم شلوغ نمی کنی ؟ چرا با هیچکس گرم نمی گیری ؟» سارا دلخور می شد « خب حامد جان من این طوری ام. نباید نقاب بزنم که !»
حامد می گفت « پاشو سارا بانو، پاشو برویم پینت بال به هم رنگ بپاشیم....» سارا می گفت « حامد! از ما بعید است این کارها . برویم که چه بشود! داریم توی خانه مان خوش می گذرانیم. » حامد می گفت ... سارا می گفت ... حامد می گفت .... سارا می گفت ....
در شش ماه اول، هر دو به زور ته دل شان را راضی می کردند تا در فعالیت هایی که طرف مقابل شان دوست داشت و آنها دوست نداشتند،شرکت کنند یا خودشان را طوری نشان دهند که اختلاف رفتاری شان خیلی به چشم نیاید اما از 6 ماه اول زندگی مشترک به بعد هر دو از تظاهر کردن خسته شدند و تصمیم گرفتند مسیر شان را جدا کنند.
این شد که یکبار وسط بگو مگو، سارا سر حامد فریاد زد « اصلا هرچقدر دلت می خواهد برو مهمانی. من توی چاردیواری خانه ام خوشم. دلم می خواهد بنشینم پای کامپیوترم یا کتاب بخوانم. چرا می خواهی به زور مرا همراه خودت ببری ؟»
دل حامد شکست. دل سارا هم شکست وقتی شوهرش گفت « از وقتی ازدواج کردم حس می کنم رفته ام حبس. من هیچ وقت دلم نخواسته از آن مردها باشم که خوشی شان منهای زن شان است اما تو خودت خواستی. »
دو روز بعد آنها آشتی کردند اما دیگر زندگی شان از هم تفکیک شده بود. حامد تنها به مهمانی و جمع های دوستانه می رفت و آنجا به قول خودش تا جایی که می توانست آتش می سوزاند، میگفت ، می خندید، جوک تعریف می کرد و گل جمع می شد .
سارا هم بیشتر وقتش را توی خانه ، در اوج آرامش ، روی مبل لم می داد و کتاب و روزنامه می خواند، موسیقی های ملایم گوش می داد یا از پنجره، کوچه خلوت شان را تماشا می کرد.
دو سال بعد، آنها به همان سرعت که با هم ازدواج کرده بودند، از هم طلاق گرفتند. طلاق شان توافقی بود و وقتی قاضی پرسید علت جدایی شان چیست، پاسخ دادند خیلی وقت است که آنها در یک خانه اند اما با هم زندگی نمی کنند و همه فعالیت ها و دلمشغولیهای شان با هم فرق دارد و دیگر هیچ عشقی به هم ندارند.
نکند اشتباه قضاوت کنید و به نتیجه برسید که یکی از این دو نفر اختلال روانی داشته است؟ آنها از نظر روانی سالم بودند فقط حامد، برونگرا و سارا، درونگرا بود اما از خصوصیات یکدیگر بی خبر بودند.
حامد همه ویژگی های برونگراها را داشت یعنی بدون جمع و گروه اصلا زنده نبود؛ برای احساس خوشبختی باید حتما با دیگران ارتباط برقرار می کرد؛ تنها که می شد دلش می گرفت؛ در جمع، کانون توجه گروه می شد و یکی از علایقش این بود که در محیط های گوناگون ، آدم های تازه را بشناسد و با آنها رفیق شود.
او حرف دلش را راحت می زد و به قول همسرش، بلند بلند فکر می کرد. پر تحرک، پر حرف و خونگرم بود و بس که دلش می خواست از هر چیزی در محیط اطرافش سر در بیاورد گاهی نمی توانست بر یک فعالیت تمرکز کند و دائم از این شاخه به آن شاخه می پرید.
سارا هم بیشتر ویژگی های درونگراها را داشت به این معنی که کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد؛ با خودش خوش بود و احساس نمی کرد به حضور زیاد در جمع نیاز دارد؛ اغلب به شدت آرام بود و متمرکز روی یک کار مشخص؛ دوستان زیادی نداشت و خیلی اهل مهمانی رفتن و حضور در مکان های شلوغ نبود و اگر هم به دعوتی در گروه پاسخ مثبت می داد معمولا بر خلاف حامد یکی از آدم های حاشیه ای کم رنگ بود.
یادتان باشد هیچکس مطلقا برونگرا یا درونگرا نیست و آدم ها معمولا چیزی میان این دو حد نهایت هستند اما به هر حال گرایش آنها به یکی از این دو قطب بیشتر است. منظور ما اما از روایت پرونده حامد و سارا ، این نیست که اگر شما برونگرا و طرف مقابل تان درونگرا باشد حتما زندگی مشترک تان ناموفق می شود اما به هر حال باید بدانید که خطر ایجاد چالش میان زوجی که گرایش های شان تا این حد تفاوت دارد، زیاد است و اگر بخواهند مسالمت آمیز زندگی کنند باید با شناختی کامل از یکدیگر، انعطاف پذیری شان را بالا ببرند و با وجود علایق متضاد سعی کنند با هم خاطراتی مشترک بسازند، چون زوج های بی خاطره، زودتر از هم جدا میشوند.
مریم یوشی زاده/ خبرنگار جام جم آنلاین/
دانشجوی کارشناسی ارشد مشاوره
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد