روزنامه خندان

ممنون از بهزیستی با این مهدکودکش!

طنز در روزنامه های کشور کم پیدا می شود و این یعنی روزنامه ها کم لبخند می‌زنند و آنها که روزنامه می‌خوانند هم به تبعیت از رسانه محبوب شان کمتر می خندند.حکمت ستون روزنامه خندان، در این است که طنز همه روزنامه های کشور را جمع کنیم و در جام جم آنلاین برسانیم به دست تان تا هر صبح، دستکم در اینترنت گردی روزانه، لبخندی روی لب تان بنشیند.
کد خبر: ۶۹۶۴۹۷
ممنون از بهزیستی با این مهدکودکش!

ممنون از بهزیستی با این مهدکودکش!

رییس سازمان بهزیستی: مهد کودک پلمپ شده در اردبیل به عنوان یکی از بهترین مهدهای کودک اردبیل شناخته می‌شود و فرزندان مقامات هم به آنجا سپرده می‌شدند.
ما از این انشا نتیجه می‌گیریم که ...
الف) دست مسئولان سازمان بهزیستی درد نکند.
ب) واقعا دست مسئولان سازمان بهزیستی درد نکند.
ج) مسئولان سازمان بهزیستی کمی تا قسمتی کلاه شان را بالاتر بگذارند.
د) همه چی آرومه و ما "دورهمی" چقدر خوشحالیم!

وزیر کشاورزی سابق : در دوره فعالیت ما تولید "تخم‌مرغ" ، فراوان و بیش از حد نیاز بوده است.
به نظر شما این دستاورد در چه حوزه ای دسته بندی می‌شود؟
الف) دستاورد تخم مرغی
ب) فعالیت صلح آمیز تخم مرغی
ج) فعالیت غیر هسته ای تخم مرغ آمیز
د) فعالیت یه مرغ دارم روزی بیش از نیاز کشور تخم می‌کند.

یک کارگردان: شماره حساب می‌دهم. مردم پول بریزد تا سریال بسازم.
اظهارنظر فوق یادآور کدام ضرب المثل شیرین فارسی است؟
الف) همسایه‌ها یاری کنید تا من "سریال سازی" کنم.
ب) حالا خیلی خوش پر و پاست ، لب ِ خزینه هم می‌نشیند.
ج) از این ستون تا آن ستون "فرج" است.
د) یکی را توی ده راه نمی دادند سراغ خانه کدخدا را می‌گرفت.

سرمربی تیم ملی برزیل:من مسئول شکست سنگین تیم ملی برزیل هستم و باید سرزنش شوم.
به نظر شما غیر از ایشان چه کسی در این شکست سهم دارد؟
الف) عمه رهبر کره شمالی
ب) مادر هوگو چاوز
ج) خاله شادونه
د) سفیر موزابیک در نیجریه

فرهیختگان: ما خانوادگی شانس نداریم

پدرم همیشه می‌گفت پسر جان! خانواده ما شانس ندارد. اگر از آسمان گونی‌گونی پول ببارد، یکی از این گونی‌ها هم توی حیاط ما نمی‌افتد، یا اگر بیفتد هم هیچ‌کدام از اسکناس‌هایش گوشه ندارد؛ اما اگر یک قلوه‌سنگ از سمت مریخ به طرف زمین بیاید، صاف می‌آید می‌خورد توی ملاج یکی از ما! من همیشه با خودم می‌گفتم چرا پدرم باید این‌قدر بدبین باشد، اما امروز به وضوح به صحت گفته او پی بردم.
در جریان هستید که آتش‌سوزی بین ایستگاه‌های متروی بهارستان و ملت ایجاد شده است؟ البته آتش‌سوزی که نبود، مردم الکی جو دادند. فقط لنت چرخ مترو آتش گرفته بود. حالا غرض اینکه فکر کنید چند تا قطار در خطوط مختلف مترو وجود دارند؟ هر قطار چندتا واگن دارد؟ یعنی عدل باید بزند و همان تک‌واگنی که من بیچاره در آن اتاقکم را بنا کرده‌ام آتش بگیرد؟! تازه اینکه پایان کار نبود! وقتی به واگن رسیدم، دیدم چیزی از اتاقک نازنینم باقی نمانده و با خاک یکسان شده! محکم کوبیدم توی سرم و گفتم: «بدبخت شدم! بیچاره شدم! تمام زندگیم رفت.» آقایی که کنارم ایستاده بود گفت: «زندگیت؟ حالا یه‌جوری میگی انگار محموله قاچاق عتیقه 100 میلیون یورویی‌ات رو دزدای دریایی بردن! خب چهارتا تخته بود دیگه دوباره می‌چسبونیش به هم.»
با ضجه و مویه گفتم: «واسه شما چهارتا تخته بود، نه واسه من!»
دوباره همان آقاهه پرسید: «مگه برای تو چی بوده؟!» گفتم: «واسه من پنج تا تخته ا‌ست! چهارتا تخته واسه دیوارا، یه دونه هم واسه سقف دیگه.» در حال درددل با همان آقاهه بودم که افراد مشکوکی آمدند و گفتند: «باید با ما بیای برای ادای پاره‌ای توضیحات.»
خیلی ترسیدم. رفتم اداره پلیس و منتظر جناب سرگرد شدم. وقتی آمد بدون مقدمه گفت: «شما متهمید که به خاطر نصب اتاقک توی واگن، به لنت فشار آوردید.» هرچه گفتم اصلا نمی‌دانم لنت چیست، کسی به رویش نیاورد. فقط رئیس‌شان گیر داده بود که «مجوزت» را باطل می‌کنم. تا دهنم را باز می‌کردم داد می‌زد: «حرف نباشه! مجوزت‌رو باطل می‌کنم.» آخر سر داد زدم: «بابا می‌ذارید منم حرف بزنم یا نه؟!»
گفت: «سر مامور قانون داد نزن! حرفت‌رو بزن تا مجوزت‌رو باطل نکردم!» گفتم: «بابا من اصلا مجوز ندارم که!» تا این را گفتم یک‌باره چهره‌اش تغییر کرد و داد زد: «سروان احمدی! یه چایی برای آقا بیار!» بعد رو کرد به من و گفت: «آقا واقعا شرمنده‌ام که وقتتون رو گرفتیم. اگه از همون اول می‌فرمودین که مجوز ندارین، ما اصلا مزاحم اوقات شریفتون نمی‌شدیم.» من همین‌طور هاج و واج مانده بودم. پرسیدم: «ببخشید، ولی تا اونجایی که می‌دونم طبق قانون کسی که بدون مجوز کاری رو شروع کنه مجرمه!» خندید و گفت: «هه‌هه‌هه! می‌خواید بنده سراپا تقصیر رو امتحان کنید نه؟ ما کارمون رو بلدیم.»
من که بیشتر گیج شده بودم، سعی کردم لبخندم را حفظ کنم و گفتم: «اوه، بله! قصد دارم شما رو امتحان کنم. حالا که اینقدر زیرک و کاربلد هستید، بفرمایید ببینم چرا با کسانی که مجوز ندارن باید با احترام برخورد کرد؟» گفت: «دو حالت داره. حالت اول اینه که آقازاده‌ای چیزی هستن، که در این صورت نیاز به مجوز ندارن! حالت دوم اینه که احتمالا از بچه‌های بالا هستن.» بچه‌های بالا را یواشکی زمزمه کرد.
بعد سرش را آرام آورد سمت صورتم و گفت: «از بچه‌های بالایین نه؟ ماموریتتون چیه؟!» من که حسابی هول شده بودم به سختی خونسردی‌ام را حفظ کردم و گفتم: «اووووم... خب، من اجازه ندارم راجع بهش صحبت کنم.» مامور بنده‌خدا هراسان از من فاصله گرفت و لم داد روی صندلی‌اش و شروع کرد به دست زدن: «احسنت! احسنت به این مامور وظیفه‌شناس. الحق که باید به شما بچه‌های بالا احترام گذاشت.» چند دقیقه‌ای از میزان خدماتش گفت و نهایتا از من خواست تا سفارشش را بکنم! این هم کاسبی امروز ما.

قدس :مش غضنفر و نرخ کرایه اتوبوس

زِمان ما عینِ حالا نِبود که بِچّه ها تا آبِ دُماغِشایِ خودِشا بالا مِکیشَن، نِنه باباها ذوق مُکُنَنُ بِرَشا جاییزه مِگیرن؛ ... اووَختا اگِر از هَمّه بِچّه هایِ مِشَدَم نمره یات بیشتر مِرَفت وازَم نِنه باباهه یَک توشله یَم بِزِت جایزه نِمِدادَن ولی مایَم توقعی نِداشتِمُ بِرِیِ جایزه درس نِمُخواندِم. فِقط وَختایی خیلی اذیت مِرفتِم که اولِ سال باباهه از اَلَکی بِزِما قول مِداد که اگِر شاگرد اول بِرِم بِرَما چَرخ مِگیره ولی وَختی آخِر سال شاگرد اول مِرفتِم یَک سَرفِنتِ چَرخَم نِمیگیریفت.
حالا حکایتِ ای گیرون کِردنِ کرایه اُتوربوسایِ شرکت واحدِ مِشَدِ. ایکه ناسَن کرایه رِ از دیویست تومَن کِردَن سیصدُپِنجا تومن زیاد مردم رِ اذیت نِکِرد بِرِیکه ما مِشَدیا شورایِ شهریامایِ شناختِمُ مِدِنِم که هرروز از باغِشا بِرَما بَری مِرِسه یُ هَرروز یَکجوری دُرُستِما مُکُنَن ولی چیزی که اعصابامایِ داغون مُکُنه ایه که هَم هرروز از اَلَکی مِگَن الان جلسه گُذیشتِم که قیمتِ گیرون رِفته رِ آرزونِش کُنِم ولی وازَم هیچ خِبری نِمِره یُ مَلوم مِره فِقط مایُ باقیه مردمُ مسؤولارِ به مسخره گیریفتن.
حالا مو یِ مَش غضنفر موندُم تاحالان کی شُنُفته که یَک قاتلی با چاقون یَکنِفر رِ به قصدِ کُش بِزِنه، بعد واز خودِش بِپِرّه باندُ چسب بیِره تا یَرِگه رِ خوب کُنه که حالا مردمُ مسؤولا انتظار دِرَن ای شورایِ شهریا که خودِشا وَردیشتَن کرایه اُتوربوسایِ واحدِ مِشَد رِ ایقذَر اِضاف کِردَن، وَردِرَن خودِشا اَزدُواره کَمِش کُنَن؟!

کیهان : بوق(گفت و شنود)

گفت: «جان کری» بعد از ملاقات با ظریف به خبرنگاران گفت؛ایران روی مواضع خود استوار است. باید برای مشورت با اوباما به واشنگتن بروم.
گفتم: آخر اوباما چه مشورتی دارد که به او بدهد؟! راهکار خیلی واضح و روشن است، ما از 190 هزار سو کوتاه نمی‌آئیم یا موافقت کنند و یا اینکه توافق بی‌توافق.
گفت: برخی از دیپلمات‌های غربی هم معتقدند بعد از بیانات رهبری، آمریکا می‌داند که ایران از 190 هزار سو کوتاه نخواهد آمد و دارد وقت‌کشی می‌کند.
گفتم: یارو وارد کابین خلبان شد و گفت؛ برو واشنگتن، خلبان گفت؛ نمی‌روم! گفت برو لندن خلبان گفت؛ نمی‌روم... گفت بهت می‌گم برو تل‌آویو... و خلبان پاسخ می‌داد، مسیر خود را تغییر نمی‌دهم که نمی‌دهم و یارو که حسابی ناامید شده بود گفت؛ پس بذار یه بوق بزنم!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها