گپ‌وگفتی با کودکان کار که این روزها حاجی فیروز شده‌اند

سیه‌چرده‌هایی که مژده شکوفه‌های سپید می‌دهند

«پارسال از اول اسفند تا آخرش شیش تومن کار کردیم، اما سهم من خیلی کم بود. چیز زیادی به من ندادن» وقتی با چشمان گرد از تعجب پرسیدم شش میلیون؟ جواب داد: «پ نه پ، شیش تا یه تومنی...»! حاجی فیروز این گزارش ۱۴ ساله است، ۸ سال است که نزدیکی‌های عید حاجی فیروز می‌شود اما مانند حاجی فیروزهای سن و سال‌دار تئاترهای رو حوضی قدیم نه بلد است خوب بشکن بزند و نه می‌تواند مانند او صدایش را عوض کند و با آوازش ارباب را دست بیندازد با این حال، با حاجی فیروز واقعی شباهت‌هایی هم دارد.
کد خبر: ۶۵۶۲۲۳
چهارراه‌ها در تسخیر حاجی‌فیروزها

او هم صورت سیاه و ذغالی‌اش به او شبیه است و هم اربابی دارد که حاجی فیروز را در چنگال خود گرفته. صورتش با آبرنگ سیاه شده و این رنگ از اول تا آخر اسفند هر روز گوش تا گوش برصورتش می‌نشیند.روزی 7 یا 8 ساعت، شاید هم بیشتر. «بعضی وقتا هم با گواش سیاه می‌کنم. شب به شب که پاکش می‌کنم پوستم می‌سوزه، می‌خاره و بعدش پوست پوست می‌شه» سفیدی چشم‌ها و دندان‌هایش از پشت رنگ سیاهی که به صورتش مالیده‌اند سوسو می‌زند. انگار در برابر آن همه سیاهی غلیظ که با سیاهی شب یکی شده، سفیدی دندان‌ها و چشمهایش جور دیگری است، سفید‌تر از یک سفید معمولی.
سر چراغ قرمز یکی از چهارراه‌های شمالی‌ترین نقطه این شهر درندشت، قلمروی او و ارباب است، یعنی همه حاجی فیروزها و ارباب‌ها می‌دانند که این چهارراه اشغال شده و باید فکر چهارراه دیگری باشند.
با کلاه بوقی قرمز و لباس ساتن براق جلوی ماشین‌های مدل بالا می‌ایستد، تعظیم می‌کند و اگر بخواهد خیلی خودش را شیرین کند کاپوت ماشین را می‌بوسد. هرچه مدل ماشین بالاتر، روبوسی با کاپوت ماشین هم پر آب و تاب تر. خودش با دایره برای خودش آهنگ می‌زند و خودش را تکان می‌دهد، چرخ می‌زند و دست‌ها را هم در هوا می‌چرخاند تا آمدن نوروز را به مردم شهر نوید دهد. خلاصه هر هنری دارد به خرج می‌دهد که رانندگان بی‌حوصله دست به جیب شوند و اسکناس‌شان را خرج هنرنمایی‌های حاجی فیروز کنند.
نامش ایمان است، حاضر می‌شود 5هزار تومان بگیرد و به سؤال‌هایم جواب بدهد، به شرط آن‌که مرد بپا که حکم همان ارباب حاجی فیروزهای داستان‌ها را دارد بویی نبرد. مرد بپا خودش هم سن و سالی ندارد، شاید او هم نوکر یک ارباب دیگر باشد. آنقدر دور و برش شلوغ است که حواسش به ایمان نیست. یک حاجی فیروز دیگر آن طرف چهارراه ایستاده و مشغول پول جمع کردن است. دو دختر بچه و یک پسر کوچکتر هم مشغول فروش فال‌های زورکی به راننده‌های چهارسوی چهارراه هستند. مردی که همراه‌شان است با دو چشم مجبور است همه‌شان را زیر نظر بگیرد. یکی از دختر بچه‌ها اسفند می‌چرخاند و دود اسفند با صدای ضرب و آواز حاجی فیروز که صدای تازه بالغش را سرش انداخته در می‌آمیزد و یک آن حال و هوای عید را وسط آن چهارراه شلوغ تازه می‌کند.
ایمان به قول خودش برای پیچاندن مرد بپا من را به گوشه‌ای از چهارراه که ایستگاه جلویش را حائل کرده می‌کشاند تا 5 هزار تومان را بگیرد و با هم گپی بزنیم. هم از درآمد هنگفت سال قبل می‌گوید و هم از ماشین‌های بچه پولدارهای خسیسی که کلی برایشان قر و اطوار می‌ریزد و آنها هم انگار نه انگار «هزاری دو هزاری یه وقتایی هم پنج هزاری میدن، یعنی چی بشه که یکی پنج تومنی بده اما سال قبل بهتر پول می‌دادن، امسال زورشون می‌یاد سر کیسه رو شل کنن، مخصوصاً راننده‌های پولدار، دیروز یکی از همون پولدارها که پورشه داشت بعد از کلی ژانگولر بازی که از خودم در آوردم یه اسکناس 500 تومنی گذاشت کف دستم».
خانه ایمان حوالی میدان شوش است. از پایین‌ترین نقطه شهر با مترو می‌آیند بالا. به قول خودش تا بالا مالاها. 6 خواهر و برادر هستند. نام‌هایشان هست ستایش، مونا، آتنا، بهادر و پویا. همه‌شان از ایمان کوچک‌تر هستند، در واقع حاجی فیروز 14 ساله، نان‌آور اصلی خانه است اما خواهرها و برادرها هم کار می‌کنند تا خرج خانه را در بیاورند. اصلاً جز کار کردن چاره‌ای ندارند. آنها سال‌ها پیش از بابل به تهران آمده‌اند.
پدر ایمان آن طور که خودش می‌گوید بیمار است و کاری نمی‌کند و این بچه‌ها را به مردی که آنها را با خود به چهارراه آورده کرایه می‌دهد. ایمان مدرسه نرفته و حتی اسم خودش را هم نمی‌تواند بنویسد. خواهر و برادرهایش هم به مدرسه نمی‌روند اما ایمان آرزو دارد یک روز بتواند بخواند و بنویسد. می‌گوید: «پویا باید سواد یاد بگیره، الان 2 سالشه اما هر طور هست باید بره مدرسه و خوندن نوشتن بلد شه».
به‌ایمان می‌گویم از محله تان بگو، از همبازی‌هایت، آنها هم مانند تو حاجی فیروز می‌شوند؟ «آره خاله، همشون حاجی فیروز می‌شن، جز این اسپند می‌چرخونن، شیشه پاک می‌کنن، فال می‌فروشن... خاله من عاشق فوتبالم، می‌خوام حالا که نتونستم درس بخونم فوتبالیست بشم. الانم تو تیم کودکان کار هستم، با آقا فردوسی‌پور عکسم دارم». ایمان در لابه‌لای صحبت از محله‌شان در مورد همبازی‌‌هایش صحبت می‌کند که اعتیاد دارند چون پای بساط پدر و مادر‌های دودی شان هستند و ناخودآگاه دود روی آنها اثر می‌گذارد. ایمان می‌گوید: «بچه وقتی یه مدت دود بهش بخوره بعد یهو نخوره خمار میشه».
از ایمان می‌پرسم آن پسر دیگری که آن طرف چهارراه حاجی فیروز شده کیست؟ با هم نسبتی دارید؟
« نه نسبتی نداریم، با این مرده بود، اما این چند وقته با هم رفیق شدیم، ستایش هم بعضی روزا حاجی فیروز می‌شه، سه تایی پول در میاریم، آخر سرم پولمون رو بهمون می‌ده» آخر سر یعنی کی؟ «آخر اسفند. پارسال با این‌که این همه کاسبی کردیم به بابام 500 تومن داد. از سال دیگه خودمون میایم، تصمیم دارم خودم بچه‌ها رو بیارم، من دیگه بزرگ شدم، دیگه با این نمیام.» الآن هم که بزرگی، خب خودت بچه‌ها را می‌آوردی « نمی‌دونم، ما هشت‌ساله با اکبر آقا میایم، خودم که چهارراه ندارم».
به سر چهارراه نگاه می‌کنم. همه بچه‌ها جمع شده‌اند دور اکبر آقا. اکبر پسر جوانی است با موهای فرفری بلند، خودش یک تنبک دستش گرفته و گاهی دنبال آن یکی حاجی فیروز می‌رود و برایش ضرب می‌گیرد. اما همین که می‌بیند ایمان نیست ناگهان ششدانگ حواسش جمع می‌شود و نگاهش مانند یک خروس جنگی از قفس درآمده چنان چهارراه را زیر و رو می‌کند که سر چند ثانیه مخفیگاه ایمان لو می‌رود. «خاله بدبخت شدم، ‌یه وخ نگی چیا گفتم‌ها».
اکبر آقا که از راه می‌رسد اول هاج و واج منتظر توضیح ایمان می‌ماند و وقتی که می‌گویم خبرنگار هستم دستش را محکم به پشت گردن ایمان حلقه می‌کند و با زور به گوشه پیاده‌رو پرتابش می‌کند و از من می‌پرسد: «حالا چی گفته؟» گفتم هنوز صحبت‌مان شروع نشده و تازه می‌خواستم سؤال کنم. «هر سؤالی داری از من بپرس.»
حاجی فیروز دومی هم از آن طرف چهارراه خودش را به ایستگاه می‌رساند و کنار ایمان می‌ایستد.‌ اکبر می‌گوید بچه‌ها برادر‌زاده‌هایش هستند. عموی قلابی یک جاهایی هم صادقانه حرف می‌زند. مثلاً کارت شناسایی‌اش را در می‌آورد تا یادش بیاید که چند ساله است و آن را نشان می‌دهد: «آها یادم اومد 67، چند میشه؟ 24 سال دیگه» می‌گوید او هم سواد خواندن و نوشتن ندارد، 2 بچه دارد، 2 ساله و 4 ساله. همسرش هم 20 ساله است. از اکبر آقا می‌پرسم به جز این یک ماه که بساط حاجی فیروز شدن پهن است بقیه سال چه کار می‌کنید؟ «شغل آزاد» خب شغل آزاد یعنی چه؟ نمایشگاه ماشین هم یک شغل آزاد است. خیلی شغل آزاد زیاد داریم. «خب نه، مثلاً لوازم ضروری مردم رو می‌فروشیم، جوراب، دستمال کاغذی ماشین، بچه‌ها فال می‌فروشن و...» با همین بچه‌ها؟ «بعضی وقتا با اینا، بعضی وقتا هم با بچه‌های اون یکی برادرم» چرا این قدر زود ازدواج کردی و بچه‌دار شدی؟ جواب نمی‌دهد و شانه بالا می‌اندازد.
اکبر مانند بچه‌هایی که حالا زیر دستش مشغول کار هستند سواد خواندن و نوشتن ندارد. نه خودش و نه همسرش. می‌گوید چند سال پیش یکی از خانم‌های جمعیت امام علی(ع) قصد داشت به او و چند تای دیگر از بچه‌های شوش سواد بیاموزد اما به قول خودش حماقت کرده و نرفته. حالا حسرت به دل مانده که جز اسکناس و عدد بتواند لااقل اسم بچه‌هایش را درست بنویسد. اکبر هم مانند ایمان و آن یکی حاجی فیروز که نامش امیر است از 6 سالگی حاجی فیروز می‌شده و قبل از آن هم به فال فروشی و اسپند و به قول خودش شغل آزاد مشغول بوده. از او می‌پرسم تو هم با عمویت به خیابان می‌آمدی؟ اول کمی مکث می‌کند و بعد سرش را به علامت تأیید تکان می‌دهد. اما در پشت این تأیید، یک دنیا پنهان کاری نهفته است. اکبر گذشته ایمان است و این چرخه معلوم نیست تا کجا ادامه خواهد داشت.
چرخه ایمان‌هایی که جا پای اکبر‌ها می‌گذارند و اتفاقاً جای دوری هم نیستند. همین جایند، جلوی چشم همه، روبه روی دیدگان بی‌تفاوت مردم عجول شهر که پا روی پدال منتظر سبز شدن چراغ هستند بی‌آنکه بدانند کودکانی که سر چهارراه ایستاده‌اند و چراغ قرمزها بزرگترین فرصت طلایی زندگی‌شان است از کجا آمده‌اند؟ به کجا می‌روند؟ کودکانی که به قول ایمان خیلی‌هاشان علاوه بر سوز و سرمای شب‌های زمستان یا آفتاب داغ سر ظهر تابستان، خماری هم می‌کشند و تن و بدن‌شان کش می‌رود. این کودکان دور نیستند، همین جا، جلوی چشم ما و در مسیر رفت و آمد هر روزمان هستند، در مسیر رفت و آمد مسئولانی که باید به فکر سر و سامان دادن آنها باشند اما...
اما نهایت ساماندهی به این وضع زمانی است که مأموران شهرداری به آنها هجوم می‌آورند و قلمروهای چهار راهی تبدیل می‌شوند به میدان جنگ. بعضی‌ها گیر می‌افتند و بعضی‌ها هم قسر در می‌روند. اکبر می‌گوید: «خب اونایی که ما رو می‌گیرن نمی‌گن ما از کجا بیاریم شکم خودمون و زن و بچه رو سیر کنیم؟ خب اونا حق هم دارن مأمورن و معذور» اما اگر این گرفت و گیرها نتیجه‌ای داشت پس چرا ایمان و همبازی‌هایش که خیلی‌هایشان علاوه بر درد گرسنگی، درد خماری هم دارند، تعدادشان کم نشده و هنوز هم چهارراه‌های شهر را قبضه کرده‌اند؟ اگر از کنار خیابان‌ها جمع شوند، در کوچه پس کوچه‌های تو در توی محله شان هم معامله نمی‌شوند؟ آیا پدر ومادرها و آنهایی که این کودکان را کرایه می‌کنند تا درآمدهای میلیونی داشته باشند به همین راحتی و با یک تشر از کارشان دست می‌کشند؟
اکبر دیگر نمی‌خواهد حرفی بزند، ایمان هم از وقتی او آمده سکوت کرده و جیکش درنیامده. فقط جلو می‌آید و 5هزارتومانی که قرارمان بود را می‌گیرد و خداحافظی می‌کند.
خیلی دور نشده‌اند که ستایش از آن طرف خیابان خودش را می‌رساند و دستش را دراز می‌کند و مانند یک نوار ضبط شده یکریز می‌گوید: «خاله عیدی منم بده به خدا هیچی برای عید نخریدم، خاله عیدی بده، خاله...» می‌گویم عیدی‌ات را به برادر و عمویت دادم، با تعجب می‌پرسد عمویم؟ اکبر از راه می‌رسد. مقنعه‌اش را می‌کشد و در حالی که باخنده از او می‌پرسد چه می‌گفتی به خانم خبرنگار؟ بچه‌ها را با خود می‌برد به آن سر چهارراه...|ایران|شیرین مهاجری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها