یادش بخیر دوران مدرسه، آن روزها زنگ انشا برای هر کدام‌مان حس و حالی داشت. می‌خواستیم انشا بنویسیم یا انشا بخوانیم، فرقی نمی‌کرد، زنگ انشا برای بعضی‌هایمان شیرین و دلچسب بود و برای آنهایی که از نوشتن فراری بودند بیشتر شبیه یک کابوس بود.
کد خبر: ۶۴۸۶۷۱

حالا بعد از گذشت این همه سال، هنوز بعضی‌هایمان دفترچه انشا دوران مدرسه را به عنوان یادگاری نگه داشته‌ایم و هر بار که آن را ورق می‌زنیم خاطره آن روزها برایمان زنده می‌شود، خیلی وقت‌ها از نوشته‌هایمان خنده‌مان می‌گیرد، از این همه ساده‌نویسی، جملات ابتدایی، موضوع انشاهای تکراری و... .

راستی شما موضوع انشاهای دوران مدرسه یادتان است؟

ما قلم به دست‌ها

آن سال‌ها همه انشاها با یک جمله شروع می‌شد: به نام خدا، قلم بر دست می‌گیرم و انشای خود را با موضوع فلان آغاز می‌کنم... .

خلاصه ما چند سالی به همین روال قلم‌مان را به دست می‌گرفتیم و انشای خود را آغاز می‌کردیم تا این که بالاخره یک معلم انشا پیدا می‌شد که از این همه یکنواختی حوصله‌اش سر می‌رفت، دلش به حال این همه خلاقیت شکوفا نشده می‌سوخت و برای بچه‌ها خط و نشان می‌کشید که اگر این طوری شروع کنید به جای نمره انشا یک صفر کله‌گنده نصیبتان می‌شود.

آن روزها تمام انشاها باید پایان‌بندی ‌داشت، آن هم به طور کاملا مستقیم، یعنی می‌خواستیم بگوییم از این که این همه سر معلم و بچه‌ها را درد آوردیم حرف حسابمان چه بوده است، پس می‌نوشتیم: نتیجه‌گیری! ما نتیجه می‌گیریم که... .

می‌خواهید چه کاره شوید؟

نمی‌دانم دقیقا از کی؟ اما فکر می‌کنم از اولین سالی که زنگ انشا به درس‌ها اضافه شد، معلم‌ها از دانش‌آموزان می‌خواستند که درباره این که می‌خواهند در آینده چه کاره شوند، بنویسند.

با این که رویاهای کودکی کمتر کسی شبیه آن چیزی می‌شود که در بزرگسالی برایش رقم می‌خورد، اما ما آن روزها خیلی مطمئن و مصمم از شغلی که برای آینده‌مان انتخاب کرده بودیم، می‌نوشتیم: دخترها می‌خواستند خانم معلم و خانم دکتر شوند و پسرها هم مهندس، دکتر و خلبان.

انگار غیر از این شغل‌ها هیچ شغل دیگری توی این دنیا نبود که ما انتخابش کنیم، انگار با هیچ شغل دیگری جز اینها نمی‌توانستیم فرد مفیدی برای جامعه‌مان باشیم و به مردم خدمت کنیم، این که می‌خواستیم چه کاره شویم موضوع نخ‌نمای انشای سال‌های تحصیلی‌مان شده بود و تقریبا خیلی از ما تا آخرین سالی که زنگ انشا داشتیم سفت و سخت می‌خواستیم دکتر و مهندس شویم حتی وقتی توی درس ریاضی یا آمار تک می‌آوردیم.

جالب این که در این سال‌ها کمتر معلمی پیدا شد که با دیدن این همه دکتر، مهندس و معلم، به ما بگوید که غیر از این شغل‌ها، شغل‌های دیگری هم هست که می‌توان با انتخاب آنها فرد مفیدی برای جامعه بود.

علم بهتر است یا ثروت؟

دقیقا معلوم نیست که اولین بار کدام معلم، در چه پایه‌ای و از کجا به ذهنش رسید که این موضوع را به عنوان سوژه انشای دانش‌آموزان انتخاب کند؟ علم بهتر است یا ثروت؟

موضوع انشایی که همه جوابش را از قبل می‌دانستیم، پس باید از خوبی‌های علم‌آموزی می‌نوشتیم و تا می‌توانستیم از بدی‌های ثروتمند بودن و پول درآوردن می‌گفتیم، این که ثروت به هیچ دردی نمی‌خورد، اما به جای آن بهتر است تا می‌توانیم علم‌اندوزی کنیم و این طوری ثروت واقعی را به دست بیاوریم، اما خودمانیم به نظر شما چند نفر از آن دانش‌آموزانی که دوران مدرسه می‌نوشتند علم بهتر از ثروت است، هنوز هم پای حرف‌شان هستند؟

متاسفانه این تلخ‌ترین واقعیتی است که پدر و مادرهای ما به آن رسیدند و ما هم به آن رسیدیم، حالا برعکس شده و می‌گویند علم بدون ثروت به درد نمی‌خورد.

از یک کلاس 30 ـ 40 نفره تقریبا همه می‌نوشتند علم بهتر از ثروت است، راستش را بخواهید شاید هم کمتر کسی جراتش را داشت که غیر از این بنویسد، بیشترمان هم این طور انشاهایمان را شروع می‌کردیم: البته بر همگان واضح و مبرهن است که علم بهتر از ثروت است، چون ما با علم می‌توانیم فرد مفیدی برای جامعه‌مان باشیم و به دیگران خدمت کنیم، اما ثروتمند بودن هیچ فایده‌ای ندارد! علم همیشه هست، آدم دانا و با علم هیچ وقت فقیر نمی‌شود، اما ثروت ممکن است از دست برود و... .

اگر معلم بودم

روز معلم که از راه می‌رسید، معلم‌ها از دانش‌آموزان می‌خواستند که خودشان را جای آنها بگذارند و بگویند که اگر آنها معلم بودند چطور با بچه‌ها رفتار می‌کردند، آن روزها بعضی‌هایمان که دل و جراتی داشتیم این طور می‌نوشتیم، اگر یک معلم بودم به بچه‌ها زور نمی‌گفتم، اگر مشق نمی‌نوشتند نمی‌گفتم که مشق‌هایت را نمی‌نویسی! به او می‌گفتم که عزیزم چرا مشق‌هایت را نمی‌نویسی؟ اگر فهمید که اشتباه کرده است، او را می‌بخشیدم و تنبیهش نمی‌کردم، چون دوست ندارم بچه‌ها را اذیت کنم، با آنها مهربان صحبت می‌کردم، اگر هر چه را نمی‌فهمیدند به آنها دوباره می‌گفتم.البته آخر نوشته‌مان حتما بر این نکته تاکید می‌کردیم که: معلم‌ها خیلی خوب و مهربان هستند، چون بچه‌ها را خوب تربیت می‌کنند و آنها را به جایی می‌رسانند، مثل معلم ما که خیلی خوب است، دوستت داریم خانم معلم!

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

مهر ماه بود و زنگ انشا و موضوعی تکراری که؛ تابستان خود را چگونه گذراندید؟ خوب یادم هست که ما به هر آنچه که در تابستان آرزویش را داشتیم برایمان اتفاق می‌افتاد و البته اتفاق نیفتاده بود، فعل گذشت اضافه می‌کردیم و آن را برای معلم و دانش‌آموزان می‌خواندیم.یک تابستان خاطره‌انگیز بدون این که ساعتی را به بطالت گذرانده باشیم، از انواع کلاس‌های آموزشی و ورزشی گرفته تا مسافرت و... البته در میان این همه برنامه شاد و مفرح برای این که دل معلمان را هم به دست آورده باشیم تاکید می‌کردیم که چقدر بعضی روزها دلمان برای حال و هوای درس، کلاس و مدرسه‌مان تنگ می‌شده است!

سوژه نخ‌نمای 4 فصل

راستی چقدر این موضوع برایمان تکراری بود، آنقدر تکراری که معلم تا دهان باز نکرده می‌دانستیم موضوع انشا چیست؟ اولین جلسه زنگ انشا بعد از تعطیلات عید باید درباره زیبایی‌های بهار می‌نوشتیم، روزهای آخر سال تحصیلی باید از برنامه‌هایی که برای پر کردن اوقات فراغت‌مان در تابستان داشتیم می‌نوشتیم، به اضافه تاکید شدید در این باره که از تمام شدن سال تحصیلی و این که قرار است سه ماه از فضای درس و مدرسه دور بمانیم چقدر ناراحتیم، در حالی که توی دلمان غنج می‌رفت از این که قرار است سه ماه فقط بخوریم و بخوابیم! بعد از تعطیلات تابستانی هم که معلوم بود باید درباره این که تابستان‌مان را چگونه گذراندیم می‌نوشتیم و البته باز هم ابراز خوشحالی وصف‌ناشدنی از این که دوباره مدرسه‌ها باز شده و ما می‌توانیم سر کلاس بنشینیم، معلم‌هایمان را ببینیم و دوستان جدید پیدا کنیم.

در میان اینها انشای فصل پاییز برای خودش داستانی بود که اغلب این طور می‌نوشتیم: به نام خداوند بخشنده مهربان، موضوع انشای ما درباره پاییز است، پاییز فصل قشنگی است، ما پاییز را دوست داریم، چون در پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و ما به مدرسه می‌رویم، ما در پاییز دوست‌های جدید پیدا می‌کنیم و ما با هم بازی می‌کنیم.در فصل پاییز مدرسه‌ها باز می‌شوند و بچه‌ها دسته دسته به مدرسه می‌روند، بسیاری از میوه‌ها در فصل پاییز می‌رسند، اناره ساوه، خربزه، سیب، پرتقال، به، سنجد و... .

در فصل پاییز بسیاری از پرندگان به مناطق گرمسیر مهاجرت می‌کنند، در فصل پاییز کشاورزان زمین‌ها را شخم‌زده و در آن محصولاتی چون گندم و جو می‌کارند، در فصل پاییز روزها کوتاه‌تر و شب‌ها طولانی می‌شود.

خلاصه هر آنچه از پاییز دیده یا شنیده بودیم با حرص و ولع روی کاغذ می‌آوردیم و در پایان انشا چون قهرمانی که اثر کارش را به رخ دیگران بکشد می‌نوشتیم این بود انشای من!

روز مادر، روز پدر

این موضوع انشا تقریبا سوژه ثابت هر ساله‌مان بود که بیشتر در مقطع ابتدایی کاربرد داشت و معلم‌ها هر سال با رسیدن روز پدر و مادر از بچه‌ها می‌خواستند که درباره احساس‌شان نسبت به پدر و مادرشان بنویسند، ما هم با همان کلمات دست و پا شکسته از خوبی‌های پدر و مادرمان می‌نوشتیم و این که چقدر دوست‌شان داریم.یادم هست آن روزها آنقدر با آب و تاب از مهربانی پدر و مادرها، دلسوزی‌های‌شان و این که چقدر برای ما زحمت می‌کشیدند می‌نوشتیم که اگر روز مادر بود، پدر کلی به ما تشر می‌زد که پس من چی؟ یعنی شما مادرتان را بیشتر از من دوست دارید؟

ما هم برای این که دل پدر را به دست بیاوریم کلی قربان صدقه‌اش می‌رفتیم که اصلا این طور نیست و چند وقت دیگر که روز پدر می‌رسید دوباره به جای مادر کلمه پدر را سر جملات می‌گذاشتیم و همان انشای تکراری را تحویل معلم می‌دادیم، شاید هم پدر و مادر متوجه تکراری بودن جملات می‌شدند، اما لبخند روی صورتشان نشان می‌داد که شنیدن همین حرف‌های تکراری هم چقدر برایشان شیرین و دلنشین بود.

کابوس انشای پاتخته‌ای

زمانی که ما مدرسه می‌رفتیم، یک نوع انشا بود به اسم «انشای پاتخته‌ای» در نوع خودش عذابی بود الیم.

برای کسی که پای تخته می‌رفت حسی داشت در مایه‌های اعدام در ملأعام و برای همکلاسی‌های تماشاچی چیزی بود مصداق تفریح سالم.

شاید این حس مشترک خیلی‌ها باشد آن روزها وقتی زنگ انشا می‌شد توی دلمان خدا خدا می‌کردیم که معلم صدایمان نکند پای تخته که مجبور شویم چشم توی چشم 30 ـ 40 تا شاگرد دستنوشته‌مان را بخوانیم که بعضی وقت‌ها با خنده‌ها و مسخره‌ کردن‌هایشان همراه می‌شد.

پوران محمدی / گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها