قاتل سریالی: حالا دیگر تغییر کرده‌ام

نشریه «تایم فری پرس» بتازگی گفت‌وگو با مردی به نام جوزف پاول فرانکلین را منتشر کرده است. جوزف، قاتل نژادپرست سریالی بود که نخستین‌بار در سال 1977 مرتکب قتل شد. او حدود یک‌ماه​پیش در آمریکا اعدام شد. جوزف این گفت‌وگو را یک هفته قبل از مرگ انجام داد و گفت از قتل‌هایی که کرده، پشیمان است.
کد خبر: ۶۴۳۵۹۶
قاتل سریالی: حالا دیگر تغییر کرده‌ام
همان‌طور که می‌دانید، قرار است هفته آینده اعدام شوید. می‌خواهید از این فرصت استفاده کنید و پیامتان را به گوش خانواده قربانیان خود برسانید؟

بله. از همه آنها می‌خواهم مرا ببخشند. ای کاش می‌توانستم کار دیگری برای آنها انجام دهم اما در زندان هستم. خیلی خوشحالم که در بمبگذاری که در یک کنیسه انجام دادم، کسی کشته نشد. من درباره آن حادثه بسیار فکر کردم و خیلی خوشحالم که خداوند مرا یاری کرد که جان کسی را نگیرم.

شما در جلسه محاکمه در در ارتباط با بمب‌گذاری کنیسه، گفتید دلتان می‌خواست همه را می‌کشتید و حالا می‌گویید خوب شد کسی نمرد. آیا تغییری در افکار شما ایجاد شده است؟

بله. من تغییر زیادی کرده‌ام. چیزهای زیادی آموخته‌ام در سال‌های زیادی که در زندان بودم، خیلی فکر کرده‌ام. زمانی که فرد به آگاهی می‌رسد، انسان دیگری می‌شود. من بی‌سواد و از نظر روانی بیمار بودم. من ده یا 15 سال عقب‌تر از مردم دیگر فکر می‌کردم. دلیل همه اینها هم، کودکی بدی بود که داشتم و سوءاستفاده‌هایی که از من می‌شد. اکنون ثابت شده انسان‌هایی که در کودکی از آنها سوءاستفاده می‌شود بزرگسالی سختی دارند.

آیا شما به تشخیص پزشک، بیمار روانی تشخیص داده شده‌اید؟

بله. دکتر دوروثی لوییس، استاد روان‌شناسی و متخصص قاتلان سریالی تشخیص داد که من اسکیزوفرنیک پارانویید هستم. من وقتی بچه بودم، بیشتر اوقات زندانی می‌شدم و اجازه نداشتم با کسی معاشرت کنم. در چنین شرایطی، کسب مهارت‌های اجتماعی و ارتباط با دیگران، بسیار مشکل است. یکی از علائم این بیماری هم این بود که صدایی در درونم به من می‌گفت مردم را بکش. بگذارید خاطره‌ای برای شما تعریف کنم. سال 1980 در زندان، یک مامور مرا همراهی می‌کرد. دست‌های من بسته بود و مامور کنار من راه می‌رفت. صدایی به من می‌گفت دست‌هایت را دور گردنش بینداز و آنقدر فشار بده تا بمیرد اما من قبول نکردم و به صدا گفتم او مرد خوبی است و من دوستش دارم.

شما بارها گفته‌اید که در کودکی مورد سوء استفاده قرار می‌گرفتید چه کسی و چه نوع سوءاستفاده‌ای، از شما کرده است؟

مادرم. او مرا همیشه کتک می‌زد. مادر بزرگم هم مادرم را وقتی بچه بود، کتک می‌زد. او تعریف می‌کرد مادربزرگم یک‌بار در حالی که او را کتک می‌زد، پارچه‌ای توی دهنش گذاشت تا صدای جیغش بند بیاید اما نزدیک بود خفه شود. مادرم هم بچه‌های خودش را می‌زد؛ آن هم بدون دلیل. مثلا سرسفره در حال غذا خوردن بودیم که یک سیلی به صورت‌مان می‌خورد. یا زمانی که روی صندلی نشسته و درحال غذا خوردن بودیم، صندلی ما را واژگون می‌کرد. انگار دلش نمی‌خواست هیچ‌کس در آرامش باشد.

وقتی بزرگ شدید، چقدر با سیاهپوستان و یهودی‌ها در تماس بودید؟

در مدرسه ما هیچ سیاهپوستی نبود. فقط در سال‌های آخر چند نفر بودند. تماس زیادی با آنها نداشتم اما چند همکلاسی یهودی داشتم. من طوری تربیت شده بودم که از معاشرت فرار می‌کردم.

به یاد دارید چه زمانی نژادپرست شدید؟

سال 1968 عضو حزب نازی آمریکا شدم. سال بعد استعفا کردم و به کلیسا رفتم. آنجا با گروهی کار می‌کردم که عقاید نژادپرستانه داشتند.

چرا عضو حزب شدید و چرا از آن بیرون آمدید؟

سال 67 رئیس حزب نازی آمریکا ترور شد. من پس از خواندن مقاله‌هایی درباره او، به حزب علاقه‌مند شدم. مادر من آلمانی بود و چند نفر از خانواده ما از پیروان هیتلر بودند. من هم با حزب نازی احساس نزدیکی کردم. بیشتر اعضای حزب مثل من جوان بودند. اما بعدها حزب را رها کردند اما برای من این افکار تمام نمی‌شد.

اولین باری که کسی را کشتید، به یاد دارید؟

در مادیسون بود. هفتم آگوست سال 77. اولین ماموریت من بود.

چه کسانی را کشتید؟

یک مرد سیاهپوست و یک زن سفیدپوست در یک ماشین بودند که هر دو را کشتم.

چرا آنها را کشتید؟

من به سمت مادیسون می‌رفتم تا یک قاضی را بکشم. او خیلی مشهور شده بود. آن زمان دو نفر متهم به تجاوز شده بودند که او یکی را بی‌گناه تشخیص داده و دیگری را به کانون اصلاح و تربیت فرستاده بود. من تصمیم گرفتم او را بکشم. داشتم دنبال قاضی می‌گشتم که به این دو نفر برخوردم و هر دو را کشتم. حتی برای کشتن آنها نقشه هم نکشیده بودم.

می‌خواستید زوج‌هایی را که تداخل نژادی دارند، بکشید؟

من می‌خواستم آنقدر دست به قتل‌های نژادی بزنم تا رسانه‌ها به آن بپردازند. ولی نمی‌دانم چرا گزارش‌ها را منتشر نمی‌کردند. قتل‌های زیادی مرتکب شدم اما تا زمان دستگیری‌ام در سال 1980، اخبار آنها زیاد منتشر نمی‌شد.

چرا می‌خواستید رسانه‌ها به جنایت‌های نژادی شما توجه کنند؟

می خواستم مردم ببینند چه بلایی سر سیاه‌ها می‌آید تا با آنها ازدواج نکنند و بقیه ملی گراهای سفید هم به کشتن سیاه‌ها اقدام کنند اما این اتفاق نیفتاد. من واقعا به فلسفه نازی اعتقاد داشتم.

زمانی که اولین زوج را کشتید، چه احساسی داشتید؟

نگران بودم دستگیر شوم. قبل از آن هیچ کس را نکشته بودم. برای مدت طولانی نمی‌توانستم آن خاطره را از ذهنم پاک کنم. بوی باروت همیشه در دماغم بودم.

اگر با اولین قتل آسیب روحی دیدید، چرا کشتن را ادامه دادید؟

فکر می‌کردم این وظیفه از طرف خدا به من محول شده است.

تعداد دقیق افرادی که کشتید، به یاد دارید؟

بله، ولی نمی‌توانم بگویم. این یک راز نظامی است.

چرا؟

چون کار من ذات نظامی دارد. حدود 20 نفری می‌شوند اما دقیقش را نمی‌توانم بگویم. حقیقتش، دقیقش را خودم هم نمی‌دانم.

نمی دانی چند نفر را کشته‌ای؟

تعداد دقیق را نمی‌دانم.

یادت هست وقتی می‌خواستی کسی را بکشی، چه احساسی داشتی؟

بعضی وقت‌ها می‌ترسیدم. ترس همیشه با من بود. می‌ترسیدم اشتباهی بکنم مثلا در صحنه جرم ردی از خودم جا بگذارم. من از این کار خوشم نمی‌آمد اما انجامش می‌دادم.

چرا «چاتانوگا» را برای بمبگذاری در کنیسه انتخاب کردید؟

نمی‌دانم چرا مثلا به جای آتلانتا، آنجا را انتخاب کردم. درباره آتلانتا اطلاعات بیشتری داشتم. فکر کنم اتفاقی انتخابش کردم.

در بمبگذاری کنیسه قرار بود بمب بین ساعت 7 و 30 تا 8 و 30 دقیقه که اهالی جلسه داشتند، منفجر شود اما ساعت 9 منفجر شد. چرا؟

نمی‌دانم اما هر چه شد، خوشحالم که کسی نمرد. من داشتم کارهای بدی انجام می‌دادم که خودم از آن خبر نداشتم. خدا را شکر می‌کنم که جلوی مرا گرفت.

گفتید به خاطر دانش جدید که کسب کرده‌اید، افکارتان تغییر کرده و پشیمان هستید. چه دانشی کسب کرده‌اید؟

یک کتابی در کتابخانه زندان پیدا کردم با عنوان چطور ذهن شما می‌تواند شما را خوب کند، نوشته روی مسترز. این کتاب در خودشناسی، به من کمک کرد.

روز خود را در زندان چطور می‌گذرانید؟

با مدیتیشن و دعا، البته مطالعه هم می‌کنم.

چه چیزهایی می‌خوانید؟

کتاب، مجله و روزنامه. جمله‌ خوبی را که پیدا می‌کنم، برای خودم می‌نویسم.

شما قرار است هفته آینده اعدام شوید. دوست دارید در این یک هفته چکار کنید؟

خیلی کارها هست که دلم می‌خواهد انجام دهم. دلم می‌خواهد از این درها بیرون بروم و پرواز کنم.

فکر می‌کنید لیاقتش را دارید که بیرون بروید؟

فقط خدا می‌داند. من جنایت‌های زیادی مرتکب شده‌ام. نمی‌دانم لیاقتش را دارم یا نه اما آن زمان نمی‌دانستم چکار می‌کنم و آگاه نبودم.

شما از خانواده قربانیان طلب بخشش کردید. آیا فکر می‌کنید لیاقت بخشیده شدن دارید؟

من تغییر کرده‌ام و فکر می‌کنم حالا لیاقت بخشیده شدن را دارم. این‌طور هم نیست که بگویم شما حتما باید مرا ببخشید اما فقط می‌گویم که تغییر کرده‌ام و می‌دانم اشتباه کرده‌ام.

برخی می‌گویند شما دارید ادای پشیمان‌ها را در می‌آورید تا مجازاتتان لغو شود؟

من چنین آدمی نیستم. من نمی‌توانم نقش بازی کنم.

هفته آینده این زمان، شما اعدام شده‌اید. چه آرزویی دارید؟

هر چه را که خداوند برایم در نظر گرفته، قبول دارم./ ضمیمه تپش

مترجم: سارا لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها