جام جم سرا: برای برخی از ساکنان پایتخت، زمین رختخواب و آسمان سقف خانه نداشته آنان است. از کارتن خوابها سخن میگویم، از کسانی که سرما وگرما برای آنان فرقی ندارد. اما امان از برف و باران که باید سر پناهی پیدا بشود.
خانهام روی زمین است
تردید و کمی هم اضطراب همراهم شده است. ساعت ۲۳ است و کم کم چشمها خواب آلودهتر میشود. اینجا سه راهی فرحزاد است. بعد از ظهرها اینجا رفت و آمد زیاد است. اما اکنون از آن جمعیت خوش و خندان خبری نیست. در عوض، در یک پیت حلبی آتشی روشن است و پیر مردی در حال خوردن نوشیدنی گرم. بر ترسم غلبه میکنم و به کنارش میروم.
خانه من روی زمین است، فرقی هم ندارد، من روزگاری برای خودم خانه و زندگی داشتم، اما عاشق شدم. عشق فرزند مرا دچار مشکل کرد |
به دور و برش نگاه میکند. متوجه میشود که کسی همراهیام کرده است. بیسخنی، دستهایم را روی آتش گرم میکنم. میگوید: «قیافهات به دختر فراری نمیخورد؟» به خودرویی که دور ایستاده است، نگاه میکند و میگوید: «برای کار دانشگاهت آمدی؟» اصلا شباهتی به کارتن خوابهایی که تصور میکردم، ندارد. شمرده حرف میزند. به من نگاه میکند، نگاهی که در آن ترس و واهمهای نیست. میپرسم شبها اینجا میخوابید؟ «اینجا، آنجا، به هر حال خانه من روی زمین است، فرقی هم ندارد، این جوری نگاهم نکن، من روزگاری برای خودم خانه و زندگی داشتم، اما عاشق شدم. عشق فرزند من را دچار مشکل کرد.وقتی زنم طلاق گرفت، او را با خودش برد.» وقتی درباره پسرش حرف میزند، دستش میلرزد و گوشه چشمش خیس میشود. ادامه میدهد: «الان ۲۰ سال است که آورهام در تهران، شب و روز هم برایم فرقی ندارد.
شبها هم سرم را روی زمین خدا میگذارم.» درباره آشنایانش میپرسم: «همه را فراموش کردهام، البته بعضیها من را میشناسند، اما ترجیح میدهم کسی را نشناسم.» پول پوشاک و غذا را چه جوری در میآورد، میگوید: «این موهای سپید، صورتی چروک و قد بلندم، من را سوژه خوبی برای بچههای نقاش کرده است. به هر حال پیدام میکنند و پولی به من میدهند، من هم میشوم سوژه طراحیشان. فکر کردم تو هم به این دلیل آمدی.» هوا سردتر میشود و عابران پیاده حرکاتشان تندتر.گاه گداری دستهایشان را با آتش پیرمرد گرم میکردند. او نیز در حال آمادهکردن خود برای خواب بود.
آزادی بیدار
اینجا پایانه آزادی است، مکانی که شبها کار و کاسبی بهتر است. دستفروشها از ساعت ۹ تا نیمههای شب بساطشان در پایانه است. صدای «بدو بدو فلافل بیروتی دارم» و «لبوی گرم» و «چای، چای داغ» محفل فروشندهها و مسافران را گرم میکند. نزدیک نمازخانه پایانه، دو نفر را میبینم که در این شلوغی آرام خوابیدهاند. روی خود را با کارتن و پتوی مسافرتی نازک پوشاندهاند. به سمتشان میروم، گویی با هم در حال گفتوگو هستند. صدای یکی از آنان نازکتر و زنانه است. با سه لیوان چای خود را مهمان ناخوانده خانه کارتنی آنان میکنم. روی زمین مینشینم. میگویم: «هوا سرد است، بفرمایید چای.» هر دو از جا میپرند. معذرت میخواهم که باعث ترسشان شدم.
حدودا ۵۰ سالهاند. «نه دخترم، من و ترس؟» این را مرد این خانه کارتنی میگوید و چای از دستم میگیرد. لهجه کردی دارد: «خوب است که در این شهر کسی ما را مهمان کرده است.» اما زن تردید دارد تا چایی را بگیرد. لیوان را روی زمین میگذارم. چرا اینجا خوابیدهاید؟ «ما تو تهران غریب هستیم، خدایی عجب شهر بیخودی دارید.» ادامه میدهد: «دخترم، ما برای کاری باید چند روزی تهران باشیم، هیچ کجا هم بلد نیستیم، از این آزادی به مکانی که باید برویم، کمتر از ۱۰ دقیقه پیاده روی است، حقیقتش پول هتلهای تهران را نداریم، در این نزدیکی هم مسافرخانه پیدا نکردیم، خدا را شکر، پس فردا از شهرتان میرویم، مجبور شدیم اینجا بخوابیم، آخر زیر برج آزادی اجازه نمیدهند، البته اینجا بهتر است، چون امنیتاش بیشتر است، اگر مسیرت به ایلام خورد، بیا ببین چقدر مهمان نواز هستند.» گفتم: «مطمئن هستم از مهمان نواری ایلامیها.» و خجالت کشیدم که تهران مهماننواز خوبی برای آنان نیست. زن نگاه میکرد و هنوز چای بر زمین باقی مانده بود.
ایستگاه اتوبوس
تاریکی شب بیشتر از همیشه ترس را در وجودم انداخته است. با اینکه در خودرو هستم و دوستی مرا همراهی میکند، اما باز هم دلهرهای در وجودم لانه کرده است. هر چه میگذرد، هواسردتر میشود. نگاهم به سطل زباله کنار ایستگاه اتوبوس میدان بهارستان میافتد. اینجا نشستهاست و در حال جستوجو در سطل زباله. شلوار جین به پا دارد که با کاپشن لی سِت است. البته دیگر رنگ آبی در کاپشنش دیده نمیشود و بیشتر کثیفی در آن موج میزند. از زبالهها چیزی بر میدارد. در حال خوردن به سمت ایستگاه اتوبوس میرود. پسر جوانی لنگان لنگان به سمتش میآید. حرفهایی بین آنها رد و بدل میشود، یکی روی صندلی ایستگاه اتوبوس و دیگری در زیر صندلی به خواب میرود. هوا سرد است وآسمان شب تاریک. نگاهم به ساختمان مجلس میافتد. کم کم احساس ترس در من فروکش میکند شاید غریبه باشند و مهمان چندروز شهر ما. ژولیده شاید هم معتاد و این نشانهها از ظاهرشان پیداست. برخیها مهربان هستند و میشود با آنان دمخور شد، بعضیها هم دوست ندارند کسی مزاحمشان بشود. اما مزاحم خواب این دو نمیشوم.
زنم بارها مرا برد تا ترک کنم، اما دوباره روز از نو روزی از نو، خانه که نداشتم، اما تمام پول و اثاث زندگیام را بابت اعتیاد دادم، زنم را طلاق دادم، فرشته بود تو این روزگار |
صبح روز بعد
به تجریش میروم. آدرس کارتن خوابی را دادهاند که بالای پل هوایی میخوابد. مددکار یک مرکز ترک اعتیاد با او صحبت کرده بود. قول داده بود صحبت کند. آرام از پلهها بالا میروم. در حال جمع کردن وسایل است. صبح تهران است و کارتن خوابها زودتر از اهالی شهر بیدار میشوند، البته دیرتر از همه میخوابند. بعد از معرفی گپ وگفتمان شروع میشود. میگوید: «فقط به خاطر دوستت قبول کردم باهات حرف بزنم.» بلوز پشمی قهوهای داشت و شلوار ۶ جیب پایش بود و دمپایی پلاستیکی مشکی، اما تمام دست چپش زخمی بود. «میدانم میخواهی درباره کارتن خوابها بپرسی، قصه زندگی و کارتنخوابی من، فقط سر اعتیادم، خداییاش، زنم بارها مرا برد تا ترک کنم، اما دوباره روز از نو روزی از نو، خانه که نداشتم، اما تمام پول و اثاث زندگیام را بابت اعتیاد دادم، زنم را طلاق دادم، فرشته بود تو این روزگار، میگن پدرم از دستم دق کرد و مرد.» در حال پایین آمدن از پلههاست و سیگاری روشن میکند. با او همقدم هستم. نگاههای مردم سنگینی میکند. «الان کجا میروید؟» «خیابانگردی و جوبگردی.» میایستم و از دور او را نگاه میکنم، در هیاهوی جمعیت شهر گم میشود. صبح که آغاز میشود، دیگر به این افراد کارتنخواب نمیگویند، شاید هر کس برچسبی بر آنان بزند.
مردانی در این روزگار
در تجریش از مردی برایم گفته بودند که در این روزگار، غذای گرم به دست شهروندان شبانه تهران میدهد. نه انجمنی دارد و نه پولش از پارو بالا میرود. انتظارم تا ظهر بیشتر طول نکشید. بوی غذا تمام تجریش را برداشته است. به دنبال آدرسش هستم که به چشم خود ببینم، نه اینکه فقط به گوشم بشنوم. آدرس نشان یک فست فودی در تجریش را میداد. فکر کردم صاحب فست فودی است، اما شاگرد مغازه بود. زیر بار حرفزدن نمیرفت. اما وقتی کارفرمایش از او خواست، قبول کرد.
«شنیدهام که اینجا خیلیها با ایده شما ناهار یا شام گرم میخورند؟ کمی در مورد خودت صحبت کن.»
پسر سبزهرو با لباس فرم فستفود که در صحبتهایش از دستهایش بسیار استفاده میکند، این طور گفت: «لطفا درباره اسم فست فود چیزی ننویسید، چون صاحب اینجا دوست ندارد، ایرج هستم و ۸ سال اینجا کار میکنم.»
تهران شهر هزار رنگ است، از سفیدی تا سیاه آن مانند یک چشم بر هم زدن میگذرد |
ادامه میدهد: «میدانید! ما ته مانده پیتزاها را دور میریزیم یا مشتری با خود میبرد. این همیشه برایم سخت بود، وقتی میدیدم هستند کسانی که سر ظهر یا شب برای سیر کردن شکم خود از سطل زباله غذا برمیدارند، مثل کارتن خوابها، نیازمندان بهویژه کودکان، علیالخصوص شبها که خیلیهایشان آبرومند هستند.» مکثی میکند و میگوید: «افراد معمولا پیتزای خود را کامل نمیخورند، برای همین از صاحبکارم اجازه گرفتم با کمک بچههایی که میزها را تمیز میکنند، برشها را در ظرف بگذاریم و به این افراد بدهیم.» ۳ سال است که این کار را میکند: «میدانید! به نظر من با این کار اسراف هم نمیشود، در ضمن گرسنهای هم سیر میشود. البته بعضی از مشتریها هم میدانند که ما این کار را میکنیم و گاهی حتی پول نوشیدنی یا پول پیتزا را بیشتر میدهند.» میپرسم این کار چه حسی دارد؟ «از وقتی این کار انجام میدهیم، مشتریهایمان بیشتر شدهاند، به نظرم برکت به زندگیمان آمده است.»
نگاهم به در دوم فست فود بود که از ساعت ۱۵برای گرفتن غذا میآمدند؛ برشهایی از پیتزا که به طور مرتب در ظرف بستهبندی میشد. بچههای فست فود اینجا در ۴ مرحله کار میکنند و با رضایت هم این کار را میکنند. تهران شهر هزار رنگ است، از سفیدی تا سیاه آن مانند یک چشم بر هم زدن میگذرد. |قانون|زینب همتی|
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
به این امید كه خداوند چنین همتی را در قلبم من نیز جای دهد، آمین