سفر با کوله‌پشتی، ظاهر خیلی جذابی دارد. ‌به این مفهوم که در ظاهر کار آسانی به نظر می‌رسد و بی‌دردسر، اما وقتی خاطرات «بک پکرها» را می‌خوانید متوجه می‌شوید این نوع سفرها آنقدر‌ها هم آسان نیست. اما از همه اینها گذشته قرار است دراین ستون با عنوان «همسفر» هر هفته سفرنامه یکی از بک پکرهای چمدان را بخوانید. او از عادت‌های مردم کشورهای مختلف تا آثار و ابنیه دیدنی و جذاب مقصد سفر خود نوشته است که خواندنش خالی از لطف نیست.
کد خبر: ۵۸۶۱۶۵

تازه چشم‌هایم گرم خواب شده که قطار از راه می‌رسد. در واگنی که صندلی من آنجاست زن میانسالی به خواب رفته است. بقیه واگن خالی است. خلوتی قطار خوشحالم می‌کند. دسته وسط صندلی را بالا می‌برم، دراز می‌کشم و بلافاصله خوابم می‌برد. ساعتی بعد با صدای ماموری که برای چک کردن بلیت‌ها آمده از خواب بیدار می‌شوم و بعد هم بی‌هیچ مزاحمتی تا صبح می‌خوابم.

بیدار شده‌ام و ساعت هفت صبح است. طبق برنامه باید تا یک ساعت دیگر به ازمیر برسیم. خانم هم‌واگنی می‌گوید کور خوانده‌ام و قطار با چند ساعت تأخیر به مقصد خواهد رسید. گرسنه‌ام اما هیچ کدام از تنقلاتی که با خودم دارم وسوسه‌ام نمی‌کنند. دلم قهوه می‌خواهد و یک صبحانه تر و تازه و گرم. بی‌پولی را خیلی زود از یاد می‌برم. می‌روم که در رستوران تمیز و قشنگ قطار صبحانه بخورم و صبحانه همانی است که انتظارش را دارم.

بعد از ساعت‌ها قطارسواری حالا در ازمیرم. هیچ شهری در بدو ورود تا این اندازه برایم خوشامدگو نبوده است. حس خوب شهر از همان لحظه اول مرا گرفته و رها نمی‌کند. حالا که اینها را می‌نویسم در لابی یک مهمانخانه‌ در نزدیکی ایستگاه قطارم. از همینجا به ایلکه زنگ می‌زنم. نامه‌ام را نخوانده و از ساعت رسیدنم خبر نداشته است. برای ساعت 5 عصر قرار می‌گذاریم.

متوجه می‌شوم گوشی موبایلم را گم کرده‌ام! آخرین بار در قطار اسکشهیر به ازمیر دیدمش که از شدت باتری نداشتن بعد از ناله‌های بسیار خاموش شده بود. شاید وقتی میان خواب و بیداری برای هزارمین بار کوله کوچکم را زیر و رو می‌کردم تا خودکار، آدامس، مسواک، دستکش، دفترچه یادداشت یا خرده ریزهای دیگری را که مرتب نشده در کف کوله ریخته بودم پیدا کنم، بیرون افتاده باشد. حتما حالا زیر صندلی‌های قطار منتظر نظافتچی‌هاست تا موقع تمیز کردن پیدایش کنند.

کوله بزرگم را در مهمانخانه به امانت می‌گذارم و برای خوردن ناهار و وقت‌کشی بیرون می‌روم. انتهای کوچه به دریا می‌رسد. مثل هر کوچه و خیابان دیگری در این اطراف. یکی از رستوران‌ها را از روی عکس غذاهایش انتخاب می‌کنم. غذای ساده‌ای با برنج سفارش می‌دهم و در حین خوردن با دو دختر نوزده بیست ساله میز بغل که بستنی می‌خورند گرم می‌گیرم. با هم از رستوران بیرون می‌رویم تا روی سکویی که در تمام حاشیه دریا کشیده شده بنشینیم.

یکی‌شان انگلیسی می‌داند و آن یکی کاملا ترک اما شوخ و شلوغ است و بخوبی دیگری ارتباط برقرار می‌کند. یکی دو ساعتی کنار دریا می‌نشینیم و آنها از آرزوهایشان حرف می‌زنند. یکی‌شان می‌خواهد یک شوهر خارجی پیدا و به اروپا مهاجرت کند و آن دیگری که بی‌خیال این حرف‌هاست با دنیای خودش به اندازه کافی تفریح می‌کند.

قبل از ساعت چهار به مهمانخانه برمی‌گردیم. ایمیل‌هایمان را رد و بدل می‌کنیم و من کوله را بر می‌دارم تا ایلکه را در نزدیکی برج ساعت ببینم. راه طولانی‌تر از آن است که تصورش را می‌کردم. هوا گرم است و کوله سنگین طاقتم را بریده است. دختر و پسری از روبه رو می‌آیند. آدرس را یک بار دیگر با آنها چک می‌کنم. پسر پیشنهاد می‌دهد همراهی‌ام کند. کوله را از روی دوشم بر می‌دارد و در جواب تعارف‌هایم می‌گوید: «سنگین نیست. نه برای من!» دخترخاله پسرخاله‌اند و هر دو در دانشگاه ازمیر درس می‌خوانند. پسر خاله به دختر اشاره می‌کند و رو به من می‌گوید: «به نظرت این köylü (روستایی) نیست؟» دخترخاله می‌خندد و پسرخاله را با مشت‌‌هایش ادب می‌کند!

برج کوچک ساعت در یک محوطه باز قرار دارد و ایستگاه مترویی در چند قدمی آن است. روی لبه سیمانی می‌نشینیم که درخت تنومندی را محافظت می‌کند. روبه‌رویم شبیه ورودی یک کوچه باریک است که به بازارچه‌ای قدیمی منتهی می‌شود. محوطه شلوغ است. مراسمی در حال برگزاری است. بیست سی نفر در لباس نظامی رو به پرچم ترکیه با احترام و نظم ایستاده و گروه موسیقی‌شان در گوشه‌ای سرود ملی ترکیه را اجرا می‌کند. ساعت نزدیک پنج است. پسرخاله شماره ایلکه را می‌گیرد و دقیقه‌ای بعد ایلکه و اردم از دور پیدایشان می‌شود. اردم کوله را از پسرخاله می‌گیرد و ایلکه می‌گوید: قبل از خانه یک چای بخوریم؟!

ساغر فروتن

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها