همیشه شنیدن صدای خش خش یادآور پاییز نیست، این بار صدای خزان از گلوی مردی شنیده می شود که همچون برگی زرد زیر پای روزگار بی معرفت در حال پژمرده شدن است.
ماسک روی صورت، سرفه و خس خس سینه مشخصه جانبازان شیمیایی است که با کمترین توجه میتوان به عارضه گازهای شیمیایی که سالیان سال در سینه و دیگر اندام این جانبازان خانه کرده، پی برد؛ هر کدامشان بر اثر عارضه گازهای شیمیایی دچار علائم و عوارض شدیدی همچون تنگی نفس، خس خس سینه، اشک از چشمان، سردرد، استخوان درد و دردهای بی شمار دیگرند.
در سکوت بی صدای جانبازان شیمیایی این دردها غوغایی از سخن دارند و صحبت های مردانه این مردان در لابلای سرفه های آنان گم می شود.
محمدرضا زنجانی یکی از این جانبازان شیمیایی است که هر شب از درد به خود می پیچد و دم بر نمی آورد. فرمانده دوران جنگش بر سر بالینش حاضر می شود و او را به راهی پر درد فرا می خواند.
محمد رضای داستان ما تنها فرقش با عباس آژانس شیشه ای در این است که حاج کاظمی نیست تا برای وی اسلحه به دست بگیرد و مقدمات اعزام به خارج وی را فراهم نماید.
محمدرضا چهار ماه است که در بیمارستان بستری است و منتظر یک جلسه تا با اعزام وی به خارج از کشور موافقت شود.
سکانس اول
ایران/ تهران/ بیمارستان عرفان/ اتاق ایزوله؛
محمدرضا زنجانی، جانباز 70 درصد از حال و روز این روزهای خود می گوید: من محمدرضا زنجانی در شهر همدان شهرستان «مهاجران» در 15 بهمن 1345 به دنیا آمده ام. در سن نوجوانی بود که جنگ شروع شد، در حالی که کمتر از 15 سال سن داشتم به جبهه رفتم و تا پایان جنگ هم در جبهه حضور داشتم؛ هفت بار در عملیات های مختلف مجروح شده ام، در سال 1361 با حضور در عملیات ثارالله از ناحیه انگشتان دست مجروح شدم و در سال 63 بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار از ناحیه سر، گوش و اعصاب و روان.
سکانس دوم
ایران/ خوزستان/ منطقه عملیاتی/ میدان مین؛
در سال 64 هم در هنگام شناسایی منطقه عملیاتی و مواضع دشمن، بر اثر برخورد با مین مجروح شدم، هر دو پایم و دست چپم صدمه دید.
سکانس سوم
ایران/ تهران/ بیمارستان عرفان/ اتاق ایزوله/ محمد رضا در حال خنده؛
در سال 65 یک بار در منطقه عملیاتی شهر مهران از ناحیه سینه مجروح شدم. بار دوم نیز در جزیره مجنون بر اثر بمباران و گلوله باران شدید دشمن دچار موج انفجار و مصدوم شدم و بیشترین مصدومیت من در سال 66 بود که در منطقه عملیاتی شهر حلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن بعثی از ناحیه ریه، چشم و پوست، شیمیایی شدم. به نحوی که در حال حاضر هم تحت درمان هستم و از کپسول تنفسی اکسیژن به طور مستمر استفاده می کنم. وجود عوارض شیمیایی و آسیب های موج انفجار بر روی مغز و اعصاب، باعث شده که بیشتر خاطراتم را بیاد نیارم.
سکانس چهارم
ایران/ تهران/ بیمارستان عرفان/ اتاق ایزوله/ محمد رضا ماسک را کمی از دهان فاصله می دهد تا صدایش واضح تر شود
متاسفانه از سال 1381 به بعد به خاطر تشدید عوارض مواد شیمیایی راهی بیمارستان شده ام و حدود نیمی از سال را در بیمارستان های مختلف بستری هستم؛ الان مدت چهار ماه است که به صورت مستمر در بیمارستان عرفان بستری هستم و علیرغم این که دو بار فرم اعزام به خارج از کشور را پرکرده ام، اما متاسفانه با کم کاری کمیسیون پزشکی بنیاد شهید این کار به تعویق افتاده است.
سکانس پنجم
ایران/ قم/ منزل
چند ماهی بود که از سینه های محمد رضا خون می آمد. با هر بار سلفه خون های تازه و لخته شده ای را می توان مشاهده کرد. در برخی از مواقع شدت این خونریزی به یک استکان هم می رسد. این فشار توان محمدرضا را کاهش داده است. نزدیک سال تحویل، دیگر درد غیر قابل تحمل می شود. خانواده تصمیم می گیرد تا وی را به بیمارستان منتقل کند.
سکانس ششم
ایران/ تهران/ بیمارستان خاتم الانبیاء/ محمد رضا ماسک بر روی صورت و بر روی تخت دراز کشیده است
وارد بیمارستان می شود. اما مسئولین بیمارستان از پذیرش وی خودداری می کنند. تنها دلیلی که برای وی عنوان می کنند آن است که دکتر نداریم و پزشکان بیمارستان به مرخصی رفته اند. به اجبار به منزل بر می گردد. روز سیزدهم فروردین ماه سال 92 اما روز دیگری است.
سکانس هفتم
ایران/ قم/ منزل
روز سیزدهم سال جدید است. حال محمدرضا خراب می شود. به حالت بیهوش می افتد گوشه ای از منزل. خانواده تصمیم می گیرد تا وی را به بیمارستان منتقل کنند، اما نه بیمارستان قبلی و وی را به بیمارستان لاله می برند.
سکانس هشتم
ایران/ تهران/ بیمارستان لاله
بعد از انتقال به بیمارستان، چند روز در کما می ماند. بعد از به هوش آمدن در بخش مراقبت های ویژه از امکانات بیمارستان راضی نیست. خودش را مرخص می کند. اما دوباره به قبل باز می گردد.
سکانس نهم
ایران/ تهران/ بیمارستان عرفان
دوباره به کما می رود. اما این بار بعد از آنکه به هوش می آید، خود را در بیمارستان عرفان می بیند.
دوست دارم حتی یک شب هم که شده بدون ماسک اکسیژن بخوابم
سکانس دهم
ایران/ تهران/ بیمارستان عرفان/ اتاق ایزوله
از سال 81 مجبور هستم حتی در هنگام خواب از ماسک استفاده کنم. بر دلم مانده است یک شب بدون ماسک بخوابم. تنها خواسته اش از بنیاد شهید این است: به جای این که در بیمارستان بنیاد با هزینه های بالا بستری شوم، فقط یک سوم هزینه ی این بیمارستان ها را برای اعزامم به خارج از کشور خرج کنند تا حتی برای یک شب هم که شده بتوانم بدون ماسک اکسیژن بخوابم.
دیگر نمی تواند بیش از این صحبت کند. سرفه های او بیشتر و خس خس سینه اش پر رنگ تر شده است. خیلی دوست داشتم که این گفتگو را ادامه دهم اما حال نامساعد محمدرضا این اجازه را نمی دهد.
برای اختصاص این وقت برای مصاحبه از او تشکر کنم، اما او پیش دستی می کند و از ما به خاطر شنیدن درد دل هایش و انعکاس بغضهایش تشکر می کند و من زبانم قاصر از گفتن هر کلمه ای جز این: ما شرمنده ی شما هستیم.
سکانس پایانی
ایران/ تهران/ در حال خروج از اتاق ایزوله
یاد بخش هایی از فیلم آژانس شیشه ای می افتم. چقدر داستان محمدرضا به عباس نزدیک است. اما محمد رضا، حاج کاظمی ندارد تا همه جا را به هم بریزد تا از دردهای محمدرضا کاسته شود.
یاد حرف های زن عباس می افتم که می گفت: من که می دونم این وسط گوشت قربونی عباسه. می ترسم این بار گوشت قربانی بازی برخی محمدرضای داستان ما باشد.
از اتاقش خارج شدم. برایم جالب بود که هنوز وقتی از خاطرات دوران دفاع مقدس می گوید در چهره اش شادی موج می زند و هنگامی که پای وظیفه و اطاعت از ولی فقیه پیش می آید با جدیت تمام با آنکه به درستی نمی تواند حرکت کند و نفس بکشد و باید همیشه یک کپسول اکسیژن همراه خود بکشد، اعلام آمادگی می کند تا به قول خودش حتی به عنوان یک کیسه شن به دفاع از رهبری و ولایت فقیه همت گمارد.
ای کاش بتوانیم حتی برای ثانیه ای هم که شده با این عزیزان باشیم، تا شاید بفهمیم ایثار، مقاومت، صبوری، عاشقی و... یعنی چه؟ (خبرگزاری دفاع مقدس)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد