در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
کتاب «سفر هفتم» یادداشتهای روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لولههای توپ و تانک، پنجره خانههای ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهریاش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشتها و نخلستانهای جنوب دیدند.
این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز میگشت. سفرهایی که پیکر همشهریهایش را برای خداحافظی به کازرون میآورد. سفرهایی که رنجها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت، مینوشت و حالا شما آن را میخوانید.
اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستارهای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشتهای «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است، تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس میکنیم. این بخش از یادداشتهای شهید مربوط به «سفر سوم»، خاطرات حضور در «سوسنگرد و شرکت در عملیات ایذائی» میشود.
پنجشنبه بود. بعد از نماز صبح، از خانه بیرون آمدم. مجبور شدم برای انجام یک سری کارها، به خانه علیرضا عیسوی بروم. به منزل علی رفتم. در بین راه، سعید را دیدم؛ چون شب قرار شده بود که فردا صبح همدیگر را ملاقات کنیم. بعد از چند دقیقهای خداحافظی کردم و وصیتنامهام را به علیرضا دادم. مسیر راه تا چنار شاهیجان را با یک پیکانبار آمدم و از چنار شاهیجان هم تا اهواز با یک مینیبوس.
هنوز دستم زخم داشت. در اهواز، مقداری آب ژاول و باند گرفتم و به سوسنگرد رفتم. وقتی به سوسنگرد رسیدم، مستقیماً به طرف موتوری سپاه راهی شدم. قدرتالله بهبود و عمو برات را دیدم مشغول کار کردن بودند. بعد هم کاظم فتاحی را دیدم. شب را در موتوری سپری کردم. از کاظم، سراغ مسعود انتظاری و ابوالفضل اکبری را گرفتم. گفت که در مالکیه هستند. با کاظم به مالکیه ر فتیم. بین راه، مسعود انتظاری را دیدم. بعد از روبوسی و سلام گفت، میخواهم با قدرت به اهواز بروم. بعد به طرف مالکیه رفتیم. نزدیکیهای غروب بود که پیش بچهها رفتیم.
مالکیه در چند کیلومتری سوسنگرد بود و نیروهای عراقی پشت رودخانه بودند. ابوالفضل اکبری هم در آنجا بود. بیشتر از همه بچهها، ما با ابوالفضل صمیمی شده بودیم. یکی دو روز پیش بچهها ماندم و وضع آنها سروسامان پیدا کرد. پیش بچههای کازرون، از برادران قمی هم بودند. یک روز که با حیدر قلیپور در سنگر نگهبان بودیم، اطراف را زیاد میکوبیدند و به خاطر اینکه فاصله نزدیک بود، زیاد از خمپاره 60 استفاده میکردند. خمپاره 60 آژیر نداشت؛ ولی صدای خفیفی داشت. در سنگر، مقداری پسته بود که با حیدر میخوردیم، بعد من پوست یکی از پستهها را میان دو دندان جلویم گذاشتم و فشار دادم، پوست پسته با سرعت بیرون رفت و صدایی مثل سوت خمپاره داد. حیدر قلیپور یکمرتبه فریاد زد: «ایمانی بخوا...ب خمپاره اومد.» ولی من زدم زیر خنده و حیدر ناراحت شد. بعد گفتم که پوست پسته بود؛ ولی او باور نمیکرد. گفت یکبار دیگر این کار را بکن. من هم هر چه کردم نشد. فردای آن روز، قاسم ـ فرمانده عملیات سپاه ـ آمد مالکیه و گفت: «من آرپیجیزن میخواهم.»
خیرالله گلستان فرد، آرپیجیزن بود. او بلند شد. بچهها یک نگاه من میکردند؛ ولی قرار داشتم آرپیجی نگیرم؛ چون دستم هنوز درد میکرد. ولی قاسم گفت: «باید بیایی.» بالاخره من و محمود دهقان و خیرالله گلستانفرد و اکبر دهقان به سوسنگرد رفتیم.
حمل موشکهای 14 کیلویی
همان شب جلسه بود و تعداد دیگری از برادران شهرستانی کرمان، تبریز و تهران بودند. قاسم، سه گروه دراگونزن تشکیل داده بود. بعد قاسم رو به افراد گروه کرد و گفت نصرالله ایمانی به منطقهها آشناست؛ مسئولیت گروه به عهده ایمانی و کار شما حملههای ایذایی است. هر گروه به تنهایی شناسایی کند و یا هماهنگ با هم شناسایی کنند؛ بعد هم عملیات. جریان از این قرار بود که موشک دراگون زیاد بود و هم هر لحظه امکان پیشروی دشمن. فکر میکردند شاید برای بار سوم، سوسنگرد در محاصره قرار گیرد و مثل قبل ناچار شوند مهمات را یا در رودخانه بریزند یا خراب کنند. من آموزش دراگون را در هویزه دیده بودم؛ ولی این موشک هدایت شونده دراگون، به درد عملیات ایدایی نمیخورد.
حمل یک موشک 14 کیلویی با دوربین برای عملیاتی که معلوم نیست پیروز شود یا نه، خوب نبود. بالاخره گروه تشکیل شد و قاسم جلسه را ترک کرد. ناسازگاری قابل توجهی در گروه بود. کلاً اول جنگ، همه جا همینطور بود. افراد به اجتماعی زندگی کردن عادت نداشتند و به حرف همدیگر هم توجیه نمیشدند. کرمانیها میگفتند من اگر با یک غریبه در عملیات بروم و طرف شهید بشود، جسدش را نمیآورم؛ ولی اگر همشهریم شهید شود، میآورم. خوب معلوم بود طرز فکر این برادر چه طور بود. هر گروهی در منطقه مخصوص به عملیات میرفت. ابتدا قرار شد که آنهایی که دراگونزن هستند، اول یکی دو عدد شلیک کنند تا خوب یاد بگیرند.
فردا صبح با کاظم فتاحی آمدیم اهواز و مستقیماً رفتیم بیمارستان سپاه، در خیابان عامری. در لحظه ورود به سالن، خود سیدمحمدجواد ما را دید. بعد از احوالپرسی گفت که همین روزها به کازرون میروم؛ بچهها را نگهداری کنید و صورت سلاحها را بردارید تا انشاءالله باز خدمت برسیم. یک نهجالبلاغه هم از سوسنگرد برایش برده بودم. بعد کاظم ژاکتی که پوشیده بود به دیدهور داد و لباسهای زیادی او را گرفت و بعد برای ناهار رفتیم به سلف سرویس. هر کاری کردیم، کاظم غذا نمیخورد. با اینکه غذا، غذای زمان جنگ بود و خیلی هم اعیانی نبود، ولی کاظم میگفت این طاغوتی است. بالاخره برگشتیم سوسنگرد.
روز بعد، با تعدادی از گروه رفتیم آزمایش پرتاب دراگون. اولین دراگون را در 50 متری خودشان زمین زدند. دومی و سومی هم به همین ترتیب. معلوم بود که گروه، پایدار نیست. همان روز مسئولیت را به یک برادر روحانی به نام تقوی واگذار کردیم. عصر رفتیم طرف پل شناسایی، در قسمت ابوجلال شمالی. عراقیها در منتهیالیه سوسنگرد و پشت آخرین خانه سنگر داشتند. پل در کار نبود. مجبور بودیم با قایق به آن طرف برویم. بعد در پیچ و خمهای کوچهها عبور میکردیم. درست مثل فیلمهای پارتیزانی، ردیفهای آخر خیلی احتیاط داشت. رفتیم طرف جنگل، از میان بوتههای سبز و بلند، خمیده راه میرفتیم. به ردیف دوم خانهها از آخر رسیدیم. از لبه دیوارهای خراب شده، نگاهی به سمت دشمن کردیم. نفرات مشخص بودند. آنتن بیسیمهای کوچک هم از دور پیدا بود که لبه سنگر گذاشته بودند.
عراقیها طوری آتش روی سرمان میریختند که قابل باور نبود
هیچ باورم نمیشد که این خط نیروهای عراقی است. میخواستیم آنها را بزنیم؛ ولی موافقت نشد. بعد رفتیم در راه پله یکی از خانهها، جبهه عراق را دید زدیم. تانکها پیدا بودند و مرتب در میان بوتهها استتار میشدند. اگر قرار بود که ما دراگون بزنیم، حتماً میبایستی از روی پشت بام باشد والّا از جاری دیگر نمیشد؛ چرا که تانکها تماماً در سنگر بودند و فقط کمی از جلوی آنها پیدا بود. چیزی عاید نشد. برگشتیم سوسنگرد؛ به مقر که در سپاه پاسداران بود.
فردا صبح اول وقت رفتیم با تقوی، در اتاق فرماندهی پیش قاسم. گفتیم که ما به مالکیه میرویم و آنجا مقداری شناسایی میکنیم. محمود دهقان، دراگون به گردن انداخت. خیرالله هم آرپیجی برداشت. تقوی هم دوربین دراگون و من هم با اکبر ژ ـ ث. افتادیم به راه. وقتی به مالکیه رسیدیم، من با تقوی رفتیم پیش بچههای چمران که در عرض رودخانه سنگر داشتند. آنجا با یکی از نیروهای چمران رفتیم شناسایی، در دهکده آل بقری. از آنها دلخوشی نداشتم. بعضیهایشان خیلی فضول بودند. وقتی به دهکده رسیدیم، وارد کانالی شدیم. کانال عمیق بود و تا گردن میپوشاند. از کانال آمدیم تا لبه سیلبند رودخانه که دیدهبانی کنیم. عراقیها درست آن طرف رود بودند. اول از همه، برادری از نیروی نامنظم جلو رفت؛ تا سینهاش را از سیلبند بالا آورد، عراقیها ما را دیدند، بلایی به روز ما آوردند که هرگز در خواب هم نمیدیدم. شروع به زدن خمپاره کردند؛ 60 و 80 و 120.
رفتم آن شهید 16 ساله را برگردانم
نمیشد حتی یک قدم هم برداریم. تمام ده را زیر آتش گرفتند. بلافصل سیلبند، یک سنگر بود؛ گود مانند، سقف هم نداشت. به آنجا رفتیم و بعداً موفق به فرار شدیم. در این مدت، این اولین باری بود که در شناسایی چنین اتفاقی برایم رخ داده بود.
برگشتیم مالکیه. بعد تقوی رفت سوسنگرد و من و خیرالله و محمود دهقان و اکبر دهقان، پیش بچههای کازرون ماندیم. نزدیک ظهر بود. بچهها زیر آفتاب نشسته بودند و از اینکه بعد از چند روز ما آمده بودیم، خیلی خوشحال بودند. مقداری پسته تقسیم شد که شروع کردند به پسته خوردن. موقع اذان نزدیک میشد. بچهها همه گرم تعریف بودند و خنده سر میداند. من گفتم بلند شوید و وضو بگیرید تا نماز بخوانیم. جز یکی دو نفر، کسی بلند نشد. تصمیم گرفتم گوشهای بنشینم و قرآن بخوانم. رفتم در اتاق ابوالفضل اکبری و اورکتم را به میخ آویزان کردم. برگشتم و با فاصله حدود 7 متر با بچهها نشستم و قرآن خواندم.
بعد از چند لحظهای، از جا بلند شدم و قرآن را در جیب اورکت گذاشتم. همیشه اوقات، قرآن در جیب بلوزم بود؛ ولی نمیدانم چطور شد که به نزدیکی اتاق ابوالفضل رفتم. داشتم داخل اتاق میشدم که صدای انفجاری همراه با دود و خاکستر در میان بچهها بلند شد. بعد از چند ثانیه، یکی داد میزد آخ پام، یکی از درد سر مینالید و هر یکی به گوشهای خزیدند. بعد از اینکه دود و خاکستر تمام شد، دیدم یکی روی زمین افتاده است و به پشت در حالت خواب است. او جلال آقاخانی، از قم بود. پسر با ایمانی بود. 16 سال داشت. رفتم او را برگرداندم؛ غرق خون شده بود. سینهاش خونی بود، دستش دو سه تکه شده بود و یکی از پاهایش هم شکسته بود. داشت لحظههای آخر را میگذارند. بیهوش بود. میخواستم صورتش را ببوسم؛ ولی زمان اجازه نمیداد. ترس عجیبی مرا برداشته بودم که نکند خمپاره بعدی را هم بزنند؛ چون عراقیها همیشه دو خمپاره در یک محل میزدند.
جلال را بغل کردم و گذاشتم روی برانکارد. با جیپ رستمی آوردیم به آمبولانس سپردیم و فوراً به سوسنگرد فرستادیم. خیرالله به پایش ترکش خورده بود. محمود دهقان به پا و کتفش، اکبر دهقان به کمر، رحمان رضازاده به سینه، بهمن شجاعی به ران پایش. همه زخمیها را به بیمارستان انتقال دادیم. بچهها همه ناراحت بودند. جلال در حین وضو گرفتن شهید شد. تا بیمارستان بیشتر زنده نبود. با زخمیها به اهواز آمدم. وقتی بهمن را به داخل میبردند، عقب برانکارد را گرفته بودم. بعد از قرار دادن بهمن بر روی تخت بیمارستان، برگشتم دیدم آخرین گره کفن جلال را میبندند. حالت فوق العادهای به من دست داد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. گریهام گرفت؛ ولی این همان راهی بود که در آخر، همه ما انشاالله به آن میرسیدیم. با شهادت جلال، بچههای قم مجبور شدند به قم بروند؛ زیرا آنها 5 نفر بودند و همه، اقوام همدیگر. با زخمی شدن اکبر و خیرالله و محمود، یکی از گروههای دراگون از هم پاشیده شد.
نزدیک غروب همان روز، محمود و اکبر و خیرالله و ناصر عباسی به کازرون رفتند. تعداد کمی از گروه باقی مانده بود، شب آمدم سوسنگرد. هوا تاریک بود. سرتاسر جاده سوسنگرد هم جبهه بود. تیربارهای اول جاده سمت راست، با تاریک شدن هوا، بر روی هم آتش میکردند. تمام فضای جاده، تاریک بود و هیچ ماشینی حرکت نمیکرد؛ جز ماشینی که من در آن نشسته بودم؛ آن هم تا ابوهمییزه بیشتر نمیرفت. ابوهمییزه 7 کیلومتری شهر بود. مجبور شدم پیاده مسافت باقیمانده را بروم. هوا هم سرد بود. از اینکه این اتفاق افتاده بود و بچهها زخمی و شهید شده بودند، کنترل اعصابم از دست من خارج شده بود.(فارس)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد