سرجیو لئونه ، فیلمسازی است که به لحاظ فرم آثارش می توان او را صاحب سبک دانست و این که از دوربین و عناصر سینما در جهتی خاص و برای تاثیر خاصی بهره می گیرد.
کد خبر: ۴۹۶۰۷
می داند چه موقع این عنصر سبکی را استفاده کند و در چه جهتی.
اوج این عمل در فیلم «روزی روزگاری در امریکا» به زیبایی به تصویر کشیده می شود؛ جایی که او از موسیقی زیبای انیو موریکونه موسیقی جذاب می سازد؛ اما در فیلم دیگری از این فیلمساز معروف یعنی «روزی روزگاری در غرب » که یک وسترن است همین بهره گیری از سبک را بخوبی به نمایش گذاشته است.
این فیلم سال 1968 ساخته شده و لئونه از توانایی های خود در 3 وسترن قبلی بخوبی استفاده می کند. سبک سرجیو لئونه در این فیلم چه در بحث روایت و چه در سبک بصری افشای تدریجی است.
اگر به سکانس آغازین نگاه کنیم متوجه این موضوع خواهیم شد. لئونه با این سکانس مخاطب خود را به ریتم کند و افشای تدریجی عادت می دهد و همین تاثیر تقدم به لحاظ روحی و ذهنی باعث می شود مخاطب تا انتهای روایت با صبر و حوصله فیلم را پیگیری کند.
در سکانس ابتدایی و شروع فیلم ، 3 مرد با کتی بلند حضوری فعال دارند. این سه مرد وارد ایستگاه قطار می شوند و سوزنبان را زندانی می کنند و یک زن را مجبور به فرار می کنند.
نکته ای که در این سکانس نهفته است ، معرفی این سه شخصیت است. یکی از این سه نفر که سیاهپوست است با یک حرکت تیلت (حرکت عمودی دوربین از پایین به بالا) نسبتا آرام معرفی می شود. شخصی دیگر که سرگروه به نظر می رسد، وارد کادر می شود، اما لبه کلاه باعث می شود بیننده او را نبیند و با حرکت سر به بالا چهره او در کادر مشخص می شود.
این نحوه معرفی شخصیت ها با معرفی پیشینه شخصیت ها در فیلم کاملا همخوانی دارد و هر دو در راستای افشای تدریجی و ارائه اطلاعات بتدریج حرکت می کنند. همگام با حرکتهای سنجیده دوربین ، 3 شخصیت بتدریج و در طول این سکانس بلند معرفی می شوند و در نهایت از سوی مرد مرموز دیگر (سازدهنی) کشته می شوند.
این نحوه معرفی شخصیت ها و به طور کل ارائه اطلاعات در طول فیلم به زیبایی قابل مشاهده است. این اطلاعات با ریتمی منطقی و مناسب در اختیار بیننده قرار می گیرد، به طوری که نه تنها او را از پیگیری داستان خسته نمی کند، بلکه تنش بالقوه ای در روابط شخصیت ها القا می کند.
اساسا شیوه افشای تدریجی بخصوص در سبک بصری تعلیق را به بیننده القا می کند، چرا که در این سبک از جغرافیای پرده به خوبی استفاده می شود. نکته دیگر ارائه اطلاعات است که در طول فیلم با درایتی زیبا به تماشاگر ارائه می شود، به طوری که بیننده تا پایان روایت منتظر اطلاعات جدید باشد.
اوج این نحوه تقسیم اطلاعات در سکانس قبل از پایان یعنی نبرد «فرانک » و «سازدهنی» است که هر دو به خوبی معرفی می شوند.
در این سکانس افشای تدریجی باز هم حرف اول را می زند، در حالی که هر دو دور یکدیگر می چرخند دوربین به چشمهای سازدهنی زوم می کند و فرانک را در حالت فلو می بینیم که به سمت دوربین می آید.
در نمای دوم از چشمهای سازدهنی به شخصی کات می شود پاهای مشخص دیگری روی شانه های او قرار می گیرد و با زوم به عقب می بینیم که شخصصی که روی شانه های نفر پایین ایستاده طنابی در گردنش است و از سازدهنی در دهان نفر پایینی متوجه می شویم که این شخص همان شخصیت «سازدهنی» است.
لئونه باز هم چه به لحاظ بصری و چه به لحاظ تقسیم اطلاعات در روایت افشای تدریجی را به زیبایی به تصویر می کشد؛ سبکی که گرچه می توان در نهایت در یک یا دو سکانس از آن استفاده کرد، اما لئونه در طول یک فیلم اساس و بنیان فیلم را با آن پی ریزی می کند.
به این دلیل است که فیلم «روزی روزگاری در غرب» نه تنها ریتم کندی ندارد، بلکه تمام ذهن بیننده را به خود معطوف می کند.