در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
چطور شد که تصمیم گرفتی سرقت کنی؟
پدرم یک بقالی قدیمی داشت. از آن بقالیهایی که همیشه بوی پنیر و روغن میدهد. او خیلی اصرار داشت من هم به مغازهاش بروم و در آنجا کار کنم. کار بقالی خیلی سخت است از صبح زود تا آخر شب چند وقتی در مغازه بودم اما پولی که پدرم به عنوان حقوق به من میداد فایدهای نداشت. من میخواستم ماشین بخرم و برای خودم جوانی کنم ولی پدرم به من پول نمیداد.
برای همین هم به سرم زد دزدی کنم. یک دوست داشتم که در کار خلاف بود و همیشه هم پول داشت. او از قبل هم من را وسوسه کرده بود تا اینکه گولش را خوردم و از خانه یکی از اهالی محل سرقت کردیم. پول خوبی گیرمان آمد و از آن به بعد به این کار ادامه دادیم، اما سر 6 ماه هر دو نفرمان دستگیر شدیم.
پدرت کاسب با آبرو و قدیمی در محل بود و طبیعتا وقتی فهمید پسرش دزد است خیلی برایش گران تمام شد. او چه برخوردی با تو داشت؟
حتی حاضر نشد یک بار هم دنبال کارم را بگیرد. در تمام آن دو سالی را که حبس بودم یک بار هم نه خودش به ملاقاتم آمد و نه اجازه داد مادرم بیاید. به 2 خواهرم هم سپرده بود من را فراموش کنند. من در زندان خیلی سختی کشیدم و تازه فهمیدم زندگی بدون دردسر چقدر ارزش دارد. دیگر نمیخواستم سرقت کنم. دلم میخواست سالم زندگی کنم، اما نمیدانستم بعد از آزادی چه اتفاقی برایم میافتد.
چه اتفاقی افتاد؟منظورم بعد از آزادی است.
روزی که من آزاد شدم خانوادهام اصلا خبر نداشتند حبسم تمام شده است.
یادم است شب سردی بود نمیدانستم به خانه بروم یا نه؟ پولی هم نداشتم که بخواهم در هتل یا مسافرخانه بمانم. با هزار ترس و لرز در خانهمان را زدم پدرم در را باز کرد و تا من را دید گفت برو همانجا که در این مدت بودی و بعد در را بست.
من تا خود صبح پشت در ماندم. اتفاقا سرما خورده بودم و تب داشتم ساعت 5 صبح پدرم وقتی میخواست سر کار برود دید من بیحال روی زمین افتادهام. برای همین به مادرم اجازه داد من را به درمانگاه ببرد. کلیههایم سرما خورده بود خودم هم بدجوری آنفلوآنزا گرفته بودم.
یکی دو ساعتی را در درمانگاه بستری بودم تا اینکه مادرم من را به خانه برد آن روز پدرم زودتر مغازه را تعطیل کرد و وقتی به خانه آمد من را بیرون انداخت. گفت سرنوشتم برایش مهم نیست. مادرم خیلی گریه و زاری راه انداخت، اما فایدهای نداشت.
من آن شب را هم تا صبح جلوی در خانهمان در خیابان ماندم و حالم بدتر شد و روز بعد دوباره مادرم من را به درمانگاه برد و بعد هم با خواهر بزرگم صحبت کرد تا چند روزی را در خانه او بمانم. خواهرم هم قبول کرد اما وقتی پدرم فهمید به آنجا آمد و با داد و فریاد بیرونم کرد.
چند روز آواره بودی؟
خواهرم به من کمی پول داده بود که با آن در یک مسافرخانه در اطراف میدان امام حسین(ع) اتاقی کرایه کردم. در آن مدت هر روز با مادرم صحبت میکردم تا ببینم پدرم آرام شده است یا نه. من در زندان به اندازه کافی سختی کشیده و مجازات کارم را پس داده بودم.
رفتارهای پدرم یک مجازات مضاعف بود که واقعا تحملش را نداشتم از نظر جسمی و روحی در وضعیت بدی قرار داشتم، خلاصه تا یک ماه در مسافرخانه ماندم تا اینکه پدرم اجازه داد یک شب به خانهاش بروم تا با هم صحبت کنیم او برای برگشتن من به خانه شرایطی را تعیین کرد که از سربازی هم بدتر بود باید هر روز 5 صبح با او از خانه میزدم بیرون و شبها هم با هم به خانه برمیگشتیم.
حق مرخصی هم نداشتم و فقط جمعه بعدازظهرها برای خودم بود البته حق نداشتم جایی بروم و باید در خانه میماندم از حقوق هم خبری نبود چارهای نداشتم جز اینکه قبول کنم.
ولی تو کارکردن در بقالی را دوست نداشتی.
آن برای قبل بود. بعد از اینکه به زندان افتادم اوضاع عوض شد من میخواستم اعتماد پدرم را به دست بیاورم برای همین هم شرایطش را قبول کردم هرچه زمان میگذشت سختگیریهای او هم کمتر میشد بعد از یک سال پیشنهاد دادم دستی به مغازه بکشیم و آن را کمی امروزیتر کنیم پدرم هم قبول کرد در تمام این سالها من در مغازه او کار میکردم حالا خودش کمتر سر کار میآمد سنش بالا رفته و توان سابق را نداشت.
ازدواج هم کردهای؟
نه. قبل از اینکه به زندان بیفتم قرار بود با دخترعمویم ازدواج کنم. البته خودم تمایلی به این وصلت نداشتم بعد از آزادی با اینکه دلم میخواست ازدواج کنم عمویم دیگر قبول نکرد و من هنوز در خانه پدر و مادرم زندگی میکنم.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگوی «جامجم» با رئیس سازمان نظام روانشناسی و مشاوره کشور مطرح شد