می‌گویم «بی‌بی جان، رنگ به گونه‌تان نیست، چرا یک کمی از اینها روی گونه‌تان نمی‌مالید....» مادربزرگم می‌خندد «مادرجان بزک کردن از ما گذشته...» می‌گویم «ببینید چه ژاکت خوشگل ارغوانی برایتان گرفته‌ام!» پیشانی‌ام را می‌بوسد «تو نوه گل‌منی، اما رنگ به این شادی را که من نمی‌توانم بپوشم عزیز دلم....» می‌گویم «بی‌بی! بیایید برویم بیرون، قدم بزنیم. پیراشکی بخوریم... برویم سینما یا پارک.» لبش را گاز می‌گیرد «استغفرالله از این بچه‌ها! من 70 سال سن دارم دخترجان. بروم سینما؟!»
کد خبر: ۴۴۵۵۵۰

هم‌قطارهای بی‌بی‌ام دارند تک‌تک می‌روند، هر بار تلفن زنگ می‌زند کسی خبر بدی آورده است که فلانی در خانه سالمندان دارفانی را وداع گفته یا آن یکی سر نماز در سجده مانده و وقتی سراغش رفته‌اند فهمیده‌اند انگار هزار سال است که رفته یا این یکی در بیمارستان تک و تنها فوت کرده و... چشم‌های بی‌بی‌ام از غصه رفتن همه همسن و سال‌هایش، همیشه خدا اشکی است و محال است به مراسم ختم یکی‌شان نرود، حتی اگر زانوهایش از درد، تب کرده باشند یا کمردردش عود کرده باشد، باز شال و کلاه می‌کند و راه می‌افتد و اگر بخواهم مانعش شوم بغض می‌کند که «ای داد بیداد! ختم یک دوست قدیمی است. مگر می‌شود نروم؟!» بی‌بی سال‌هاست دیگر اهل عروسی رفتن نیست «از ما گذشته دخترکم... حوصله بزن و بکوب ندارم دیگر...»

حرف‌های زیادی، بین من و مادربزرگ هست که سال‌هاست می‌خواهم برایش بگویم و فرصت نمی‌شود. حرف‌هایی هست که می‌دانم اگر از زبان من به عنوان یک کوچک‌تر ‌‌ـ‌ که سه نسل با او تفاوت سن دارد ‌‌ـ‌ گفته شود، برایش چندان جدی محسوب نخواهد شد. شاید هم طبیعی باشد، بی‌بی که روزگاری مرا در حال تاتی‌تاتی کردن و بازی با عروسک‌هایم دیده است، هنوز هم به چشم همان دختر کوچک کچل نگاهم کند و حرف‌هایم را هم فقط واگویه‌های کودکی در حال بازی بداند، اما... .

سال‌هاست می‌خواهم به بی‌بی بگویم سالمندی، محرومیت از رنگ نیست. سال‌هاست می‌خواهم بگویم اتفاقا جوان‌ها، به بزک نیازی ندارند، اما سالمندان باید در خانه رنگ رخی داشته باشند تا روحیه خودشان و شریک زندگی‌شان را حفظ کنند. حسرت سر دلم مانده که به او بگویم در کشورهای دیگر، پیرمردها و پیرزن‌هایی را دیده‌ام که به ورزش صبحگاهی می‌روند، یکدیگر را به کنسرت و تئاتر و سینما دعوت می‌کنند، به جشن‌های هم سر می‌زنند همان‌طور که به عزداری‌های یکدیگر و...

سال‌هاست می‌خواهم بگویم سالمندی، سوگواری نیست که این‌گونه سیاه پوشیده‌ای و کز کرده‌ای گوشه خانه، زندگی ادامه دارد و چه کسی می‌داند چند سال زندگی خواهد کرد؟ آدم‌ها به همان اندازه که می‌میرند به دنیا می‌آیند و اگر می‌خواهی در سوگواریشان شرکت کنی باید در شادی‌هایشان هم شریک شوی و تا وقتی خداوند حق زندگی کردن را به تو داده است، مسوولی، زیبا و باشکوه زندگی کنی وگرنه در حق خودت ظلم کرده‌ای و امانتدار روح و جسمت نبوده‌ای. سال‌هاست دلم می‌خواهم یادش بیندازم که هیچ‌کس، 2 بار متولد نمی‌شود.

مریم یوشی‌زاده ‌/‌ گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها