کد خبر: ۴۱۲۴۸۸

سال‌ها گذشت و ما به آدم بزرگ‌هایی تبدیل شدیم که دیگر یاد گرفته بودیم کدام یک از اشیای اطرافمان پریدنی‌اند و کدام نیستند، اما زندگی بازی سخت‌تری را با ما شروع کرده بود. بازی که به اختیار خودمان نبود.

ما پیشرفت کردیم، اسیر زندگی مدرن شدیم و همان زندگی پر مشغله مدرن، باعث شد خیلی از چیزهایی که در کودکی به خیالمان پریدنی نبودند، بپرند، بروند و تنهای مان بگذارند. ما در این سال‌ها اجزایی دوست‌داشتنی از زندگی‌مان را جایی میان عقربه‌های ساعت‌ها جا گذاشتیم، اجزایی که گاهی نبودنشان را در خلال دلتنگی‌های طولانی حس می‌کنیم.

تا به حال فکر کرده‌اید زندگی ما، چه فرقی با زندگی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان دارد؟ دلخوشی‌های آنها را خودتان مقایسه کرده‌اید و از خودتان پرسیده‌اید که چرا در آن روزها، طوری که ریش‌سپیدها می‌گویند، زندگی در بستری از لطافت و لذت ارمیده بود، اما این روزها آنقدر‌ها که انتظار داریم رضایتبخش نیست؟

امروز اینجا به برخی از تفاوت‌های این روزگار و آن سال‌ها می‌پردازیم؛ به آن چیزهایی که در بازی کلاغ پر زندگی، پریده‌اند و ما در روزمرگی‌های کسالت‌بار، پریدن آرامشان را حس نکرده‌ایم.

پدربزرگ و مادربزرگ؟ پر!

«یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود...» آن روز‌ها، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی بودند که همیشه قصه‌هایشان این طوری شروع می‌شد، درهای خانه‌هایشان رو به همه باز بود مثل آغوش‌شان. روی طاقچه‌هایشان قرآن و گلستان و دیوان حافظ بود و توی زیر زمین‌هایشان پر از ترشی و شور و رب‌انار و گوجه خانگی و کوزه‌های پر از آب خنک؛ آن مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها، با خانه‌های قدیمی‌ و حیاط‌های بزرگ و باغچه‌های پر از گل محمدی، که همیشه به واسطه رفتن‌ها و آمدن‌های همسایه‌ها و فامیل و بخصوص فرزندانشان سرشان شلوغ بود، حالا جای شان را با مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های ملولی که فقط تنهایی، یادشان می‌کند عوض کرده‌اند، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های غمزده‌ای که خزان پیریشان را بی‌همراه می‌گذرانند و چشم‌انتظار زمستان عمرشان مانده‌اند.

آن روز‌ها حرف بزرگ‌تر‌ها سند بود، راهنمایی‌‌شان موهبتی بود که نصیب کوچک‌ترها می‌شد، نگاه‌شان معنی داشت، کلامشان پند بود و سکوتشان از سر حکمت، اما حالا حرفشان برای ما بی‌اعتبار است، راهنمایی‌های‌شان دخالت، نگا‌ه‌شان چشم‌غره است، کلامشان پر حرفی و سکوتشان لجبازی! آنها عوض نشده‌اند، اما ما....

ریش‌سپیدها آن روزها جایگاهی ویژه در خانواده داشتند و در خانه‌های شان همیشه رو به کوچک‌تر‌های فامیل باز بود. کوچک‌تر‌ها احترامی‌ خاص برای بزرگ‌ترها قائل بودند مثلا اگر زوجی با هم حرفشان می‌شد یا میان 2 خانواده دلخوری پیش می‌آمد، بزرگ‌ترها اوضاع را سر و سامان می‌دادند و میان آنها حکم می‌کردند و بذر آشتی می‌کاشتند.

جوان‌ها آن روزها معتقد بودند که بزرگ‌ترها موهایشان را در آسیاب سپید نکرده‌اند، و بزرگ‌ترها می‌گفتند آنچه جوان‌ها در آیینه می‌بینند، پیرها در خشت‌خام می‌بینند. به همین خاطر جوان‌ها به سالمندانی که موهایشان را سختی روزگار سپید کرده بود اعتماد داشتند و سالمندان هم اجازه نمی‌دادند جوان‌هایشان تجربه‌ها را به قیمت سال‌های عمرشان بخرند و به همین علت، آنها را از دیده‌ها و شنیده‌هایشان آگاه می‌کردند.

این اوضاع فقط برای جوان‌ها مفید نبود، بلکه راه افسردگی دوران سالمندی را بر سالخوردگان خانواده‌ها می‌بست و به آنها احساس مفید بودن و اعتماد به نفس می‌بخشید، اما این روزها چه کسی حوصله دارد پای درددل پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بنشیند؟ حالا که دیگر به واسطه آسان شدن دسترسی به منابع اطلاعاتی گوناگون، پاسخ هر پرسشی را می‌شود از اینترنت پیدا کرد و اگر زن و شوهری با هم اختلاف پیدا کنند، آنقدر صبر می‌کنند تا بار دیگر با هم کنار بیایند، اگر انسان‌هایی منطقی باشند سراغ مشاور خانواده می‌روند و اگر زوجی غیرمنطقی باشند یا کارشان به طلاق عاطفی کشیده می‌شود یا به دادگاه خانواده. این روزها که ما خودمان را عقل‌کل‌تر از آن می‌دانیم که به رای انسان‌های باتجربه‌تر از خودمان اعتماد کنیم و ترجیح می‌دهیم همه مشکلات را به تنهایی حل کنیم، چه طور می‌شود گفت این روزگار با آن روزهای دور فرقی ندارد؟

در آن روزگار، صحبت کردن با بزرگ‌ترها هم در گذشته تابع اصول و قواعدی مخصوص بود، کسی اجازه نداشت رشته کلام سالخوردگان را پاره کند یا با تن صدایی بلندتر از آنها سخن بگوید و خلاصه هر کس فقط زمانی صحبت می‌کرد که آنها اجازه می‌دادند. از طرفی همه فرزندان خانواده خودشان را موظف می‌دانستند به آنها خدمت کنند، کسی مسوولیتش را گردن دیگری نمی‌انداخت و به انجام وظیفه‌اش افتخار می‌کرد.

این را هم فراموش نکنید که قرار نبود خانه سالمندانی وجود داشته باشد، هرکس داشت به آن که نداشت کمک می‌کرد، بزرگ‌تر‌ها اگر استطاعت داشتند از کوچک‌ترها می‌خواستند زندگی‌شان را در خانه‌های آنها آغاز کنند و کوچک‌تر‌ها هم اگر دستشان به دهانشان می‌رسید، بزرگ‌تر‌ها را به زندگی با خودشان دعوت می‌کردند.

خانه‌های بزرگ و دلباز؟ پر!

خانه‌های آن روزگار فقط خانه نبودند، انگار عضوی از خانواده بودند. روی سکوهای جلوی درشان می‌شد نشست و با همسایه‌ها گپ زد، می‌شد ساعت‌ها ایستاد به تماشای سردرشان و سعی کرد آیات خطاطی شده قرآن و دعا را روی کاشی‌های آبی‌شان خواند، آن وقت بسته به این که زن بودید یا مرد، حلقه نازک یا کوبه چکشی را به صدا در می‌آوردید و داخل می‌شدید و یک راست به هشتی می‌رفتید.

هشتی همان اتاق کوچک به شکل هشت‌ضلعی بود که نور از منفذی در سقفش، داخلش می‌تابید و روشنش می‌کرد. پس از هشتی، دالان بود و بعد حیاط، حیاط همان فضای بزرگ و باز و سبز و دوست‌داشتنی بود که با حوض و باغچه‌های کوچک تزئین شده بود. باغچه‌هایی که معمولا از گل‌های صورتی محمدی پر می‌شدند و درختان میوه.

.... و بعد تالار بود با گچبری‌ها و آیینه‌کاری‌ها و مقرنس‌ها و ارسی‌های 5 یا 7 دری‌اش. اما تالار برای مهمان‌ها بود و اتاق‌نشیمن برای افراد خانواده‌ها و بستگان نزدیک‌تر. جهت خانه‌ها آن روزها تابعی از جهت نور خورشید و قبله بود و به همین دلیل همیشه نورگیر و دلباز بودند و قبله‌شان به آسانی پیدا می‌شد.

در آن روزگار از آپارتمان‌های قوطی کبریتی که معمولا آپارتمان‌های همجوار، نور را از آنها دریغ می‌کنند و سر و صدای ساکنان طبقات مختلف سکوت و آرامش را در آنها محال می‌کنند، خبری نبود. آن روزها، خانه فقط یک چاردیواری نبود؛ یکی از اعضای خانواده بود که روح و احساس داشت و مهربانانه، اعضای خانواده را در آغوش گرفته بود.

خوردن کنار هم؟ پر!

کجا رفتند آن قورمه‌سبزی‌ها و آبگوشت‌هایی که از صبح بارگذاشته می‌شدند و عطرشان در فضای خانه شناور بود؟ حالا دیگر خیلی از زوج‌های جوان دیگر حوصله پخت و پز ندارند و این طوری است که همه پیتزا‌فروش‌های محل نشانی‌شان را بلدند و اگر آنها نباشند شاید خیلی از کارخانه‌های ساخت فرآورده‌های گوشتی مثل سوسیس و کالباس و... ورشکست شوند.

بدترین بخش ماجرا این است که حالا دیگر خیلی از خانواده‌ها به این که اعضایشان باید غذا را در کنار هم بخورند نیز اعتقادی ندارند. حالا در خانواده‌ها هر کس، هر وقت فرصت داشته باشد برای خودش غذا می‌کشد و هر جا مایل باشد، مثلا روبه‌روی تلویزیون یا در اتاق کارش آن را می‌خورد و اگر هم موقعیتی پیش بیاید که در یک روز تعطیل اعضای خانواده برای خوردن غذا، کنار هم جمع شوند، کسی حوصله لذت بردن از معاشرت با بقیه اعضای خانواده را ندارد و همه ترجیح می‌دهند در حین خوردن غذا یا برای برنامه‌های بقیه روز نقشه بکشند یا به ساعات قبلی روز فکر کنند یا تلویزیون تماشا کنند یا پیامک بفرستند یا با تلفن همراه‌شان حرف بزنند.

اما سال‌ها پیش اوضاع فرق داشت. آن روزها سفره برای ما ایرانی‌ها حرمت داشت. بی‌ادبی به حساب می‌آمد که کسی حین غذاخوردن، کار دیگری انجام دهد یا از سر سفره بلند شود. آن روزها حتی غذا کشیدن هم آداب داشت. برای نمونه، حق اول کشیدن غذا، برای بزرگ‌تر‌های خانواده محفوظ بود. ادب حکم می‌کرد غذا در سکوت خورده شود و کسی در هنگام جویدن حرف نزند. غذا خوردن با مهمان هم تابع اصولی بود برای مثال مناسب‌ترین ضلع سفره مربوط به مهمان بود و صاحبخانه آهسته‌آهسته غذا می‌خورد که مبادا غذایش زودتر از مهمان تمام شود و مهمانش سر سفره معذب شود و... .

علاوه بر اینها، غذا در فرهنگ ایرانی فقط وسیله‌ای برای رفع گرسنگی نبود، بلکه بهانه‌ای برای تقویت ارتباطات اجتماعی نیز به حساب می‌آمد. مثلا نذری پختن برنامه‌ای بود که در آن هر کدام از همسایه‌ها بسته به جنسیت و سن و سالش نقشی را عهده‌دار می‌شد؛ شاید هم فعالیتی بود شبیه یک مانور ویژه برای سنجش رابطه دوستی میان همسایه‌ها و توانایی آنها در همکاری گروهی. مثال دیگر در این زمینه، جمع شدن خانواده در دامن طبیعت بود که معمولا در روزهای تعطیل برگزار می‌شد. خاله‌ها و دایی‌ها، عمه‌ها و عموها، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها و حتی همسایه‌ها، در روزهای تعطیل به منطقه‌ای سرسبز می‌رفتند و دسته‌جمعی غذایی حاضر می‌کردند و با هم می‌خوردند، این غذا گاهی زیادی ساده بود مثل آبدوغ خیار یا پنیر و هندوانه، گاهی هم اعیانی می‌شد مثل کباب و جوجه. اما مهم نبود غذا اشرافی باشد یا فقیرانه، مهم این بود که آنها از کنار هم بودن، کنار هم غذا خوردن، کنار هم خندیدن و با هم صبحت کردن لذت می‌بردند و این احساس لذت آنقدر زیاد بود که حاضر بودند خستگی طول هفته‌شان را فراموش کنند تا دمی ‌را به شادی در جمع بگذرانند.

در این جمع‌های خانوادگی بزرگ‌تر‌های فامیل گاهی حکایت‌های آموزنده تعریف می‌کردند یا حافظ و سعدی می‌خواندند، جوان‌تر‌ها از مشکلاتشان حرف می‌زدند و راهنمایی می‌خواستند و کوچک‌ترها قصه گوش می‌کردند یا سرگرم بازی می‌شدند، بعضی وقت‌ها هم بازی‌ها گروهی بود و حتی بزرگ‌تر‌ها هم در آنها شرکت می‌کردند.

جالب اینجاست که گاهی در همین جمع شدن‌های خانوادگی، بزرگ‌ترهای 2 خانواده، 2 جوان را برای ازدواج با هم می‌پسندیدند و همین گرد آمدن، فرصتی می‌شد که آنها زیر نظر خانواده‌هایشان با یکدیگر کمی‌ بیشتر آشنا شوند.

جمع شدن دور هم فقط به بهانه تعطیلی آخر هفته نبود، زن‌ها به بهانه‌هایی مثل ختم انعام و سفره حضرت ابوالفضل(ع) هم دور هم جمع می‌شدند، جمع شدن گاهی برای برداشتن سنگینی بار یک فعالیت سخت از دوش یک همسایه بود. این کار سخت بعضی وقت‌ها سر و سامان دادن به امور پس از فوت یکی از اعضای خانواده یا فراهم کردن ملزومات برپایی یک جشن عروسی، بعضی وقت‌ها هم آن کار سخت، کوچک‌تر از این حرف‌ها بود مثلا پاک کردن چند کیلو سبزی، پختن رب، پاک کردن غوره، دوختن چادر یا... اما به هر حال همه اینها بهانه‌هایی بودند که بستگان و همسایه‌ها، چشم در چشم هم شوند و برای کمک به یکدیگر، آستین بالا بزنند.

همسایه‌داری؟ پر!

همسایه‌ها آن روزها جایگاه ویژه‌ای برای هم داشتند. کوچه جزئی از خانه به حساب می‌آمد. آب و جارو کردن کوچه جزو اولین کارهای طول روز برای خانواده‌ها بود. هر کوچه مثل یک خانواده بود، خانواده‌ای که گرچه اعضایش در خانه‌های جدا از هم زندگی می‌کردند، اما به هم وابسته و پیوسته بودند.

مگر می‌شد خانواده‌ای وارد محله‌ای شوند و پس از مدتی کوتاه همسایه‌های کوچه‌اش را نشناسند؟ مگر می‌شد از سلام و علیک و احوالپرسی با همسایه‌ها طفره بروند؟ مگر می‌شد غذایی خوش عطر بپزند و جزئی از آن را برای همسایه‌شان تکه نگیرند؟ مگر می‌شد از مشکلات همسایه‌شان بی‌خبر باشند؟ مگر می‌شد کسی سیر سر روی بالش بگذارد و همسایه‌اش گرسنه باشد؟ این مرام آدم‌های آن روز‌ها بود؛ مرامی‌که با گذشت زمان فراموش شد؛ مرامی‌که خاک گرفت، تغییر کرد و رسید به امروز که ما دیگر نه فرصت دور هم جمع شدن داریم، نه اشتیاقی به دیدار با همسایه‌هایمان.

برخورد با همسایه‌ها، امروز یا برای دعوا بر سر جای پارک است یا بگو مگو بابت حق شارژ یا... گرچه ما که عادت کرده‌ایم، اگر به قدیمی‌ها بگوییم هنوز حتی همه همسایه‌های آپارتمان را هم نمی‌شناسیم، با آن‌ها سلام و علیکی نداریم، از مشکلاتشان بی‌خبریم و در جشن‌ها و سوگواری‌هایشان شرکت نمی‌کنیم، لابد متعجب می‌شوند و با تاسف سرتکان می‌دهند و یاد خاطره‌های گذشته می‌کنند.

آداب و رسوم؟ پر!

هر جشن یا سوگواری بهانه‌ای بود تا همه قوم و خویش‌های دور و نزدیک خانواده دور هم جمع شوند، این دور هم جمع شدن نه تنها کمک می‌کرد آئینی کهن زنده بماند، بلکه تجدید پیمانی میان اعضای فامیل بود که باعث می‌شد دور‌ترین اعضا هم، یکدیگر را بشناسند و پشت و پناه هم شوند. نشنیده‌اید از مادربزرگ‌ها که مثلا می‌گویند: «فلانی دختر عموی پسردایی زن عموی فلانی است، نمی‌شناسی‌اش؟...»

فکر می‌کنید مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها چطور این بستگان دور و دراز را می‌شناسند؟ این حافظه قوی حاصل همان به جا آوردن آداب و رسوم دور است. حرف آنها هنوز برای آشنایان دور هم سن و سالشان معتبر است، اما اگر ما دختر عموی پسر دایی زن عمومی ‌فلان فامیل‌مان را ببینیم می‌شناسیمش؟ اگر از او کمکی بخواهیم، دستمان را می‌گیرد؟

از میان آداب و رسومی‌ که ایرانی‌ها خودشان را ملزم به اجرای آن می‌دانستند، چهارشنبه‌سوری و نوروز از بقیه پرطرفدارتر بودند و هنوز هم هستند، اما به جا آوردن رسم و رسوم در آن سال‌ها کجا و در این سال‌ها کجا... حتی قابل مقایسه با هم نیز نیستند. چهارشنبه‌سوری‌های آن روزها مثل چهارشنبه‌سوزی‌های این دوره و زمانه نبود. توپ مرواریدی بود که دختران مشتاق ازدواج دور و برش می‌گشتند و آرزو می‌کردند به این امید که حاجت روا شوند، آتشی با هیزم برافروخته می‌شد و مردم سرخی‌شان را از آن می‌گرفتند و زردی‌شان را به آن می‌دادند.

مراسم قاشق‌زنی و فالگوش ایستادن و گره‌گشایی نیز وجود داشت و آنها که گره از کارشان باز شده بود به بقیه آجیل مشکل‌گشا می‌دادند و بعضی‌ها هم برای دفع بلایا و حوادث ناخوشایند تا چهارشنبه‌سوری بعد، کوزه‌ها را از بالای بام‌ها پایین می‌انداختند. حالا این چهارشنبه‌سوری را با چهارشنبه‌سوری‌های دوره خودمان مقایسه کنید همان روزهایی که ترجیح می‌دهیم مرخصی بگیریم و در خانه پنهان شویم که مبادا نارنجک‌های دست‌ساز چشم‌مان را نشانه بروند و غرش‌های مهیب انفجار پرده‌های گوش‌های مان را پاره کنند یا با یکی از آن انفجارها دچار سوختگی شدید شویم و تعطیلات به کام‌مان زهر شود.

نوروزها هم مثل حالا نبودند، سال تحویل همیشه همراه با صدای انفجار توپ بود و آن وقت مردم هر استان، رسم و رسومشان را برای گرامی‌ داشت نوروز به جا می‌آوردند برای مثال بعضی از استان‌ها مانند گیلان و مازندران، نوروزخوانی می‌کردند و بعضی‌ها مثل گروهی از زرتشتیان یزد بر بام خانه آتش می‌افروختند.

عید دیدنی‌ها هم با فخرفروشی و غیبت از این و آن همراه نمی‌شدند، هرکس در حد استطاعتش از مهمانانش پذیرایی می‌کرد. شیرینی‌ها و باقی خوردنی‌ها ساده بودند و گاهی بانوان خانه خودشان آنها را می‌پختند و... .

حالا ببینید می‌شود آن نوروزها را با نوروزهای این دوره مقایسه کرد؟ شاید اگر نیاکان مان بریز و به پاش‌های پیش از نوروز مان را در این سال‌ها می‌دیدند، اگر می‌فهمیدند که حاضریم زیر بار قسط و قرض برویم و در عوض هر سال همه زندگی‌مان را نو کنیم، اگر می‌دانستند خیلی از نوروزها علاقه‌ای به دید و بازدید نداریم و ترجیح می‌دهیم به محض اعلام سال نو چمدان‌ها را برداریم و به نقطه‌ای دور سفر کنیم تا روی هیچ کدام از فامیل را نبینیم، اگر خبر داشتند با خیلی‌ها قهریم و به همین دلیل حتی نوروزها سراغشان را نمی‌گیریم و در نگاهی کلی‌تر اگر می‌دانستند چه بر سر آداب و رسوم مان آورده‌ایم، شاید اصلا منکر نسبت‌شان با ما می‌شدند، به هر حال این روزها رسوم پر‌/ همسایه پر ، پدربزرگ پر ، مادربزرگ پر، خانه بزرگ پر ...آسمان چقدر شلوغ شده است.

علی یوشی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها