ناگفته‌های یک دختر فراری

اگر به خانه برگردم باز هم فرار می‌کنم!

جرمش فرار از خانه است. می‌گویند بار اولش نیست و در خانه بند نمی‌شود. نوشین 16 سال دارد و از خانواده‌اش بیزار است. او گفته اگربار دیگر او را به خانه بفرستند باز هم فرار می‌کند.
کد خبر: ۳۸۵۰۳۳

نوشین در مورد زندگی و خانواده‌اش این‌طور توضیح می‌دهد: پدرم که فوت کرد مادرم ازدواج کرد. شوهرش من و خواهرم را دوست نداشت و می‌گفت به شرطی با مادرم ازدواج می‌کند که او ما را همراه خودش نبرد. مادرم هم ما را به مادربزرگ سپرد و گاهی به ما سر می‌زد. او از زندگی‌اش راضی بود ما هم راضی بودیم.

من از شوهر مادرم بدم می‌آمد نمی‌دانم چرا. به من بدی هم نکرده بود اما از این‌که با او زندگی کنم متنفر بودم دلم نمی‌خواست کسی جای پدرم باشد. پنجم دبستان بودم که مادر بزرگ مرد. من و خواهرم که یکسال از من کوچک‌تر بود تنها شدیم. مادرم شوهرش را راضی کرد تا ما درخانه او بمانیم. این‌بار من بودم که قبول نمی‌کردم.

اصرار‌های مادرم بی‌فایده بود. به او گفتم در خانه مادربزرگ می‌مانم و هرگز به خانه‌اش نمی‌روم. دایی حسن مرد خوبی بود، او مجرد بود و هنوز ازدواج نکرده بود. به مادرم گفت که از ما مراقبت می‌کند و لازم نیست که مادرم نگران ما باشد.

2 سال هم با دایی حسن زندگی کردیم. مادرم در هفته چند بار غذا درست می‌کرد و می‌آمد به ما سر می‌زد و می‌رفت. او از شوهرش بچه‌دار شده بود و کمتر می‌توانست به کارهای ما رسیدگی کند. به هر حال من به این زندگی عادت داشتم. 2 سال بعد دایی حسن هم ازدواج کرد. مادرم دیگر اجازه نمی‌داد که ما در خانه مادربزرگ تنها بمانیم. می‌گفت این خانه ورثه دارد و آنها می‌خواهند خانه را بفروشند و او هم نمی‌تواند مانعشان شود.

نوشین وقتی زندگی‌اش را با ناپدری شروع کرد که مادرش از او بچه داشت: «مجبور شدیم به خانه ناپدری برویم. من از آن مرد بدم می‌آمد و فکر می‌کردم حق ندارد جای پدرم را در خانه ما بگیرد. اما او این کار را کرده بود. او و مادرم در خانه‌ای که از پدرم برای من و خواهرم به ارث مانده بود زندگی می‌کردند و هر رفتاری که دلش می‌خواست با ما می‌کرد. مرد بداخلاقی بود و فکر می‌کرد ما نوکر او هستیم و چون به قول خودش نان خور اضافه هستیم باید با ما بدرفتاری کند.

نتوانستم دیگر تحملش کنم. از خانه فرار کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم و چه می‌کنم. فقط داشتم در خیابان می‌دویدم. برای چه و به کجا نمی‌دانستم. 3 روز در خیابان ماندم تا این‌که پلیس دستگیرم کرد به جای آدرس و شماره تلفن مادرم شماره دایی حسن را دادم و از او خواستم که به دنبالم بیاید.

دایی حسن آن شب آمد و مرا به خانه خودش برد. با این‌که به من می‌گفت بیا با ما زندگی کن اما او همسر داشت و من نمی‌توانستم این پیشنهاد را قبول کنم. بعد از چند روز مادرم آمد و من را با خود برد.

ناپدری این‌بار غرغرهایش را بیشتر کرد. هر چه دلش می‌خواست به من می‌گفت و مادرم هم به من می‌گفت بهتر است سکوت کنم و چیزی نگویم. می‌گفت نان شما را می‌دهد.

تا این‌که یک روز فحشی به من داد که پدرم را مورد خطاب قرار می‌داد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و گفتم باید از خانه پدرم بیرون بروی و قبول نمی‌کنم که در خانه او باشی و این‌طور به پدرم فحش دهی. او کتکم زد و باز هم این من بودم که از خانه فرار کردم. حدود یک‌ماه آواره خیابان بودم تا این‌که دوباره دایی حسن مرا پیدا کرد و گفت که باید هر طورشده به خانه برگردم. وقتی دید راضی نیستم به خانه او بروم از من خواست در خانه مادرم بمانم.»

نوشین در مورد این‌که چرا دوست نداشت با دایی‌اش زندگی کند می‌گوید: می‌دانستم که همسر او هم خسته می‌شود و بالاخره یک روز آنها سر من دعوا می‌کنند. بهتر بود که به آنجا نروم.

بار دوم که به خانه برگشتم دیگر ناپدری از من بیشتر بدش می‌آمد و من هم حاضر نبودم او را تحمل کنم. مادرم می‌گفت که قرار است خانه‌ای بگیرند و از خانه پدری من بروند. من خیلی خوشحال بودم چون می‌توانستم با نگار خواهرم در خانه پدری زندگی کنم. اما قبل از این اتفاق دوباره با ناپدری دعوا کردم و از او خواستم پول تمام این سال‌هایی که در خانه پدرم بوده است را بدهد. او به من می‌گفت نانت را دادم. این حرف برایم خیلی سنگین بود من دوباره از خانه فرار کردم و این‌بار وقتی پلیس با مادرم تماس گرفت گفتم در حالی حاضرم برگردم که دیگر ناپدری در آن خانه نباشد.

اگر باز هم مرا به خانه‌ای برگردانند که ناپدری‌ام در آن باشد دوباره فرار می‌کنم و آنقدر این کار را تکرار می‌کنم تا به سن قانونی برسم و بتوانم خانه پدری‌ام را از او پس بگیرم و با خواهرم در آنجا راحت زندگی کنم.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها