قصه ساحل و دریا

کد خبر: ۳۴۵۷۱۶

سکه گفت: چرا اول دریا نرود؟ ساحل و دریا به هم نگاهی کردند و گفتند: چه فرقی می‌کند؟ سکه گفت: چرا... خیلی مهم است. لابد ساحل مهم‌تر است و دریا بی‌ارزش‌تر.

دریا خیلی ناراحت شد و صورتش در هم فرورفت. بالاخره سکه خداحافظی کرد و رفت. اما دریا هنوز ناراحت بود. ساحل گفت: دریا چرا ناراحتی؟ دریا گفت: تو از من مهم‌تری...؟ من اینقدر بی‌ارزشم که همیشه اول تو از روی پل رد شوی. ساحل گفت: نه، ولی همیشه من اول رفتم و تو دوم، این یک عادت شده نه این‌که تو مهم نباشی.

ولی دریا باز هم ناراحت بود. روز بعد وقتی که خواستند این 2 خواهر به جنگل بروند، دریا ساحل را هل داد و اول از روی پل رد شد. ساحل از این کار دریا خیلی ناراحت شد و او هم دریا را کنار زد و رفت جلوتر و این قضیه باعث شد که بین هر دوی آنها اختلاف بیفتد و باهم قهر کنند و دعوایی بین آنها سر گرفت.

از آن به بعد ساحل و دریا دیگر با هم مثل 2 خواهر خوب و دوست‌داشتنی نبودند و تبدیل شدند به 2 تا دشمن. یک روز ساحل در اتاقش خوابیده بود و از تنهایی به سقف نگاه می‌کرد و در فکر بود. ناگهان یاد آن شب افتاد و خیلی زود متوجه شد که سکه بین آنها را به‌هم زده و از روی حسادت بین این 2خواهر جدایی انداخته است. به همین دلیل رفت به اتاق دریا و گفت: خواهر عزیزم... بیا باهم آشتی کنیم. من و تو فقط همدیگر را داریم. ما باید با هم یار باشیم تا دشمن نتواند در بین ما نفوذ کند و جدایی و نفاق بینمان بیندازد. دریا کمی فکر کرد و گفت: درست است ساحل جان، آن روز سکه با این حرفش بین ما را به‌هم زد. ساحل گفت: من و تو باید بیشتر از اینها هوای همدیگر را داشته باشیم که با یک کلمه حرف از هم نرنجیم.

دریا گفت: درست است خواهر عزیزم... از این به بعد من به تو قول می‌دهم که حرف‌های دیگران روی من تاثیر نگذارد و همیشه باهم دوست باشیم.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها