کد خبر: ۳۴۵۷۱۴

بدون نام: ...من چند تا ایمیل گذاشتم. می‌خوام همه ایمیلام رو با ایمیل جواب بدی لطفاً!... فقط با ایمیل جوابم رو بده...

بعد، تو این صفحه سفید چی چاپ کنم پس؟ دلت می‌یااااد آخهههه؟ من که باس نون بخووووورمممم، هی جیک و جیک کنممممم، بذارم سردبیر گوشم رو بگیره بندازه برممممم؟! (تازه بعدشم که رفتم، ببینم اواااا... چرا دماغم درد می‌کنه؟ اون‌وخ سردبیر بگه: اِوا... مجید دلبندم، اون گوشت نبود که گرفتم...! بعد چشام بشه قدِّ یه دایره و بگم: هااااا...؟! بعد باز سردبیر بگه: هااااا بی‌هاااا! بعد... آخ... چَشم!

افشین خبیری: احساس سپید من همچون رؤیاست که با تو معنا پیدا می‌کند و به آرامش ابدی می‌رسد و دل کوچکم را از خارهای روزگار محفوظ می‌دارد. نگاه آبی من همچون آسمان است که از وجود خورشیدی تو گرم می‌شود و نور و روشنایی را برایم به ارمغان می‌آورد. تار و پود هستی من همچون باران است که نغمه ترنم آن در صدای آوازهای تو خلاصه می‌شود و غزل عشق و امید می‌سراید...

شب جنگلبان: ...چند شب پیش به این نتیجه رسیدم نامه نوشتن (منظورم با کاغذ و خودکار) با ایمیل زدن خیلی فرق داره (حتماً الان می‌گی: این‌که معلومه!) ولی من از یه جهت دیگه می‌گم. اونم این‌که با دست نوشتن رو کاغذ بهتر می‌تونه احساس نویسنده رو برسونه. یه جور همزادپنداری؛ یعنی حس نویسنده در هنگام نوشتن یا در حین خوندن نامه‌ش...

آهاااان! از اون لحااااظ! خب آره، منم بعضی وقتا هوس می‌کنم پرگار رو بندازم اون‌ور و دایره رو با دست بکشم یا برای اندازه گرفتن این چیز و اون چیز، متر و خط‌کش رو پرت کنم یه طرف و از وجبام استفاده کنم! آخ که اگه بدونی چه حالی می‌ده وقتی می‌ری شیشه‌فروشی بگی: بیزحمت دو وجب و نصفی شیشه مات بدین لطفاً! (باز خوبه فک می‌کردم آدم احساساتی‌ای نیستی! وگرنه چی مییییی‌شد!)

سمانه زینلی از کرج: کاش می‌شد مثل پرنده توی آسمون رها شم/ نمی‌خوام حتی یه لحظه، دیگه از چشات جدا شم/ نمی‌خوام تو فصل غصه، رو تن کویر بشینم/ شبا با ریختن اشکام، باز اسیر رؤیاها شم/ می‌خوام از حضور سبزت تو شبای سوت و کورم/ با نگات جون بگیرم باز دوباره پر از صدا شم...

عاطفه ح. از قم: ...باران بارید و پلکهایم/ دست رد زدند به سینه خواب/ و من/ شعری عاشقانه سرودم/ قبل از این‌که احساسم از دهن بیفتد.

آخه اینم شد نامه که نوشتی! دو ساعته حافظ و نیما رو گذاشتی سر کار دختر جان! هر دو شونم یه جعبه پازل گرفتن از این دو هزارتایی‌ها! هی به همدیگه می‌گن: اگه استعدادش به این خوبیه، پس اونای دیگه چیه؟! اگه هم درکش از شعر اونان، پس این یکی از کجای هیپوتالاموس مخش نشئت گرفته! خلاصه‌ش که سعی کن از این جور دست ردها به سینه خواب صفحه بزنی (تا حافظ و نیما دارن سرشون رو به نشانه سوال و تلاش برای رسیدن به جواب می‌خارونن! هم بگم: من که هی می‌گم بابام جان، هر چی تو اون مخچه‌تون دارین به چالش بکشین یا حداقل یه سه چار تا سوال امتحانی به عنوان تکلیف شب خودتون بسازین واس خاطر همین چیزیه که ازش حرص می‌خوری دیگه! ولی خوشم اومد که بالاخره یه ارشمیدسی دلیل وجودیش رو فهمید. حق با توست و ایول به این درک!)

حامد جاویدنیا 20 ساله از برازجان: من دوست دارم یک مسابقه برگزار کنین تا ببینیم که رؤیای چه کسی از همه قشنگتر است! دوست دارم بدونم رؤیای آدمها چه شباهتی با خودشون داره. آخه اکثر ما آدما توی رؤیا و خیال زندگی می‌کنیم. حالا هر کی می‌خواد... قشنگترین رؤیاهاش رو توی یکی دو جمله خلاصه کنه و واسه این صفحه بفرسته.

به عنوان مسابقه که شرمنده، ایمکاناتش نی؛ ولی هر کی خواست رؤیاهاش رو بفرسته، به شرطی که واقع‌بینانه باشه، حتی اگه از دو خط هم بیشتر بود، بازم مشکلی نی، می‌چاپونیم شاید شد درس عبرتی برای ما و ما خودمون از رؤیا و خیالپردازی دست کشیدیم و زندگیمون زودتر بهترشد ، شکل بهتر و سرانجام زودتری هم گرفت! (پس چی شد؟!)

محدثه: ...وقتی دکه‌ای محلمون می‌گه جام‌جم تموم شده، ما از کجا چاردیواری تهیه کنیم؟ یه سایتی، وبلاگی، نمی‌دنم چیزی نیست بروبچ توش نوشته شده باشه؟...

سایت خود جام جم، جانم! نشونیشم اینه: www.jamejamonline.ir یه روز بعد از امروز کل ضمیمه رو می‌ذاره رو وب (حالا این‌که چرا یه روز بعد، دیگه باید بری از شماره سیزده بپرسی!).

اشک: چند وقتی بود زل زده بود به اون پنجره و منتظر بود تا باز شه. هر روز پر از دلهره که بعد از باز شدنش چی می‌خواد بشه. روزها و شبها گذشت و کم‌کم اون عادت کرد به یه پنجره بسته و حرف زدن با آدم اون‌طرف. تا این‌که تو یه روز خیلی خیلی معمولی اون پنجره باز شد اما حیف، دیگه خیلی دیر شده بود و از پنجره این طرف چیزی نمونده بود غیر از دیوار یه برج... کاش هیچ وقت دیر نکنیم.

رؤیا میرزائی: «وقتی بارون می‌آید حس خیس شدن یه چکمه قرمز رو دارم؛ حس درختی که با بارون خیس شده تو پیاده‌رو، حس چتر سیاه عابری تنها، حس صدای ناودون پر آب تو کوچه خلوت». این اولین متن دفترچه خاطراتم بود که توی کوچه بچگیم جا موند اما حالا، باید تنهایی، چکمه‌پوش، از کنار درخت خیس توی خیابون، چتر به دست، با صدای شرشر ناودون برم تو کوچه بچگیم، تا خاطرات خیس‌خورده‌م رو به یاد بیارم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها