کد خبر: ۳۴۱۳۸۹

امیدوارم که یادتان باشد مقاله‌های اول من درباره امتحانات مدارس ژاپن بود. امتحان این دفعه برای من خیلی راحت بود، ولی قسمت ادبیات ژاپنی آن خیلی سخت بود و من پیش از امتحان زیاد درس خوانده بودم و خیلی تلاش کردم تا مشکل نداشته باشم. چند هفته قبل در مورد محله شیبویا در توکیو برای شما نوشتم که محله خیلی شلوغی است و قول دادم بعد از امتحان مدرسه‌ام درباره داستان سگی به نام ‌هاچیکو برایتان بنویسم. این داستان خیلی در ژاپن معروف است.

این سگ را حدود 85 سال پیش یک استاد دانشگاه توکیو بزرگ می‌کرد و هرروز که این آقا به سر کار می‌رفت، ‌هاچیکو او را تا ایستگاه بدرقه می‌کرد و هر وقت که مرد از سر کار بر می‌گشت‌ هاچیکو جلوی ایستگاه منتظرش بود و این کار هر روز در حال تکرار بود. ولی یک روز استاد مثل همیشه رفت سر کار و همان‌جا سکته کرد و از دنیا رفت و دیگر برنگشت. اما‌ هاچیکو چون نمی‌دانست، منتظر آن مرد بود. روز‌ها گذشت و ماه‌ها و سال‌ها سپری شد اما هاچیکو خسته نشد و بعد از 9 سال همان‌جا نزدیک ایستگاه مرد. مسافرانی که هر روز از آن ایستگاه می‌گذشتند، متوجه باوفایی آن سگ شدند و بعد از مدتی مجسمه فلزی آن سگ را روبه‌روی همان ایستگاه درست کردند. اما جالب این‌که در زمان جنگ جهانی دوم، دولت دستور داد از تمام فلزات در ژاپن برای ساختن اسلحه و وسایل جنگی استفاده کنند و به همین دلیل حتی مجسمه‌ هاچیکو را از جا کندند و برای جنگ استفاده کردند اما چند سال بعد از جنگ دوباره یک مجسمه فلزی ساختند و این داستان سگ باوفا بیشتر معروف شد.

این همان ایستگاهی است که من دو سه هفته پیش از آن برای شما نوشتم. سرانجام مجسمه‌ هاچیکو محلی شد که مردم در آنجا قرار بگذارند و منتظر همدیگر شوند.

وقتی من این داستان را می‌خواندم برایم جالب بود که 85 سال پیش هم در توکیو قطار شهری کار می‌کرده و این‌که در زمان جنگ ژاپن چقدر به آهن و فلز احتیاج داشته‌اند که حتی مجسمه‌ها را هم استفاده می‌کردند.

امیدوارم از داستان ‌هاچیکو خوشتان بیاید.

تا هفته دیگر خداحافظ

متین والی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها