ساحل پاسیفیک/ آذر محرابی و محمد جعفری: فیلم مستند 40 دقیقهای «ساحل پاسیفیک» همانگونه که از نام آن پیداست، موضوع خود را از اتفاقی وام گرفته که در جایی به همین نام و در کشور آمریکا واقع شده است. در این نقطه از ساحل سانتامونیکا که محل رجوع صدها هزار توریست در سال است، گروهی از مخالفان جنگ برای گرامیداشت یاد و خاطره قربانیان جنگ عراق، به ازای هر سربازی که در این جنگ کشته شده صلیبی در ساحل قرار دادهاند.
سازندگان این فیلم نیز با پیگیری این مساله در ادامه فیلم به گفتگو با سربازانی میپردازند که در جنگ آمریکا و عراق حضور داشتهاند و از تجربیات تلخ آنها درباره این موضوع سخن میگویند.
ساحل پاسیفیک بخش عمدهای از دقایق خود را صرف مصاحبه با سربازان آمریکایی میکند و تلاش میکند از زبان آنها مشکلات جنگ عراق را بیان کند. گفتگو با این سربازان در فیلم با صحنههایی از حضور سربازان آمریکایی در عراق و حمله آنها به خانههای مردم در بغداد همراه شده است. فیلم تلاش میکند تصویر ارائه شده از سربازان آمریکایی در حد و اندازه قربانیان سیاستهای جاهطلبانه آمریکایی باشد، اما شیوه کار به گونهای نیست که مخاطب نسبت به این سربازان حس همذات پنداری داشته باشد و کفه ماجرا بیشتر به سمت مردم عراق سنگینتر است.
تصاویر آرشیوی مربوط به عراق نیز چندان تازه و جذاب نیست و حتی مخاطبان برنامههای خبری سیما بارها تصاویری به مراتب جذابتر از این را از شبکههای مختلف دیدهاند. باید در نظر داشت که سازندگان این فیلم برای تولید آن در کشور آمریکا با محدویتهای مختلفی همچون محدودیت زمانی مواجه بودهاند و به همین دلیل نمیتوان اثری بینقص را از آنها توقع داشت، اما در هر حال فیلم مستند تعریف مشخصی دارد که نباید آن را فراموش کرد و بر اساس این تعاریف فیلم ساحل پاسیفیک بیشتر یک گزارش تلویزیونی است که تعدادی مصاحبه را در مدت زمانی طولانیتر از فیلمهای رایج تلویزیونی در کنار فیلمهای جنگ چیدهاند و با حداقل ظرافتهای ممکن از نظر فنی به مخاطب عرضه کردهاند.
نکته قابل ذکر دیگر درباره این فیلم نمایش آمریکاییانی است که با جنگ احتمالی کشورشان با ایران مخالف هستند و این مخالفت را ابراز میکنند. پیرزنی هم که حدود 20 سال است در نزدیکی کاخسفید زندگی میکند و مخالف جنگ آمریکا با ایران است، از دیگر بخشهایی است که جذابیتی را برای مخاطب فراهم میکند. یکی از نکات قابل توجه فیلم ارائه آماری از کشتههای آمریکایی در عراق است. 3500 آمریکایی در مقابل 600 هزار عراقی در جنگ عراق کشته شدهاند و همین 3500 نفر ظاهرا آنقدر رقم بالایی هست که واکنشی تند را در مردم آمریکا برای مقابله با ادامه جنگ ایجاد کند.
قاب عکس خالی/ ابراهیم شفیعی فیلم : قاب عکس خالی فیلمی تجربی است و به پیروی از بسیاری از آثار اینگونه موضوعی مرتبط با مرگ و زندگی را دستمایه کار خود قرار داده است. فیلم قصه زن و شوهری را روایت میکند که ظاهرا خیلی عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، اما به دلیل مرگ زن، مرد نیز روانی میشود و در ماجرایی به پایان زندگی خود میرسد.
فیلم از روایتی سیال برای بیان قصه خود استفاده میکند. بخشی از ماجراهای داستان از نگاه مرد و در پشت اتاق عمل روایت میشود. زمانی که به مرد فوت همسرش را آنهم پشت در اتاق عمل خبر میدهند، واکنش او چنین است: وای خدای من! که البته واکنش مناسبی برای مرگ همسر نیست. اینکه مرد در ادامه داستان سلامت روانیاش را هم از دست میدهد و پس از کشیدن چند نقاشی در نهایت روزی در آشپزخانه با دیدن قاب عکس همسرش دیوانه میشود، چندان قابل قبول نیست؛ زیرا پریشانی او نمودی در ظاهر او ندارد و مرد در صحنه مرگ آنقدر مرتب است که انگار همین حالا قرار است به یک مهمانی رسمی برود.
فصل پنجم/ مریم عبدلی: فصل پنجم فیلمی داستانی است. پس از مرگ مادر، پدر و فرزندش علی تنها میشوند. پدر باید به ماموریتی کاری برود و برای اینکه علی تنها نباشد، از زنی جوان میخواهد تا به عنوان پرستار در کنار علی باشد. علی با پرستار میانه خوبی ندارد، اما کم کم با او دوست میشود.
صحنه شروع فیلم که پسر بچه خود را داخل قبری که مادرش در آن است میاندازد، صحنهای تکان دهنده و شروعی خوب است. در ادامه نیز داستان این موقعیت ساده و انسانی را بخوبی میپروراند. داستان شاخ و برگ اضافی ندارد و با روایت بخش عمدهای از ماجراها از نگاه پسربچه و با رفت و برگشتهایی به گذشته و حال فضایی عاطفی در داستان شکل میگیرد. در یکی از صحنههای خوب فیلم پسربچه پرستار را به جای مادرش تصور میکند و پس از دیدن صحنه واقعی به گریه میافتد. این فیلم دو نفره با پایانی خوب و امیدوار کننده در نهایت ایجاز به انتها میرسد و لذتی از تماشای یک فیلم کوتاه خوب را برای مخاطب خود به همراه میآورد.
باز و بسته شدن پنجره تنهایی/ نوشین کاشانی: دنیای پویانمایی ظرف بی نهایتی برای ارائه اندیشههای یک فیلمساز است. آنچه در فیلم باز و بسته شدن پنجره تنهایی هم میبینیم، یکی از نمونههای لذتبخش تخیل در اثری اینچنینی است. فیلم درباره مردی تنهاست که با خرید تخم مرغی، پرندهای را بزرگ میکند، برایش جشن تولد میگیرد و با او زندگی میکند. روزی پرنده از داخل خانه و از پشت شیشه پرندهای دیگر را میبیند. پرنده تنها میخواهد به سراغ چیزی از جنس خود برود، اما صاحبش به او اجازه نمیدهد و به انواع و اقسام ترفندها متوسل میشود تا رضایت او را جلب کند. یکی از این ترفندها خرید پرندهای کوکی است که البته مورد پسند پرنده تنها واقع نمیشود! در نهایت نیز صاحب پرنده او را آزاد میکند و پرنده نیز با رفتن به شهرهای مختلف ایران برای او عکس یادگاری میفرستد.
فیلم رنگآمیزی خوبی دارد و تخیل موجود در آن نیز لطافت خاصی دارد که هر بینندهای را مجذوب خود میکند. پایان فیلم نیز به شکلی هنرمندانه با نمایش تخمی دیگر همراه است که قرار است دوباره به یک پرنده تبدیل شود.
داماش/ فرشید آذری: فیلم اثری مستند درباره منطقهای در شمال کشور است که به دلیل برخورداری از چشمههای آب معدنی به منطقهای پولساز تبدیل شده است، اما به همان اندازه که جایی مانند استان خوزستان به واسطه کشف نفت از مواهب این پدیده برخوردارند، این مکان نیز از مواهب ثروتمند شدن برخوردار شده است!
داماش مستندی جستجوگر است. فیلمساز در مقام راوی به دنبال موضوعی است که آن را طی گفتگو با افراد محلی و نیز برخی مسوولان کارخانه و مسوولان محلی گسترش میدهد. آغاز فیلم با انیمیشنی ساده و ابتدایی است که طی آن موقعیت این منطقه روی نقشه ایران نمایش داده میشود. گفتگو با چند فرد محلی و نمایش تعدادی نقاشی از این منطقه قدم بعدی است و در ادامه نیز فیلمساز به مشکلاتی که وجود این کارخانه آب معدنی در این منطقه ایجاد کرده، میپردازد. یکی از تمهیدهای جالب فیلم برای بخشهایی که نمیتوان دیالوگ پخش کرد، استفاده از صدای حرکت خودرو است. شنیده شدن صدای اره برقی روی جادهای خالی که با قطع درختان توسط آن شرکت ایجاد شده، تمهید دیگر فیلم است، ضمن آنکه در پایان نیز دوربین در فضایی مه گرفته این منطقه را ترک میکند.
در فیلم داماش همه مسوولانی که باید درباره موضوع توضیحی دهند یا جلسه دارند و یا اینکه تمایلی به گفتگو ندارند. این در کشور ما چیز تازهای نیست، اما در همین سالها فیلمهایی از این دست بخوبی توانسته اند یک مشکل مهم را رسانهای و به حل آن کمک کنند که امیدواریم چنین اتفاقی نیز درباره فیلم داماش رخ دهد.
مرثیه کارون/ احمد ظریف رفتار: سینما نیز مانند هر صنعت و هنر دیگری تابع قواعد و اصول خاصی است که خروج از دایره این اصول با هدف نوآوری همیشه به نتیجه خوبی منجر نمیشود. در سینما چیزی به نام هلی شات یا نمای هوایی وجود دارد که استفاده از آن در بخشهایی از یک اثر تصویری میتواند به زیبایی اثر منجر شود، اما وقتی دوربین بیهدف سوار بر یک هلیکوپتر شود و هیچ طرح و نقشه مشخصی در ذهن کارگردان نباشد، نتیجه کار چندان رضایت بخش نخواهد بود. این اتفاقی است که درباره فیلم مرثیه کارون رخ داده است. فیلم میتوانست به اثری پژوهشگرانه و جامعهشناسانه درباره تشکیل زندگی در اطراف رودخانه کارون و اهمیت این رود تبدیل شود. حتی میتوانست خطی داستانی داشته باشد، اما چنین اتفاقی رخ نداده است. شروع فیلم با نمایی هوایی از حرکت رود کارون در داخل درههایی عمیق همراه است. خیلی از مخاطبان تصور میکنند پس از چند دقیقه هلی کوپتر بر زمین خواهد نشست و دوربین به سراغ ثبت جزئیات خواهد رفت؛ اما حرکت مداوم هلیکوپتر و موسیقی طولانی که روی کار شنیده میشود هم در نهایت کمکی به جذابیت کار نمیکند و بیشتر یادآور گزارشهایی میشود که مخاطبان تلویزیون درباره مناطق سیلزده و گرفتار سیل در بخشهای خبری دیدهاند. در بخش دوم فیلم نیز نمایش شنا کردن و شیرجهزدن پسران جوان در رودخانه هم چیز تازهای به اثر اضافه نمیکند. در نمای پایانی فیلم دوربین که در یک هلیکوپتر سوار است، هلیکوپتر دیگری را هم نشان میدهد. شاید این مساله به نوعی به رخ کشیدن امکانی است که برای ساخت این فیلم در اختیار سازنده آن بوده است. به هرحال حتی اگر 2 هلیکوپتر نیز در اختیار فردی برای ساخت فیلم باشد، تا زمانی که او زحمت آمدن بر زمین و رو درروی مردم قرار گرفتن را به خود ندهد، نتیجه کار چیزی جز یک کلیپ تبلیغاتی ضعیف نخواهد بود.
شوخی زشت/ محمد حسین باقری : شوخی زشت اثری پویانمایی است که هر مخاطبی با شنیدن نام آن تصور خاصی درباره به تصویر کشیدن یک شوخی زشت در این فیلم میکند. داستان در یک جنگل بی نام و نشان اتفاق میافتد که چند خانواده ساکن آن هستند. دست بر قضا در این جنگل بچهها با توپ چهل تیکه با هم بازی میکنند. روزی توپ به آنسوی جنگل که محدوده تردد یک آقا غوله است، میافتد. هیچکس جرات رفتن به آنسوی جنگل را ندارد، اما پسربچهای که خودش توپ را انداخته کلکی سوار میکند و فردی را به آنسوی جنگل میفرستد. در نهایت نیز این ماجرا به مواجهه بچهها با غول و شکست او منجر میشود.
فیلم کاراکترسازی قابل قبولی دارد، اما داستانی را روایت میکند که بعید است خود سازنده اثر هم به آن چندان اعتقادی داشته باشد. فضای جنگل کاملا اروپایی است و غول کاملا شرقی! کاش برنامهسازانی که با چنین ذهنیتهای سنتی و کلیشه شدهای به سراغ تولید برنامه برای کودکان میروند از خود بپرسند که چنین آثاری واقعا چه نسبتی با بچههای این نسل دارد که از 6 سالگی کار را رایانه را یاد میگیرند و وارد دنیایی دیگر میشوند؟ حکایت مبارزه با دیو و غول بارها در برنامههای تلویزیونی تکرار شده، البته این بار کارگردان شوخی زشت آنقدر قضیه را جدی گرفته که هنگام رفتن شخصیت اصلی داستان به سمت محل سکونت غول، مخاطب اسکلتی را میبیند که انگار غول گوشتهای آن را مکیده و حالا اسکلت را برای عبرت و احیانا ترس دیگران در سر راه خانه خود قرار داده است.
شهر من، پیتزا/ علاء محسنی: فیلم مستند شهر من پیتزا در مخاطب خود احساسی متناقض را ایجاد میکند و مخاطب نمیداند واقعا موضع فیلمساز در قبال موضوعی به نام پیتزا چیست؟ آیا با این پدیده موافق است یا قصد نقد جدی آن را دارد؟
فیلم با یک دیالوگ خوب آغاز میشود. در ابتدای فیلم روی تصاویر پخت پیتزا میشنویم: اینجا ناپل نیست. نیویورک یا شیکاگو یا هرجا که آدم فکر میکنه پیتزا فروشی باید زیاد باشه هم نیست. اینجا که اینطوری به تسخیر پیتزا درآمده شهر من، تهرانه. فیلم پس از این گفتار به سراغ ریشهیابی علتهای زیاد شدن پیتزافروشی در شهر تهران میرود. از طرفی تلاش میکند تا با مقایسه این غذا با غذاهایی سنتی همچون: آبگوشت، انواع خورشتها و کلهپاچه به مخاطب خود دورنمایی از موضوع را نیز ارائه کند. فیلم گفتگو با چند ورزشکار زیبایی اندام را نیز چاشنی کار خود کرده است. از زنگ و صدای ریتم موسیقی هم به عنوان یک المان استفاده کرده، اما واقعا نمیتوان با تماشای این فیلم به منظور واقعی فیلمساز درباره چنین موضوعی پی برد. از یک سو آدمهایی که در فیلم به سراغ پیتزا میروند، بیشتر افرادی مدرن و شیک هستند و در جبهه مقابل آنها علاقهمندان به غذاهای سنتی و افراد مخالف پیتزا اغلب آدمهایی قدیمی، متحجر و در یک مورد فردی نسبتا مجنون است که معتقد است آدم باید میلهای طبیعی خود را فرو بنشاند!
فیلم در جایی با نمایش چند فرد خارجی که در حال خوردن غذاهای ایرانی هستند، جملهای از آنها را درباره آن غذا بیان میکند؛ اما انگار فیلمساز فراموش میکند تا صحبت آنها را زیرنویس کند و به همین دلیل چیزی از این بخش دستگیر بیننده نمیشود. فیلم تلاش کرده تا تاریخچهای از پیتزا هم ارائه کند و به این مساله اشاره کند که این غذا از اوایل دهه 70 در کشور رواج یافت و اساسا علت گرایش شدید مردم به فست فودها به این دلیل است که تا اطلاع ثانوی به دلیل تخته بودن دکان انواع و اقسام تفریحات، خوردن غذا در فست فوت تنها تفریح سالم مردم است. شهر من، پیتزا میتوانست با تدوینی بهتر و شسته رفتهتر اثر درخشانی از آب در بیاید، اما همین فیلم فعلی هم به دلیل چند ایده خوب کار قابل قبولی است. در پایان فیلم همه آدمها کلمه پیتزا را بیان میکنند. پس از آن با اشاره به احتمال ایرانی بودن این غذا در تخت جمشید یکی از سرداران سپاه ایرانی به شکل پیتزا به دست نمایش داده میشود. همین دو ایده میتواند نشان دهد سازنده این اثر اگرچه در مواردی با بدجنسی به دنبال ضایع کردن مخالفان پیتزاست، اما برای همین کار هم طرح و نقشه ای خوب پیاده کرده است.