
وقتی وارد حیاط خانه قدیمی شدیم، روی تخت کنار حیاط، یک پدر و پسر نشسته بودند. آنها به محض دیدن من گفتند این دختر چقدر کوچولو و دوستداشتنی است.
پسر خانواده، سیب قرمزی را که داخل بشقاب روی تخت گذاشته بود، برداشت و با مهربانی در میان دستان کوچکم گذاشت. مامان چادرش را روی لبه تخت انداخت و مرا روی پاهایش گذاشت. موهایم را نوازش کرد و به همه گفت: این زهراست و از این به بعد با ما زندگی خواهد کرد.
از آن روز به بعد عضو آن خانواده و خواهر کوچولوی دختر و پسر خانواده شدم. آنها مرا خیلی دوست داشتند و تنهایم نمیگذاشتند. من هم خیلی به آنها علاقه داشتم.
شبها با لالایی مامان ثریا میخوابیدم و صبحها وقتی موهایم را نوازش میکرد، از خواب بیدار میشدم. زندگی خوب و آرامی داشتم تا این که وقتی 6 ساله بودم، پای یک زن که به او خاله نرگس میگفتیم، به منزلمان باز شد.
با آمدن وی اوضاع کمی تغییر کرد. مامان او را دوست خودش معرفی کرد و گفت باید خاله صدایش بزنم.
نمیدانم چه چیزی میان من و خاله نرگس بود که ما را به هم وابسته میکرد، اما مامان ثریا از این وابستگی نگران بود و نمیگذاشت من با خاله نرگس تنها باشم و هر وقت خاله نرگس میخواست مرا برای تفریح بیرون ببرد، اجازه نمیداد و حتما خودش هم با ما میآمد. خیلی برایم جای سوال بود که چرا مامان وقتی
خاله نرگس پیش ما بود، نمیگذاشت زیاد با هم ارتباط داشته باشیم و هیچوقت برای این سوال جوابی پیدا نکردم.
6 یا 7 ساله بودم که یک روز خاله نرگس طبق عادت همیشگی به منزلمان آمد، اما این مرتبه مثل همیشه نبود و حتی پاسخ سلام مرا نداد. او بیآن که به من توجهی کند، سراغ بابا رفت و من هم با تعجب پشت در اتاقی رفتم که خاله نرگس آنجا بود. خیلی سعی کردم سر از حرفهای بابا و خالهنرگس دربیاورم، اما نشد و بعد صدای داد و فریاد خاله را شنیدم. بابا میگفت بهتر است دیگر به دیدن دخترم نیایی و او را فراموش کنی. حرفهای آنها خیلی گنگ و نامفهوم بود و نمیفهمیدم چه میگویند و از کدام دختر صحبت میکنند.
یکدفعه در اتاق باز شد و خاله نرگس بیآن که از پدرم خداحافظی کند، کفشهایش را پوشید و پلهها را دو تا یکی کرد و پایین آمد. هر چه صدایش کردم،توجهی نکرد و به سمت سطل زباله داخل حیاط رفت و چیزی از داخل کیفش درآورد، بعد آن را تکهتکه کرد و داخل سطل انداخت و در را محکم بست و برای همیشه رفت. گریه کردم و صدایش زدم اما بیفایده بود. از مامان و بابا سراغ خاله نرگس را گرفتم، اما آنها جوابی به من ندادند و گفتند دیگر درباره او صحبت نکنم و او را فراموش کنم. آن روز روی تختخوابم آنقدر گریه کردم که خوابم برد و روز بعد، هراسان از اتاقم بیرون آمدم و به سمت سطل زباله داخل حیاط رفتم. آشغالهای داخل آن را این سو و آن سو کردم تا این که یک قطعه عکس پارهپاره پیدا کردم.
تصویر یک زن جوان و دختر کوچولویی که بغلش بود، در آن عکس سالم مانده بود. عکس متعلق به خاله نرگس بود، ولی نفهمیدم کودک کنارش، چه کسی بود. عکس خاله نرگس را بیآن که مامان ثریا متوجه شود، برداشتم و بردم داخل اتاقم و زیر لباسهایم پنهان کردم و در خلوت و تنهاییام با او صحبت میکردم. دلم برای خاله نرگس تنگ شده بود. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چرا اینقدر به آن عکس وابسته بودم و نمیخواستم آن را از من بگیرند.
روزها جای خود را به ماهها و ماهها به سالها میسپردند و من بزرگ و بزرگتر میشدم، اما دوری خاله نرگس همچنان بر دلم سنگینی میکرد. سالها به سرعت باد سپری شدند و رفتند و به نوجوانی رسیدم.
انگار مشکلاتم تمامی نداشت. وقتی 12 ساله بودم، بزرگترین حامیام، مامان ثریا را از دست دادم و زندگی بر سرم آوار شد.
خواهر و برادرم ازدواج کرده بودند و بابا هم سالها پیش از پیش ما رفته بود و من و مامان ثریا مانده بودیم، اما او هم مرا تنها گذاشت و رفت و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین زندگی.
پس از فوت مامان ثریا دیگر حتی حوصله خودم را هم نداشتم و از همه کس و همه چیز بدم میآمد. حوصله مدرسه رفتن هم نداشتم ولی یاد و خاطره خاله نرگس امیدی دوباره به من میداد و تحمل مشکلات را برایم راحتتر میکرد.
مدتی تنها زندگی کردم تا این که یکی از اقوام مامان ثریا به خواستگاریام آمد و با وی ازدواج کردم و ثمره آن یک دختر و یک پسر شد.
حتی پس از ازدواج هم نتوانستم از یاد و خاطره خاله نرگس بیرون بیایم. گمان میبردم چیزی بین من و او باید باشد که رشته محبت را اینچنین عمیق میکند. لحظات شاد زندگی مشترکم هم چندان به درازا نکشید و 3 سال قبل، به خاطر اختلافهایی که با شوهرم پیدا کردم، از او جدا شدم و ناچار سرپرستی فرزندانم به وی سپرده شد و من بار دیگر تنها ماندم.
هر از گاه به دیدن فرزندانم میرفتم و هنگام بازگشت به منزل دلواپس آنها میشدم. عید فطر امسال تصمیم گرفتم همراه دخترم به مشهد سفر کنم تا شاید کمی آرام بگیرم.
بنابراین به منزل شوهر سابقم رفتم و از او خواستم اجازه دهد دخترم را با خودم به مسافرت ببرم که قبول کرد و خواست قبل از سفر، رازی را بازگو کند. گیج و مبهوت بودم که کدامین راز را او سالها از من پنهان کرده بود. به دیوار تکیه زدم و سرجایم میخکوب شدم. زبانم بند آمده بود و نمیفهمیدم از چه رازی میخواهد حرف بزند.
شوهر سابقم کمی آرامم کرد و ادامه داد، میدانی چرا خاله نرگس خانهای را که در آن زندگی میکردی برای همیشه ترک کرد و سپس ادامه داد: یاد ت میآید میخواستی بدانی میان تو و این زن چه ارتباطی وجود دارد، آن زن، خاله نرگس مادر تو بود.
با شنیدن این جمله، سرجایم میخکوب شدم. نفسم بالا نمیآمد و قدرت صحبت کردن نداشتم. یکهو بغضم ترکید و گریه کردم. باورم نمیشد، زنی که همیشه به دیدنم میآمد، مادرم بوده و سالها بود که من او را جستجو میکردم.
اکنون بیصبرانه در انتظار دیدار زنی هستم که احساسم به من گفته بود مادر من است. کاش او هم بداند هر روز به امید یافتن او از خانه خارج میشوم تا شاید نشانی از او پیدا کنم، اما افسوس....
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگو با گردآورنده کتاب «قصه جریحهدار شد» مطرح شد
ناصر ابراهیمی در گفت و گو با جام جم آنلاین؛
گفتوگو با محمد خیراندیش در حاشیه اختتامیه جشنواره بینالمللی فیلم ۱۰۰
رئیس مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس رضوی از تولید یک برنامه نخبگانی میگوید