گفتگو با قاتلی که اسیر سوءظن شد

دامادم را مثل پسرم دوست داشتم‌

مرد با چهره‌‌ای آفتاب‌سوخته، دستانی پینه‌بسته و صورتی پر از چروک. این مشخصات مردی است که به جرم قتل دامادش دستگیر شد. اتهامش را قبول دارد و از گفته‌هایش پیداست هنوز هم تصور می‌کند حق با اوست. آنچه که از انگیزه‌اش می‌گوید، به عقیده قضات ساقط‌کننده مجازات قصاص از او نیست و نشان می‌دهد وی در پی یک سوءتفاهم دست به رفتاری نسنجیده و جنایتکارانه زده است.
کد خبر: ۲۰۱۸۰۱

او خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «اسمم مالک است. شغلم گله‌دار. از بچگی کار کرده‌ام. زحمت کشیده‌ام. سوادم زیاد نیست. خواندن و نوشتن بلدم. بیشتر از آن نتوانستم درس بخوانم. پدرم می‌گفت درس و مشق به درد نمی‌‌خورد باید کار کنی. تا قبل از این هم پایم به زندان و کلانتری باز نشده بود. سرم به کار خودم گرم بود و هیچ گلایه‌ و شکایتی از کسی نداشتم.»

لحنش سادگی خاصی دارد، طوری حرف می‌زند انگار سال‌هاست که مرا می‌شناسد. احساس غریبی نمی‌کند و تنها چیزی که آزارش می‌دهد، دستبند است. او درباره رابطه‌اش با دامادش می‌گوید: «مثل پسر خودم بود. فرقی نمی‌کرد برایم. او را هم همان اندازه دوست داشتم و سعی می‌کردم هوایش را داشته باشم اما نمک خورد و نمکدان شکست.» غمی در ته نگاهش جا می‌گیرد. از دخترش صحبت می‌کند و صدایش به لرزه می‌افتد: «فوت شد. دکترها گفتند مریض است. خلاصه نشد که زنده بماند. از او 3 نوه داشتم. همه‌شان مثل بچه خودم بودند. از قدیم هم گفته‌اند، نوه شیرین است. بعد از فوت دخترم دلم برای داوود سوخت. خیلی غصه‌دار بود و مانده بود با 3 بچه چه کند. خودم دلداری‌اش دادم و گفتم نگران نباش زیر بال و پرت را می‌گیرم. برای این که تنها نماند و بیکار نشود گفتم بیا از گوسفندها مراقبت کن. او هم قبول کرد و هر روز زبان بسته‌ها را به چرا می‌برد. چقدر سعی کردم داغ مرگ زنش را فراموش کند. چون خودم این درد را کشیده بودم. البته چند سال بعد زن گرفتم. چون نمی‌توانستم تنهایی را تحمل کنم.»

اختلافی با دامادت نداشتی. موضوعی در بین نبود که رابطه‌تان را تیره و تار کند؟

این را که می‌پرسم، مالک اخم‌هایش را درهم فرو می‌برد، چشم‌هایش را تنگ می‌کند و می‌گوید: «اختلاف! چه اختلافی. گفتم که مثل پسر خودم بود. دوستش داشتم.»

چنین رابطه دوستانه و صمیمانه‌ای اما چطور به قتل و جنایت انجامید. مالک ابتدا می‌خواهد به این سوال جواب ندهد. بهانه می‌آورد و طفره می‌رود اما بالاخره به حرف می‌آید و می‌گوید: «به من خیانت کرد. با همسرم رابطه داشت. سر سفره من نان خورده بود اما نمک‌نشناسی کرد. چه باید می‌کردم. چاره‌ای جز این نداشتم.»

دست‌هایش به لرزه می‌افتد و صدایش می‌گیرد. از مالک می‌پرسم چطور متوجه چنین رابطه‌ای شد. او این‌طور پاسخ می‌دهد: «به آنها شک کرده بودم، برای همین یک روز که در صحرا بودیم خودم را در چادر به خواب زدم. پتو را روی سرم کشیدم و به حرف‌های زنم و داوود گوش دادم. اول حرف خاصی نمی‌زدند چون پسرکوچکم از راه رسیده بود. همسرم او را به بهانه سر زدن به گوسفندان از چادر بیرون کرد و بعد از آن بگو بخندها شروع شد. زنم و دامادم حدود یک ساعتی با هم حرف زدند و بعد از چادر بیرون رفتند.»

این ادعاهای مالک به عقیده قضات به هیچ وجه اثبات‌کننده رابطه پنهانی نیست ضمن این که آنها معتقد هستند مردی که خود را به خواب زده و زیر پتو پنهان شده نمی‌توانسته ناظر رابطه نامشروع باشد. اینها را با متهم در میان می‌گذارم و گوشزد می‌کنم همسرش هم هر نوع رابطه خاص بین خودش و مقتول را رد کرده است اما مالک همچنان حرف خودش را تکرار می‌کند. «گفتگوهای آنها و صدای خنده‌شان را با گوش خودم شنیدم. خونم به جوش آمد. تحمل نداشتم. دیوانه شده بودم. زنم حالا انکار می‌کند اما من بدجوری به او شک کرده بودم و نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم. نمی‌توانستم صبر کنم تا زندگی‌ام نابود شود و آبرویم از بین برود. بی‌آبرویی ننگ بزرگی است که هیچ جوری نمی‌شود پاکش کرد.»

مرد پس از خروج داماد سابق و همسرش از چادر به سراغ سلاحش می‌رود و آن را برمی‌دارد. خشم بر تمام وجودش مستولی شده و منطق را به فراموشی سپرده است. حتی یک لحظه هم به این فکر نمی‌کند که گفتگویی ساده که در حضور او و در چادر وی صورت گرفته هیچ گناهی را ثابت نمی‌‌کند. مالک می‌گوید: «از چادر که بیرون دویدم، دیدم دامادم روی یک تپه نشسته و همسرم روی تپه‌ای دیگر. اول زنم را نشانه گرفتم اما به او شلیک نکردم و گلوله را به دامادم زدم.»

ماجرا به اینجا که می‌رسد مالک مکثی می‌کند، سرش را میان دو دست می‌گیرد و باز بهانه می‌آورد که به سوالات پاسخ ندهد اما چند لحظه سکوت او را به ادامه گفتگو راضی می‌کند و در جواب این سوال که چرا از شلیک به سوی همسرش پشیمان شد، می‌گوید: «دیدم دخترم کنار همسرم نشسته است. ترسیدم تیرم خطا برود. رحم کردم وگرنه الان به جرم دو قتل در زندان بودم.»

وقتی به مالک تاکید می‌کنم که به‌رغم تمام ادعاهایش این قتل در پی یک سوءتفاهم رخ داده و هیچ مدرک و دلیلی برای اثبات گفته‌های او وجود ندارد، می‌گوید:‌ «دلیلی نداشت دامادم را بکشم، چند بار بگویم با او هیچ اختلافی نداشتم. اگر انگیزه دیگری برای قتل داشتم که پس از کشتن داوود خودم را به پلیس معرفی نمی‌‌کردم. تسلیم شدم چون معتقد بودم برای حفظ آبرویم این کار را کرده‌ام.»

آنچه که مالک درباره وقایع روز قتل گفته، با محتویات پرونده متفاوت است. او این تناقض را این‌طور توضیح می‌دهد: «وقتی خودم را تسلیم کردم همان حرف‌هایی را زدم که الان گفتم چون نمی‌خواستم بیشتر از این آبرویم برود، اما حقیقت آن است که خودم در چادر نبودم. وقتی وارد شدم از وضعیت چادر نسبت به همسر و دامادم شک کردم. داوود از دستم فرار کرد، من هم دنبالش رفتم و او را زدم.»

مالک همچون بسیاری از قاتلان که در پی سوءظن مرتکب جنایت می‌شوند، حتی پس از اثبات باطل بودن تصوراتش همچنان بر عقیده خود باقی است، اما برای پیشگیری از این  نوع قتل‌ها پیشنهادهایی هم دارد. او در حالی که آرامشش را که زمان بازگو کردن جزئیات قتل از دست داده بود، دوباره بازمی‌یابد و می‌گوید: «اول از همه مردم باید یاد بگیرند با آبروی دیگران بازی نکنند. خیلی‌ها هستند که وارد زندگی زنان یا مردان متاهل می‌شوند و یک خانواده را به خاک سیاه می‌نشانند. این یک کار غیراخلاقی و غیرانسانی است. به نظر من در وهله اول این افراد باید جلوی خودشان را بگیرند، راهش هم این است که اسیر وسوسه نشوند. شیطان همیشه سعی می‌کند آدم را فریب بدهد، اما اگر به خدا اعتقاد داشته باشی و ایمانت قوی باشد، هیچ وقت بازیچه هوی و هوس نمی‌شوی. اگر این اتفاق بیفتد خیلی از جرایم جلویش گرفته می‌شود.»

آنچه که مالک به عنوان راهکار پیشگیری از قتل‌های ناموسی بیان می‌کند، فقط یک‌ روی سکه است و وی با توجه به این که خود در جایگاه متهم نشسته، می‌کوشد تمام گناه را گردن طرف مقابل بیندازد. با اصرار از او می‌خواهم درباره متهمان به قتل و قاتلان احتمالی آینده هم صحبت کند. او دوباره مکثی طولانی می‌کند، نگاهش را دور تا دور اتاق می‌چرخاند و می‌گوید: «البته بعضی‌ها هم هستند که بی‌دلیل به زن‌شان یا مردی دیگر شک می‌کنند. این بدبینی هم بد است حتی اگر به قتل هم منجر نشود، باعث می‌شود زن احساس کند در خانه زندانی است.

مرد‌های شکاک باید یاد بگیرند خودشان را کنترل کنند و بی‌دلیل به دیگران سوءظن نداشته باشند. در کل آرامش و حفظ خونسردی خیلی مهم است.»

مالک در حالی که هنوز از عقیده‌اش برنگشته است از جا بلند می‌شود. همان‌طورکه به طرف در خروجی می‌رود، از بالای شانه نگاهی به من می‌اندازد و می‌پرسد: «همه اینها را می‌خواهی بنویسی.» وقتی با جواب مثبت روبه‌رو می‌شود، دستی به صورتش می‌کشد، نفسش را با صدای بلند بیرون می‌دهد و می‌گوید: «خب بنویس.»

 داوود ابوالحسنی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها