نگاهی به فیلم تلویزیونی «لالایی برای بیداری» از شبکه یک‌

مردن در خوشی!

سیروس مقدم، کارگردان کاملا قابل احترامی است. او با پشتکار فراوان بی‌وقفه کار می‌کند. گاهی نیز تلاش می‌کند تا ابداع‌ها و خلاقیت‌هایی را در آثار خود لحاظ کند اما این مساله باعث نشده تا در مصاحبه‌های خود حرف‌های عجیب و غریب بزند و خود را کارگردانی روشنفکر، نوآور، جسور و خط‌شکن معرفی کند. این مساله در زمانه‌ای که هر کارگردان تازه از راه رسیده و «نود دقیقه‌ای» سازی با ساخت یک فیلم عنوان می‌کند که در فیلم خود «برای اولین بار به سراغ این سوژه رفته» حسن قابل توجهی محسوب می‌شود.
کد خبر: ۱۸۰۰۷۳

«لالایی برای بیداری» برای هر مخاطبی این تصور را پیش می‌آورد که بیننده فیلمی در حال و هوای سریال سال گذشته این کارگردان - اغماء - است. حتی می‌توان با کمی بد جنسی این تعبیر را هم به کار برد که فیلمساز راش‌ها و ایده‌های باقیمانده از سریال اغماء را در کنار یک داستان که می‌توانست به شکل حاشیه‌ای در آن سریال اتفاق بیفتد را سر هم کرده و نتیجه چیزی شده که در این فیلم شاهد آن هستیم.

فیلم قصه زندگی زوج جوانی است که در زندگی خود با هیچ مشکل و مساله‌ای مواجه نیستند. آنها آهنگساز هستند و در حال تنظیم آهنگی هستند که قرار است موفقیت فراوانی را به دنبال داشته باشد. تنها مشکل آنها این است که بچه دار نمی‌شوند. این مشکل هم به لطف پیشرفت‌های علمی که مدتی قبل بخشی از آن را در سریال ساعت شنی دیدیم، حل شده و با کشت خارج از رحم، زوج جوان به آرزوی دیرینه خود  یعنی پدر و مادر شدن  نزدیک شده‌اند. در چنین شرایطی عدم توجه زن به دستور پزشک خود و سوار شدن بر اتومبیل، سبب می‌شود تا او در اولین ماشین سواری خود دچار حادثه شود و به بیمارستان منتقل شود. از قضای روزگار هم دکتر زنانی که با نام خانم دکتر عباسی در فیلم شناخته می‌شود، با انتقال هانا به بیمارستانی که قبلا در آن کار می‌کرده، با دکتری مواجه می‌شود که حالا دکتر معالج زن شده و قبلا خواستگار جدی او بوده است.

مهم‌ترین مشخصه آثار سیروس مقدم این است که در همه آنها فضای کلی کار شیک است، به گونه‌ای که زن و شوهر ابدا دغدغه مالی ندارند و اغلب در کنار پیانو و در زیر نورهای گرم چراغ‌های هالوژن با هم گفتگو می‌کنند. مردی مانند سامان حتی در شرایطی که ممکن است همسرش را از دست بدهد، آنقدر بر ذهن و فکر خود تسلط دارد که پوشیدن کت  شلوار و هماهنگ کردن آن با پیراهنی گل بهی را هم فراموش نمی‌کند. در آثار مقدم آدم‌ها همه به نوعی به یک ویژگی «مکش مرگ ما»یی مبتلا هستند و هیچ مشکلی جز عواطف و انسانیت در فیلم ندارند؛ مشکلی که نمایش درگیر شدن شخصیت‌ها آنها با آن سبب می‌شود تا اشک مخاطب فوران کند. حتی مذهبی نیز که در فیلم ارائه می‌شود، یک مذهب کاملا شیک مبتنی بر امامزاده خلوت، شیک و باصفایی است که در داخل آن و بر روی آینه کاری‌های آن هم می‌توان شمع روشن کرد تا نتیجه در کادر تصویر شاعرانه از آب در بیاید! در چنین فضایی که اغراق و سانتی مانتالیزم در اوج خود است، همه چیز به شکلی قرینه در داستان طراحی می‌شود. به خاطر یک تصادف یک پزشک زن و مرد که با هم مشکل عاطفی داشته‌اند با هم مواجه می‌شوند. به خاطر این تصادف دو نفر که گروه خونی کمیاب و یکسانی دارند در موقعیتی قرار می‌گیرند که می‌توانند به درد هم بخورند. حالا به این چند قرینه می‌توان حوادثی فرعی را هم اضافه کرد. مثلا قلب هدیه درست زمانی مشکل پیدا می‌کند که همسر سامان در بیمارستان بستری است. جالب است که او برای کمک به خانواده‌های بی بضاعت به کوه رفته است. مشخص نیست که اصلا به چه دلیل خانم دکتر عباسی و دختر او هم فرم اهداء عضو پر کرده‌اند و این فرم به روئیت سامان رسیده است؟ از سوی دیگر سامان آنقدر علاف است و در بیمارستان پرسه می‌زند که متوجه گفتگوی خانم عباسی با دکتر قلب درباره ماجرای پیوند قلب می‌شود.

حتی فیلم گفتگوی عاشقانه این زن و شوهر را هم از دست نداده و در شرایطی که زن در اغماء است، مرد با او در فضایی عارفانه گفتگو می‌کند و درباره اهداء عضو به نتیجه‌ای معقول می‌رسند!

در توانایی‌های سیروس مقدم به عنوان یک کارگردان هیچ شکی نیست. او در همین قالب فعلی می‌تواند داستان «پیشرفت‌های پزشکی در درمان میخچه کف پا» را به عنوان افتخاری جهانی در قالبی جذاب با چاشنی قرار دادن چند حادثه عاطفی روایت کند. اما چرا کارگردانی مانند مقدم به سادگی توانایی و مهارت خود را در اختیار متن‌های ضعیف و آثاری قرار می‌دهد که ساخته شدن و ساخته نشدن آنها هیچ اتفاقی را رقم نمی‌زند؟ کاش می‌شد برای این سوال پاسخی پیدا کرد.

رضا استادی‌

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها