به شهرها و روستاهایمان آسیب زیادی برساند و مردان و زنان وکودکان ما را به شهادت برساند.همانها که فکر میکردند چون انقلاب ما نوپا و جوان است، با این حمله گسترده صدام از بین میرود اما این فکر اشتباه بود و آنها را به شکستهایی بزرگ واداشت. پدر مائده در دوران جنگ، مردی دانا و شجاع به حساب میآمد. حالا بعد از سالها هنوز هم رزمندگان او را به عنوان بازمانده کانال کمیل میشناسند.
کانال کمیل جایی پر رمز و راز در جبهه است که در زمان جنگ، اتفاقی عجیب را به چشم خود دیده. در مدت کوتاهی، رزمندگان مستقر در کانال کمیل، در محاصره دشمن قرار گرفتند. با پیشروی دشمن حلقه محاصره تنگتر و تنگتر شد. آب شرب رزمندهها تمام شد و گلولههایشان رو به اتمام گذاشت. اما آنها مردانه ایستادند، با شجاعت تمام جلوی پیشروی دشمن را گرفتند و در این راه بیشترشان شهید و بعضیشان اسیر و مجروح شدند.
پدر مائده یک جانباز است. یادگار حماسه بزرگ کانال کمیل. مادر حال او را به خوبی درک میکند، اما مائده ناراحت است که چرا پدر همیشه در اتاقش تنهاست. بیشتر وقتها سرفه میکند و حالش خوب نیست. به همین دلیل کمتر از خانه بیرون میآید و با آنها به تفریح میرود. هر روز هم در حال نوشتن است. اما معلوم نیست چه مینویسد و آن همه دستنوشته، برای او به چه کاری میآید؟!
مائده که از کارهای بابا عصبانی است، با او کمتر حرف میزند. اصلا دوست ندارد به اتاقش برود. اما یک روز اتفاقی، سر از کانال کمیل در میآورد و بابا را در آنجا میبیند. مائده حسابی جا میخورد و با خود میگوید: من چرا اینجا هستم؟! اصلا بابا چگونه جلوتر از من به اینجا آمده و به من خبر نداده؟! این کانال کمیل دیگر چه جور جایی است؟!
نظامیان عراقی کانال را محاصره کردهاند. بابا از مائده میخواهد برای بچههای زخمی و تشنه آب بیاورد. مائده که هاج و واج است، نمیداند چه کند. او حیرت زده است که باید از کجا آب بیاورد؟! پس از این سو به آن سوی کانال میرود. تانکها و نفرات پیاده عراقی دارند نزدیک و نزدیکتر میشوند.
بابا او را راهنمایی میکند که چگونه به کمک بچههای زخمی در محاصره برود.
مائده میگوید: اما من یک دختر تنها هستم و از دستم کاری بر نمیآید!
بابا که دائم در کانال پیدا و گم میشود، به مائده میگوید: تو میتوانی، تو دختری شجاع هستی!
کمی آنطرفتر از کانال کمیل، گروهی از همراهان و دوستان مائده، به دیدار جبهه آمدهاند.اما نمیدانند چرا مائده از آنها جدا افتاده... .
حالا خود مائده هم سردرگم است که چگونه سر از کانال کمیل درآورده و نیروهای متجاوز دشمن، بعد از سالها در آنجا چه میکنند.
بابا باید در این موضوع به مائده کمک و او را راهنمایی کند تا از این سردرگمی دربیاید.
مائده در کانال کمیل اتفاقات عجیبی میبیند. او تازه دارد میفهمد که جنگ چقدر مهم و عجیب بوده، رزمندگان اسلام چه کارهای بزرگی انجام دادهاند و بابا چقدر مهربان و ایثارگر است! مائده به دنبال کمک به رزمندگان در محاصره است. اما او تنهاست.
برش از متن کتاب:
با حرفهایی که او زد، فکرم رفت به سمت کانال؛ به جایی که بابا را تنهایی در آنجا دیده بودم و آن چند نفری که دائم به این سوآنسو میدویدند و حرف از قمقمه خالی میزدند اما انگار هیچآبی در آنجا نبود. دلم یکجورهایی هوس رفتن به آن سمتوسو را کرد اما آنجا کجا بود و من چه شکلی باید به آن سو میرفتم؟... .