همراهی عکس پدر در زیارت
من هربار کربلا رفتهام، عکس پشتچسبداری بردهام با خودم برای نصب در زیر پای امام. هر دفعه هم دلم سوخته از اینکه زیارت کربلا رزق پدرم نشد و کربلاندیده به شهادت رسید ... . آن برچسبها را داشتم و هربار کربلارفتنی یکیاش را میبردم تا همین سفر ماقبل آخر که تمام شدند.اجتهاد کردم که «حالا حکما که نباید عکس را بزنیم روی قرنیز ضریح یا در دیوارههای سمت پایین پای مبارک. همینکه عکس را روی گوشی در حرم باز کنیم و آنجا به یاد شهیدمان باشیم، کافی است» و اینطوری از زیر بار چاپ مجدد عکس شهید روی کاغذ چسبدار دررفتم و از خدا چه پنهان، روز عرفه که در آن ازدحام و درست سمت پایین پا در زیر قبه، جا باز شد برای کامل خواندن نماز ظهر و عصر و زیارت سیدالشهدا، ته دلم از اجتهاد خودم شرمنده بودم و با آنکه تمام آن حال و زیارت را از لحظهای که راه افتادیم به روح شهیدمان هدیه کرده بودم، باز انگار زیارتم چیزی کم داشت و آنسان که هربار رفته بود نمیچسبید. کار به راست و ناراست حسم ندارم. در اینجور فقرات دوست دارم عوام باشم و جماعت عوام را چه به این صغری و کبریها ... . حسم این بود که باید عکس را میآوردم و نیاوردنش به قاعده یک حفره، ته دلم را خالی کرده بود.
آمادهسازی برای اربعین
الغرض، دو ماه بعدش وقتی برای سفر اربعین برنامه میچیدیم، حواسم بود که بدهم از عکس و نوشته وصیت پدرم چاپ کنند به تعداد، که در کوله اربعینم ببرم و برای سفرهای بعدی هم ذخیره داشته باشم تا کی تمام شوند یا کی عمر من بهسرآید و حرف و عکس و حسرت بابا بماند و من نباشم ... . و باز غصه خوردم؛ حیف باشد که کربلارفتن قسمت بابای من نشد ... .
امسال، مثل همه سالهای اخیر که زیارت اربعین را در کوتاهترین شکل ممکنش برنامهریزی میکنیم که دیر برویم و زود برگردیم، طوری برنامه ریخته بودیم که اول کار برویم زیارت پدرم و بعدش با ماشین خودمان بیاییم تا پیرانشهر و از مرز تمرچین یکراست برویم بغداد و کاظمین و بعدش خودمان را برسانیم سامرا و بعد زیارتی مختصر و تناول از غذای حضرتی و سیرنوشی از چایخانه امامرضا(ع) در مجاورت مضیف حرم، برویم نجف و زیارتی و یاعلی به سمت کربلا؛ یعنی پیادهروی تقریبا صفر.
زیارت در شب اربعین
همه اینها که گفتم در تقریبا ۴۰ ساعت انجام میشد. بنا بر این بود که نیمههای شب اربعین که از قضا جمعهشب بود و شب زیارتی ارباب، برسیم کربلا و آستان ببوسیم و گره بخوریم در شبکههای ضریح تا بامدادان. یعنی سهممان از زیارت ۳ ــ ۲ ساعت بیشتر نباشد. آنقدر که شب بشکند و آفتاب بیستمین روز ماه صفرالخیر از پشت گنبد مطلای عباسبنعلی(ع) پراکنده شود روی ازدحام میلیونی مردم زائر اربعین. آنوقت زیارت امام در روز چهلم شهادتش را جلوی ضریح بخوانیم و عکس پدرم را که زیرش نوشته بود «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یاحسین» را جایی در ازدحام زائران، جابگذارم در سمت پایین پای آقا و بعدش دوباره بزنیم به دل جمعیت و شارع بغداد را بگیریم تا برسیم به اتوبوسهای به مقصد بغداد.بعدش که سوار شدیم تا اربیل و بعدش حاجعمران و تمرچین، ماشینمان را برداریم و روز سوم سفر تمامنشده، رسیده باشیم سر خانه و زندگیمان. همینقدر دقیق و همینقدر فوری و همینقدر حسابشده! غافل از اینکه قرعه امسال، طور دیگری است ... .
گم شدن در جستوجوی ایستگاه
شبی که از مرز رد شدیم و رسیدیم اربیل، محض احتیاط، وقتی در گاراژ ماشین عوض میکردیم به سمت بغداد، از بنری که محل ایستگاه اتوبوسهای بغداد در کربلا را با خط و نشان ترسیم کرده بود عکس گرفتم که در «وقت مبادا» به کارمان بیاید و حالا صبح روز اربعین بود و ما در ابتدای شارع بغداد در کربلا، پرسانپرسان داشتیم ایستگاه اتوبوسهای بغداد را میجوریدیم و هی حواله میشدیم به «شویه قدام» یعنی دو قدم جلوتر و هی آن دو قدم جلوتر دور و دورتر میشد و هیچ اثری از ماشین دودی در افق نمیدیدیم.آنقدر رفتیم و ماشین ندیدیم که شک کردیم آیا راه را درست آمدهایم یا نه! عکسی که از محل و آدرس توقف اتوبوسهای کربلا ــ بغداد در ترمینال اربیل گرفته بودم را آوردم و هی محل فعلیمان تا آنجا را سنجیدم و راه درست بود و دریغ از یک کورسوی امید برای رسیدن به اتوبوسهایی که قاعدتا باید به ردیف و با موتورهای روشن، همین دور و برها انتظارمان را میکشیدند تا ببرندمان بغداد. آنقدر رفتیم که آفتاب کاملا برآید و بساط صبحانه مواکب تیار شود. بماند که در آن هیر و ویر و کلافگی از بیخوابی و نرسیدن و جستوجوی سیارات بغداد، بنا بود لابهلای غذاهای پیشکشی به زائران، کلهپاچه شتر هم به رویتمان برسد که این یک قلم را ندیده از دنیا نرویم.
پیادهروی ناخواسته
به هوای اینکه زودتر برسیم به ایستگاه ماشینها به مقصد بغداد، صبحانه را در کنار موکبی که کلهپاچه شتر مهیا کرده بود، نصفونیمه خوردیم که عوضش را به نحوی بهتر در بغداد دربیاوریم و ایدریغ که بعد از اینهمه سال زندگی هنوز بلد نبودیم که «تکیه بر ایام و ساعات و مکانها، آنهم در ازدحام اربعین چه سهو است و خطا!» و هی پرسیدیم از محل «گراج السیارات لبغداد» و هی شنیدیم «شویه قدام» و هی چندصد متر جلوتر رفتیم مگر برسیم و نرسیدیم! کار داشت بالا میگرفت و لحظه به لحظه بر جمعیت جویای «سیارات بغداد» اضافه میشد. از شهر خارج شده بودیم و دریغ از یک ماشین در آن شارع پت و پهن چهاربانده که یا از سمت مقابل بیاید و یا از کنارمان به سمت بغداد رد شود.
آرامش در سایه وصیت
بهرغم خستگی و کلافگی از بههمخوردن برنامه بازگشت، ته دلم صاف بود که برخلاف سفر قبل و مثل تمام ۲۰ و چند نوبت قبلتر، توانستهام عکس پدرم را در حرم جابگذارم و برگردم درحالیکه عکس بابا در حرم امام باقی مانده بود.
تیغ آفتاب هی تیز و تیزتر میشد و هی امید به یافتن و کرایهکردن ماشین به سمت بغداد، کم و کمتر. از گروه جدا شدم که پا تند کنم مگر کمی جلوتر ماشینی چیزی بیابم و با آن برگردم سروقت بچهها. چند کیلومتر هم به این منوال رفتم و دریغ از حتی یک ارابه چهارچرخ. هوا داشت گرم میشد و مواکب خدمترسان، سمت مقابل ما بودند و باید برای خوردن چکهای آب میآمدی سمت دیگر جاده و بیشتر مواکب و خدماتشان تعطیل شده بود که خدامش خودشان را برسانند کربلا برای زیارت اربعین.
رکورد پیادهروی
قدمشمار گوشیم هی سروصدا میکرد که «رکورد جدیدی در پیادهروی کسب کردهای!» بازش که کردم، قدمهای آن روزم را تا قدم ۲۶ هزار و ۴۵۷ شمرده بود. حساب کردم اگر هر قدم را ۷۰ سانتیمتر حساب کنی، چیزی حدود ۲۰ کیلومتر تا آن لحظه پیموده بودم و این ۲۰ کیلومتر میشد یکچهارم مسیر ۸۰ کیلومتری مشایه از نجف تا کربلا و «ما را به سختجانی خود، این گمان نبود!»گوشی را که باز کردم روی گوگلمپ، محلی را جستم که روی اعلامیه ترمینال اربیل دیده بودم. «دانشگاه دخترانه الزهراء» در (کربلا ــ طریق بغداد ــ حیالعباس ــ جاده خدماتی ــ عمود۵۷). حوالی عمود۵۰ بودم و با محل موعود هفت عمود بیشتر فاصله نداشتم. قدمهایم تند شدند که زودتر برسم. جلوی دانشگاه کنار عمود ۵۷ پل عابرپیادهای تنها سایه این ۲۶هزار قدم محسوب میشد روی آسفالت خیابان و زیرش چنان تراکم انسانیای وجود داشت که بهقاعده یک نفر ایستادن جا نبود.
ناامیدی و تصمیم جدید
تمام امیدم به یافتن ماشین و رفتن به بغداد تبدیل به یأس شده بود و نمیدانستم این چه بامبولی است که ماموران عراقی درآوردهاند و جلوی ورود ماشینها از سمت بغداد به کربلا را سد کردهاند و ملت را علاف خیابان و بیابان رها کرده بودند زیر ظل آفتاب. زیر سایه تکدرختی ولو شدم تا رفقایم برسند و تصمیم بگیریم چه کنیم. وقتی آمدند بنا شد برگردیم کربلا و شارع نجف یا بصره را امتحان کنیم برای رسیدن به مقصد.آمدیم سمت مقابل خیابان. رو به کربلا و چند متر پایینتر از پل. آنجا یک موکب ایرانی بود که از تمام آذوقهاش تنها شکر مانده بود و برنج و یک دل سیر آب خنک که جگر را جلا دهد.خیلی طول نکشید که مینیبوسی آمد که بهقاعده ما شش تن جا داشت و مقصدش مهران بود. بهترین گزینه برای آن لحظه. بیدرنگ سوار شدیم تا مهران و بنا شد از مهران بیاییم پیرانشهر، پی ماشین خودمان.
دیدار غیرمنتظره در مهران
مهران که رسیدیم هنوز متحیر اتفاقی بودم که هیچ سابقه نداشت. سر پل زائر، در ورودی شهر یکی از دوستان بابا جلویم سبز شد. دیدهبوسی کردیم و به هم زیارتقبول گفتیم. گفت: «موکب زده بودیم در شارع بغداد. دیشب جمعش کردیم.» گفتم «خدا قبول کند.» گفت: «شب که موکب را جمع کردیم، ماشین گرفتیم برویم کربلا زیارت کنیم و برگردیم مرز. در ماشین خوابم برد. علی را در خواب دیدم. با شهید نصیرزاده درست کنار موکب ما کمی پایینتر از دانشگاه دخترانه الزهراء(س) موکب زده بودند و برنج و شکر میدادند دست مردم... .» پرسیدم: «موکب شما کجای دانشگاه بود؟» گفت: «روبهروی دانشگاه. کمی پایینتر از پل عابرپیاده به سمت کربلا ... .»
درست همانجا که ماشین گیر ما آمده بود و همان موکب که از آن یک دل سیر آب خورده بودیم. همانجا که جگرمان جلا پیدا کرده بود ... . «او» به کربلا آمده بود ... .