قبادی با بهرهگیری از منابع کتابخانهای، اسناد مکتوب و خاطرات شفاهی، توانسته اثری تأثیرگذار خلق کند و قرار است در بیستمین پاسداشت ادبیات جهاد ومقاومت درهفتم شهریور۱۴۰۴، تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیتالله خامنهای بر کتابش رونمایی شود.به همین بهانه دریک عصر دلپذیر تابستانی با اوهمکلام شدیم و تلاش کردیم به حاشیههایی از زندگی حرفهای او بپردازیم.
خبر رونمایی از تقریظ رهبر فرزانه انقلاب، ما را که سالهاست با کتابهای شما مأنوسیم، بسیار خوشحال کرد. تا جایی که به خاطر دارم، «پاسیاد پسر خاک» اولین کتابتان بود.
بله، اولین کتاب بود. تجربه نوشتن مقاله داشتم؛ برای مجموعه «فرهنگ ناموران معاصر ایران» که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی منتشر میکرد اما تجربه گفتوگو بهعنوان یک مصاحبهگر یا تجربه نوشتن کتاب نداشتم. این لطف را دوستان من در واحد تاریخ شفاهی، حاجآقا فخرزاده، به من کردند و این فرصت را در اختیار من قرار دادند به یک تعداد از دوستان در دفتر اعلام کردند هرکدام از دوستان مایل است میتواند طرح پژوهشی ارائه بدهد و کار کند. من از زمان حیات آقای ابوترابیفرد و پدر بزرگوارشان در مسجد امامحسین(ع) بودم. منزل ما اول خیابان۱۷شهریور بودوهمیشه بابچهها درمسجد امام حسین(ع) بودیم و بازی میکردیم. جالب است که این مسجد، در گذشته اصلا مسجد نبود؛ بلکه تنها دیواری کاهگلی داشت و فضایی مانند گلخانه. بعدها، مرحوم سیدرضا ساداتاخوی، واقف مسجد شد. من وقفنامه مسجد را مطالعه کردم؛ وقفنامهای بسیار جامع و مفصل که طبق آن، متولی مسجد باید سید مجتهدی باشد که نماز جماعت را هم اقامه کند. طبق همین وقفنامه، در آغاز دهه ۴۰، متولی اصلی مرحوم آیتالله شریعتمداری معرفی شد. در کنار معماری و عظمت بنا، وقفنامهای محکم و ضابطهمند وجود داشت که همه امکانات لازم یک شهر را در مجاورت مسجد پیشبینی میکرد. در نیمه دهه ۴۰، آیتالله سیدرضا صدر از قم به تهران آمدند و جایگاه اقامه نماز در حرم حضرت معصومه را به آقای شریعتمداری واگذار کرده، در تهران ساکن شدند و تا سال ۱۳۵۵ در مسجد امام حسین(ع) به خدمت ادامه دادند. بعد، بر اثر شرایط به قم بازگشتند و به تدریس و تربیت شاگردان پرداختند. جانشین ایشان، آیتالله شیخ محمد حقی شد؛ اگرچه از سادات نبود، اما از شاگردان و معتمدان آیتالله شریعتمداری بهشمار میرفت و مورد اطمینان بود. پس از انقلاب نیز حضرت امام خمینی، ایشان را به تولیت مسجد امامحسین(ع) تنفیذ کردند تا اینکه چند ماه پیش از فوت، به قم بازگشت.در سالهای ۱۳۷۵ یا ۱۳۷۶، اگر ذهنم یاری کند، آقای سیدعباس ابوترابیفرد، با حکم مقام معظم رهبری، به تهران آمد و تولیت مسجد امام حسین(ع) را پذیرفت. معتقدم نام مرحوم آیتالله سیدعباس ابوترابی به شایستگی معرفی نشده و همچنان نیازمند پژوهش است.
خیلیها فکر میکنند رهبر انقلاب، آقاسید علیاکبر را برای امامت جماعت مسجد امام حسین(ع) منصوب کردند.
این ذهنیت عمومی که پس از آزادی، حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی منصوب شده، درست نیست. ایشان هرگز بهعنوان تولیت منصوب نشد؛ بلکه همواره آیتالله سیدعباس ابوترابی بود که براساس اجتهاد و با حکم رهبری، عهدهدار تولیت مسجد بود. در نهایت، روز دوازدهم خرداد ۱۳۷۹، برابر با بیست و هفتم صفر، به رحمت خدا رفتند. این پدر و پسر، با یک خودروی پیکان همراه دو آزاده دیگر راهی مشهد شدند، حوالی نیشابور بر اثر سانحه تصادف، جان به جان آفرین تسلیم کردند.ماجرای پیشنمازی آقاسید علی اکبر درمسجد امام حسین(ع)هم گهگاه روی میداد،آنچنانکه هر زمان آیتالله سیدعباس ابوترابی به قزوین یا سفرهای دیگر میرفت، ایشان نماز جماعت را اقامه میکردند ولی تولیت اصلی با آیتالله سیدعباس ابوترابی بود، چون مقام اجتهاد و حکم رهبری داشت.
خب؛ دیگر برویم سراغ «پاسیاد پسر خاک».
انتشار کتاب با بازتابهای فراوان و تقدیرهای بسیار همراه شد؛ در سال ۱۳۸۸ از آن رونمایی شد و جوایز گوناگونی را کسب کرد. در جلسه رونمایی، من ۳۴ ساله بودم و کار را از حدود ۲۷سالگی آغاز کرده بودم. بهراستی تا مدتی از گفتوگو میترسیدم و تجربه کافی در این زمینه نداشتم اما ناچار بودم برای ورود به عرصه پژوهش در حوزه انقلاب و جنگ، این آزمون را پشتسر بگذارم؛ چراکه یکی از منابع اصلی در این حوزه، منابع شفاهی است.
در همان دهه ۸۰ هم کتابتان اثری قطور و پرسروصدا بود. با اینکه رسانهها به اندازه امروز گسترده نبودند.
بله شکر خدا. پس از ۲۵ سال کار در این عرصه، هنوز پیش از هر مصاحبه، هر چند اندک، مطالعه میکنم تا بتوانم سؤالات مناسبی بپرسم. پروژههای تاریخ شفاهی متعددی انجام دادهام، چه برای صداوسیما و چه برای سایر نهادها اما هنوز مطمئن نیستم هربار بتوانم حق مطلب را بهدرستی ادا کنم. مثلا برای کتاب قبلی خود، دومین جلد از آثار دکتر سیدمحمد صدر، با نام «جنگ و دولت»، شش ماه به بررسی روزنامههای سالهای ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۸ پرداختم؛ روزنامههایی که با رویکردهای مختلف به مسائل دولت نگاه میکردند.
برای کتاب آقای ابوترابی، اولین کاری که کردم جمعآوری منابع کتابخانهای بود؛ هر آنچه کتاب، نشریه، سند و یادداشت درباره مرحوم آقای ابوترابی وجود داشت، سعی کردم یکجا گرد بیاورم تا دستم پُر باشد. الان هم به برخی دوستانی که میپرسند از کجا شروع کنیم؟، میگویم: اول منابع کتابخانهای راجمع کنید.مبادا جایی بنشانندتان و بگویند در مورد موضوعی که میخواهید کار کنید، یک ربع حرف بزنید اما ذهنتان خالی باشد. بعد بروید سراغ مواردی که جاخالیها را پر میکند.
کار شما از نظر تاریخی، نزدیک بود به رحلت مرحوم ابوترابی و میتوانست طبیعی جلو برود. الان ما چهرههای بسیاری داریم که هنوز کاری جامع درباره آنها صورت نگرفته است.
درباره گذشته و پیش از اسارت حجتالاسلام ابوترابی کمتر سخنی گفته شده است. سوابقی که شامل ارتباط با شهید چمران یا اعتماد آیتالله مصطفی خمینی در نجف بوده و اینکه بتوانی حامل پیامی از نجف به ایران باشی، همه اینها آقای ابوترابی را به پختگی رساند. روزگار او را در«کوره روزگار» چنان گداخته بود که هوشیاری و تصمیمگیریهای بهموقع پیدا کرده بود.
همان زمان شاید تصمیماتش مخالفانی داشت اما اکنون که فاصله گرفتهایم، روشن است نگاهش چقدر باز بوده است.
مثلا به اسرای ایرانی گفته بود: «شما حق ندارید دست به فرار بزنید.» چون اگر فرضا فرار میکردید، دیگران تا مدتها زیر فشار میماندند. وقتی دو نفر از موصل فرار کردند، آقای ابوترابی اعلام کرد: «اگر در اینجا را هم بشکنند، من فرار نمیکنم!» چرا؟ چون عراقیها بلایی که پس از آن فرار سر اسرا آوردند، تا جایی بود که حتی هواکشها را هم با آجر پر کردند. تأثیر این تصمیمات چنان بود که عراقیها خودشان بهناچار دست به دامان آقای ابوترابی میشدند. در یک اردوگاه، کار به درگیری بین خود اسرا کشید. عراقیها عدهای را در زندانِ داخل اردوگاه انداختند (خود اردوگاه زندان بود، اما این دیگر «زندانِ زندان» محسوب میشد) و باز ناچار شدند از آقای ابوترابی کمک بخواهند.
ماجرا چه بود؟
زندانبانان بعثی شن و ماسه میآوردند و به اسرا میگفتند باید بلوک بسازید. برای برخی اسرا، این مسأله بر اساس فهمشان از نهجالبلاغه و منابع مذهبی، بهمعنای «کمک به دشمن» تلقی میشد؛ چون باور داشتند این بلوکها در جبهه برای ساخت سنگر استفاده میشود. اما آقای ابوترابی توضیح داد که اصلا چنین استفادهای نمیشود و مقرونبهصرفه نیست. گفتوگوها بهشکلی پیش رفت که «سفره وحدت» انداخته شد و همه سر یک سفره نشستند و ماجرا بهخیر گذشت.
بسیاری از آزادگان در مصاحبههای مختلف گفتهاند: اگر آقای ابوترابی نبود، معلوم نبودچند نفربه سلامت بازمیگشتند. شما در کتابتان شخصیت آقای ابوترابی را در دوران اسارت پررنگ کردهاید و کمتر به پس از آزادی پرداختهاید. ماجرا چیست؟
من ترجیح دادم در ساختار کتاب، به دوران بعد از آزادی ایشان خیلی نپردازم زیرا وارد مناقشات سیاسی میشد و دلخوریها و تحلیلهای متفاوتی ایجاد میکرد. بنابراین، مقطع دهساله پس از اسارت را فقط بهعنوان گزارشگر توضیح دادم و فرازهای مهمش را مطرح کردم، اما گسترده نه. البته قبول دارم خود این بخش ظرفیت یک کتاب مستقل را دارد، اما روی زمین مانده است. واقعیت این است که پیگیرش نشدم. هر کار پژوهشیای یک نقطه پایان ندارد؛ پس از من هم میتوانند کسانی در اینباره قلم بزنند. با توجه به مطالعاتم و شناخت از این مقطع تاریخی، نخواستم وارد فضای سیاسی دهه هفتاد شوم بهگمان اینکه شاید نتوانم حق مطلب را ادا کنم، بنابراین به همان حد توضیح جایگاه آقای ابوترابی بسنده کردم.
در آن دوران، کسی که خیلی با ایشان دمخور بود، مرحوم سید فضلالله محمدی، معروف به «سید سقا» بود.
خانه سید فضلالله، برای آقای ابوترابی محل امن و استراحت بود. بارها خودش تعریف کرده بود که گاهی به سید میگفته: «میخواهم دو ساعت بخوابم.» بدون تماس یا مزاحمت، میرفت خانه او و استراحت میکرد. گاهی سید به همسرش میگفت: «شما برو خانه خواهرت، آقا میخواهد بیاید استراحت کند.» همسرش همراهی میکرد. خدا رحمتشان کند.
بعد از کتاب شما هم کتابهای زیادی درباره مرحوم ابوترابی نوشته و منتشر شد.
بعد از آن، کتاب آقای عبدالمجید رحمانیان منتشر شد. کتابی چند جلدی از خاطرات معنوی آقای ابوترابی که پیشتر، بخشی از آن به نام تربت کربلا توسط دفتر ادبیات اسلامی چاپ شده بود؛ مجموعه سخنرانیهای آقای ابوترابی در اسارت، که روی کاغذ سیگار نوشته شده بود. من آن کاغذها را پیش آقای رحمانیان دیده بودم. بعدا او این مطالب را بازخوانی کرد، مقدمههایی بر هر فصل نوشت و در دو جلد با نام «پاک باش و خدمتگزار» توسط مؤسسه پیام آزادگان منتشر شد. بعضی حتی از روی کتاب «پاسیاد پسر خاک» نوشتند و به روی خودشان هم نیاوردند!
از گفتوگوها برای نوشتن این کتاب هم بگویید.
برای این کتاب، هشتاد ساعت گفتوگو انجام دادم؛ در مشهد، قم و قزوین، با آدمهایی از طیفهای مختلف سیاسی از ابراهیم یزدی گرفته تا سید احمد صدر حاج سید جوادی، مرتضی نبوی، قدرتالله علیخانی و دیگران. این گفتوگوها بهویژه به درد بخش پیش از آزادی میخورد. مثلا ابراهیم یزدی، دایی همسر آقای ابوترابی بود. این موضوع را در مقدمه آوردم و اشاره کردم که آقای ابوترابی نزد او میرفته و از او ایده میگرفته تا بتواند بچههای آزاده را به استقلال مالی برساند. این مسأله مخفی نبود و در متن هم به آن ارجاع دادهام.
ماجرای معلوم شدن هویت مرحوم ابوترابی بعد از مفقودشدن هم عجیب است.
وقتی در ابتدای جنگ برای آقای ابوترابی آن اتفاق افتاد و معلوم نبود زنده است یا اسیر یا مجروح همه گمان بر شهادتش داشتند، شهید محمود اماناللهی از اسرایی بود که جراحت داشت. در تبادل نخست، مجروحان آزاد شدند. پیش از آزادی، محمود اماناللهی با آقای ابوترابی ارتباط داشت. بعدها او شهید شد. دستخطی از سیدعلیاکبر ابوترابی با خودش آورد که همه فهمیدند او زنده و اسیر است.
شما بالاخره پژوهشگر جنگ هستی یا انقلاب اسلامی؟
من خودم را پژوهشگر جنگ نمیدانم؛ ترجیح میدهم بگویند پژوهشگر اسارت هستم، چون معتقدم جنگ با امضای قطعنامه در ۲۷تیر ۱۳۶۶ به پایان نرسید، بلکه با آزادی آخرین اسیر، تمام شد.
برای همین در خاطرات اسرا باقی ماندی و کتاب «خلبان صدیق» شکل گرفت؟
خلبان صدیق، که او نیز از آزادگان بود، دو خاطره مهم از آقای ابوترابی دارد. یکی در اردوگاه که آقای ابوترابی روی کاغذ سیگار پیامی کوتاه نوشته بود: «مراقب خلیل باش.» خلیل پسری کُرد بود که خواهرش در عراق زندگی میکرد و شوهر خواهرش در استخبارات رژیم بعث کار میکرد. همان ارتباطهای خانوادگی پیش از انقلاب باعث بدگمانی برخی شد و حتی تهدیدش کردند. آقای صدیق، به توصیه ابوترابی، او را زیر بال و پر گرفت. پس از آزادی، وقتی خلیل تهدید به اعدام شد، آقای ابوترابی شبانه به کرمانشاه رفت و امنیتش را تأمین کرد و حتی مبلغی برای راهاندازی کار به او داد.
همان موقعها، بعد از اینکه کتاب چاپ شد، به آقای «محمدصدیق قادری» گفتم: «چرا خاطرات خودت را کار نمیکنی؟ چرا نمیگذاری من خاطراتت را بنویسم؟» گفت: «محمد جان، الان وقتش نیست. حرفهایی دارم که الان نمیتوانم بزنم.»
اما بالاخره بخت این کتاب هم باز شد.
شاید بیش از ده پانزده سال گذشت تا آقای قادری به من اجازه داد خاطراتش را کار کنم. وقتی هم قرار شد کار کنیم، تازه از صفر شروع به گفتوگو کردیم. به مسئولان باغموزه گفته بود: «یا فلانی (محمد قبادی) کار خاطرات من را انجام میدهد یا هیچکس!» این برای من یک پشتوانه بود، اما بار من را هم سنگین میکرد؛ اگر خطا میکردم و نتیجه کار مطلوب نمیشد، از نظر کاری آسیب میدیدم.کار را شروع کردم. البته بچههای باغموزه قبلا درباره آقای قادری گفتوگو کرده بودند، اما گفتوگویشان ناقص و ضعیف بود. یک گفتوگو هم سال ۷۰ یا ۷۱ نیروی هوایی ارتش یا عقیدتی سیاسی یا جایی دیگر با او انجام داده بود که بیشتر شبیه بازجویی بود. خودم هم ۲۵ساعت با آقای قادری گفتوگو کردم. جمعهها به خانهشان میرفتم، صبحانه میخوردیم و تا ظهر مینشستیم و حرف میزدیم. حاصلش شد کتاب «خلبان صدیق».
از کتابهای بعدیتان هم یادی کنیم.
اولین کتابم که «پاسیاد پسر خاک» بود. بعد خاطرات محمدحسین بهجتی (شفق) را نوشتم. آیتالله محمدحسین بهجتی، متخلص به شفق، در سالهای ۳۷ و ۳۸ هممباحثهای آیتالله خامنهای بودند. امام جمعه اردکان یزد بود. خودش در خاطراتش میگوید خیلی از سوژههای شعری را از سخنان مقام معظم رهبری برمیداشت.
بعد از آن، کاری دیگر برای انقلاب انجام دادم: مجموعه ۰۲جلدی ۱۵خرداد. من جلد پنجم را نوشتم که مربوط به رویدادهای بهار ۱۳۴۱ بود و بهخوبی چاپ شد.پس از آن، خاطرات آقای صدر را نوشتم. در این میان، کاری هم برای یکی از آزادگان انجام دادم که متأسفانه به چاپ نرسید. بعد رفتم سراغ خاطرات سید محمد صدر (انقلاب و دیپلماسی). پس از آن «یادستان دوران» (خاطرات حجتالاسلام سیدهادی خامنهای) را کار کردم و سپس دوباره خلبان صدیق را انجام دادم و بعد «جنگ و دولت». جنگ و دولت هم با فاصله ۱۰سال از «انقلاب و دیپلماسی» منتشر شد.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟
این روزها هم کاری برای یکی از آزادگان انجام دادهام که از اردیبهشت تا حالا دستشان است. کمی درگیر بیماری مادرشان بود تا بخواند. کار تمام شده؛ اگر اصلاحیهای بدهد، مقدمهای میزنم و میفرستم برای چاپ. این اثر فوقالعاده است؛ نمادی از خودباوری رزمنده ایرانی.
کتاب، خاطرات خلبان بالگرد هوانیروز، سرهنگ محمدابراهیم باباجانی، بچه بابل است. اول آبان ۵۹ اسیر میشوند و جزو افسران ثبتنامنشده صلیبسرخ بودند که در زندانهای مخفی نگهداری میشدند. بیستوششم شهریور ۶۹ همراه آقای ابوترابی آزاد شد؛ یعنی اول جنگ اسیر و آخر جنگ آزاد شد.
جالب اینکه آن زمان ۵۸ افسر مخفی در رستههای مختلف ارتش داشتیم. حدود ۱۰ سال در اسارت بودند اما رادیوی خودشان را با باتری دستساز، دور از چشم عراقیها، فعال نگه میداشتند. رادیوی مخفی ابراهیم باباجانی خاص بود، چون در دبیرستان فنی و رشته برق درس خوانده و پدرش تعمیرکار رادیو و تلویزیون و برقکار بود. همان تجربه باعث شد مسئول رادیو در اردوگاه عراق شود.
صراحت و صداقت آزادگان باعث میشود هرکسی وارد حوزه آنها شود، دیگر نتواند بیرون بیاید.
امیدوارم همهشان از لاک خود بیرون بیایند و حرفشان را بزنند. خیلیها به هزارویک دلیل حاضر به گفتوگو نیستند. اینکه بعد از ۱۶ سال دوباره کتاب دیده میشود، برای من برکت است. همیشه گفتهام آقای ابوترابی و کتاب پاسیاد پسر خاک آبروی من بودند و راه را برایم باز کردند. هرچند خودم معتقدم نویسنده در متن نباید زیاد پررنگ باشد.
خوشبختانه شما بعد از این، موتور کارتان راه افتاده و مسیر خودتان را پیدا کردهاید، ولی یک نویسنده جوان وقتی همان ابتدای کار، کتابش تقریظ رهبری میگیرد، کارش خیلی سخت میشود. بعضی وقتها این اتفاق میتواند انگیزه بدهد و مسیر را پیش ببرد، انشاءالله که همیشه بهتر از قبل، اما گاهی هم میتواند ترمز باشد. حداقل این است که بعضیها فکر میکنند وقتی تقریظ نوشته شد، دیگر نویسنده حق ندارد کتاب جدید بنویسد.
اینکه چطور این کتاب در آن روند انتخاب شده، موضوع جالبی است. احتمالا حضرتآقا کتاب را خوانده بودند و به گمانم این خوانش برای دهه ۹۰ باشد. یادم هست در یک سخنرانی اوایل سال۹۰، مقام معظم رهبری بهصراحت گفتند: «من درباره آزادگان و آقای ابوترابی چند کتاب خواندهام.»
برای من، فارغ از فضای نقد، این موضوع جذاب و جالب است. میدانی چرا؟ چون فارغ از جایگاه دینی و حوزه نفوذ آیتالله خامنهای، و فارغ از جایگاه سیاسی و تأثیرگذاری ایشان، برایم مهم است که کسی با فهم فرهنگی بالا و بهعنوان یک کتابخوان حرفهای بیاید و درباره یک کتاب نظر بدهد. از این منظر خیلی ارزشمند است.
بعضی شخصیتها، مخصوصا شهدا، بعد از رفتنشان هم با این نشانهها ثابت میکنند که هنوز زندهاند و حواسشان هست. انگار بعد از ۱۶سال، سیدعلیاکبر ابوترابی دوباره خواسته یک دستخوشی به شما بدهد. واقعا او زنده است. دستش باز است و تمام تلاشش را میکند تا گرهها باز شوند. در ادامه میخواهید چه کنید؟
نوشتن کتاب کرامت شفیعی آزاده و خلبان نیروی دریایی که جزو همان ۵۸ افسر مخفی ثبتنامنشده صلیبسرخ بود برایم یک کار دلی است و خیلی دوست دارم برای ایشان کاری بکنم. نمیدانم لیاقتش را پیدا میکنم یا نه، اما دوست دارم روزی انجامش دهم. کار دلی دیگری که همیشه در ذهنم هست، زندگینامه سردار علی هاشمی است. احساس میکنم علی هاشمی خیلی مظلوم واقع شده. همچنین دوست دارم کاری برای بچههای آزاده انجام بدهم. همهشان را دوست دارم و برایم محترم هستند. بهطور خاص، دوست دارم روزی بتوانم خاطرات علی والی را کار کنم؛ آزاده و قهرمان وزنهبرداری ارتشهای جهان در سالهای ۵۵ و ۵۶ در بغداد. عکسش روی جلد روزنامه اطلاعات و کیهان ورزشی چاپ شده.در آن عکس، علی والی با دوبنده، روی وزنه نشسته است.
علی والی،نیروی شهربانی بود.وقتی جنگ شد،به خرمشهررفت ودرمقابل عراقیها مقاومت زیادی کرد.وقتی عراقیها اورا گرفتند،برای اینکه دقدلیشان را از او دربیاورند، با کارد سنگری بدنش را زخمی وروی آن آب نمک میپاشیدندو مجبورش میکردند روی سنگلاخ غلت بزند. آخرسر، افسری را آوردند. همان اول ماجرا، به آن افسر گفت: «بابا، من فلانیام!» اما باورشان نمیشد. بعد رفتند رقیبش را که یک افسر عراقی بود آوردند و او تأیید کرد که این شخص، همان علی والی است.
چه سوژه جالبی.
علی والی برای بچههای اسیر، جزو همان افسران مخفی ۵۸نفره تا پایان بود. گمنام ماند و بعد هم حاضر نشد خاطراتش را چاپ کند. بیشتر بهخاطر دلخوریاش حرف نزده. او در نیروی انتظامی و شهربانی خدمت کرده و الان در اکباتان ساکن است و بیشتر در مراسمها شرکت میکند. فقط بهخاطر کتاب آقای قادری در رونمایی کتاب «خلبان صدیق» حاضر شد.
برای «یادستان دوران» زحمت زیادی کشیدم
کدام کتابتان را بیشتر دوست دارید؟
کتاب اولم در اوج کارایی بود و من آن را بسیار دوست دارم. بیرودربایستی، کتابهایم را مانند فرزندانم میدانم، اما به کار آقای ابوترابی بیشتر علاقهمندم. اگر بخواهم رتبهبندی کنم، پس از آثار مربوط به ایشان، کتاب «خلبان صدیق» را خیلی دوست دارم. تجربههای این سالها در این کتاب به کار آمده و مشخص است. همینطور برای کتاب «یادستان دوران» و خاطرات سیدهادی خامنهای زحمت زیادی کشیدم، هرچند به هزارویک دلیل قدرش دانسته نشد.
چرا؟
رفاقتی بگویم: همان زمان که کتاب حجتالاسلام سیدهادی خامنهای را کار میکردم، فهمیدم او سه سال در زندان قصر و مدتی هم در اوین بود و سپس آزاد شد. درباره دوران قصر، روایت بسیار خوب و دقیقی داشت. گمان نمیکنم کتاب دیگری این جزئیات را درباره سالهای ۵۳ تا ۵۶ ارائه کرده باشد. آن زمان بر این مقطع مسلط بودم. یادش بخیر، برای مصاحبه با مرحوم احمد توکلی رفتیم به روستای سرزیارت. وقتی فهمید من بچه مازندرانم گفت: «اگر وسط مصاحبه زیاد به من فشار آمد و خسته شدم و کلمات را جابهجا گفتم، حواست باشد و تذکر بده.» پنج ساعت با او گفتوگو کردیم: سه ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر.
وسط مصاحبه ناگهان پرسید: «تو زندان قصر هم بودی؟» گفتم: «من آن زمان سهسالم بود!» و توضیح دادم که خاطرات سیدهادی خامنهای را کار کردهام و جزئیاتش را میدانم. گفتوگوی آقای توکلی برای پروژه آقای سیدهادی خامنهای نبود، اما جزئیات مهمی گفته شد.