روایتی از یک نذر ادا شده در حرم مطهر حضرت ثامن‌الحجج(ع)

دست‌هایی که به پنجره فولاد گره خورد

روزهای آخر اسفند بود، بوی عید و مواد شوینده در هم آمیخته و پیچیده بود توی خانه و مراسم خانه‌تکانی باشکوهی برپا بود. آن روزها، سی و اندی سال پیش را می‌گویم، انگار همه چیز خوشبوتر و پر‌رنگ‌تر بود. شاید هم چون مسئولیت یک بچه شش هفت ساله کم بود بلد بودم از لحظه‌هایم حظ وافر ببرم و به کشفیاتم از خانه‌تکانی افتخار کنم!
روزهای آخر اسفند بود، بوی عید و مواد شوینده در هم آمیخته و پیچیده بود توی خانه و مراسم خانه‌تکانی باشکوهی برپا بود. آن روزها، سی و اندی سال پیش را می‌گویم، انگار همه چیز خوشبوتر و پر‌رنگ‌تر بود. شاید هم چون مسئولیت یک بچه شش هفت ساله کم بود بلد بودم از لحظه‌هایم حظ وافر ببرم و به کشفیاتم از خانه‌تکانی افتخار کنم!
کد خبر: ۱۴۹۹۴۵۰
 
آن روزها با یک کشف بزرگ از انباری مامان‌بزرگ به خودم می‌بالیدم و به حساب خودم، یافتن این گوشه از انباری مامان‌بزرگ توفیق بزرگی بود. البته خطرات خاص خودش را هم داشت. مامان، بارها و بارها هشدار داده‌بود که اجازه ندارم سراغ انباری بروم اما کو گوش شنوا؟ یک دختربچه یکی‌یکدانه بودم که همبازی نداشت و چاره‌ای جز سرک کشیدن و فضولی کردن برایش باقی نمانده‌ بود. از طرفی عکس هم خیلی دوست داشتم و حالا یک گنجینه گوشه انباری یافته‌ بودم که محل ذخیره عکس‌های خانوادگی بود!
   
گنجینه‌ای در انباری
آن روزها،مثل الان نبودکه همه هزارتا عکس توی گوشی‌شان داشته ‌باشندنهایت چندعکس چاپی بود که درآلبوم می‌چسباندند و ازش محافظت می‌کردند. حالا شما فرض کنید درچنین شرایطی من به آلبوم مامان‌بزرگ دست یافته بودم! این یعنی: عکس‌های چندین سال قبل و حدود دهه سی و چهل... پس برای تماشای این گنج از هیچ تنبیهی نمی‌ترسیدم. البته لذت به تماشای عکس‌ها خلاصه نمی‌شد! یک سرگرمی‌ هم داشتم... این‌که آدم‌های توی عکس را شناسایی کنم. مثلا کشف کرده بودم که فلان آقای توی یکی از عکس‌ها همانی است که عکسش روی دیوار مهمانخانه نصب شده و همه بهش می‌گفتند «عمو حَج آق ممد» و قبل یا بعد اسمش هم یک «خدا رحمت کنه» می‌چسباندند و من می‌دانستم عموی بزرگ بابا بوده و سال‌ها پیش فوت کرده است، از روی این کشف، بقیه اعضای عکس هم برایم روشن شد مثلا فهمیدم آن دختربچه شیطون که به پای بابابزرگ چسبیده عمه من و آن دختربچه دیگر که بغل عموست همان خانمی‌است که چند روز پیش شیرینی عید آورده ‌بود و همه می‌گفتند دخترعمو چه دستپختی داری! 
   
مامان‌بزرگ و بابابزرگ صاف و صوف
دیدن مامان‌بزرگ و پدربزرگ بدون چین و چروک خیلی جذاب بود. من عکس‌هایشان همراه با عکس‌های بچگی بابا و عمه‌ها را روی دیوار و طاقچه زیاد دیده بودم و تک به تک می‌شناختم ولی بینشان یک پسربچه عجیب بود. پسر بچه‌ای که لپ‌های خیلی خیلی بزرگی داشت، انگار یکی بادش کرده‌ بود و روی کالسکه کنار عمه نشسته ‌بود. از آن بچه فقط یک عکس بود و هر چی می‌گشتم عکس دیگری پیدا نمی‌کردم. در همان عالم بچگی چند بار از عمه پرسیده ‌بودم که از دوست کپل دوران کودکی‌اش چه خبر؟ عمه هم گیج و مات نگاهم کرده ‌بود و مانده بود باز کجای دنیا یک آتشی سوزانده‌ام و حالا با شیرین‌زبانی دنبال حامی‌ می‌گردم. عمه هیچ‌وقت فکر نکرد سوالم واقعی است و جواب درستی نداده ‌بود من هم هیچ‌ جای خانه هیچ عکسی از آن بچه که احتمال می‌دادم پسر بود نیافته ‌بودم. بچه از عمه کوچکتر بود و یک‌طوری هم بود که نمی‌شد مثل خیلی از آدم‌های توی عکس‌ها که کشفشان نکرده ‌بودم بی‌خیالش شوم! هر لپش اندازه یک توپ بزرگ بود و دست‌ها و پاهایش آن‌قدر کپل بود که چین افتاده‌ بود. از طرفی کنار عمه من و روی کالسکه او نشسته بود در حالتی که عمه گریه می‌کرد و آن پسر بچه فقط خیره نگاهش می‌کرد.
   
عیددیدنی
نوروز شد و حال و هوای عیدی گرفتن فکر آن بچه عجیب را از سرم پراند تقریبا دیگر بی‌خیالش شده بودم که یک روز دوست قدیمی مامان‌بزرگ آمد عیددیدنی، حالا را نگاه نکنید که عیددیدنی به چهارتا فامیل نزدیک ختم می‌شود، آن روزها حتی همسایه‌های قدیمی هم عیددیدنی می‌رفتند، دور هم می‌نشستند و از هر چیزی صحبت می‌کردند، آن روز هم صحبت از چاقی و لاغری بود چون آن دوران همه آدم‌ها طبیعی بودند، یکی چاق بود و یکی لاغر، یکی قدبلند و یکی قد کوتاه، مثل الان نبود که هزار جور عمل و ساکشن و رژیم و آمپول و دستگاه و...آدم‌ها را قالب بزنند و همه را یک اندازه و یک شکل کنند. بگذریم... صحبتشان گل انداخته بودکه یک دفعه آن خانم گفت:«همین حسن‌آقاتون، چقدر کپل بود...» مامان‌بزرگ هم سرش را پایین انداخت و گفت: «نه...» و هنوز حرف مامان بزرگ تمام نشده ‌بود که آن خانم چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:«نه! والا هر لپش اندازه یک توپ والیبال بود!» گوش‌های من زنگ زد! یعنی آن بچه کپل توی عکس بابای من! پس چرا توی عکس‌های بعدی دیگر آن‌قدر چاق نبود! 
خانم مهمان خندید و ادامه داد:«من به عمرم بچه اون اندازه‌ای ندیده بودم!» مامان‌بزرگ لب گزید و گفت:«آن ماجرایش فرق داشت» و آن خانم هم گفت:«والا فرق داشت! اصلا انگاری بچه را باد کرده ‌بودند!» و مامان‌بزرگ گفت:«شما که خبر دارید، آن بچه مریض بود...» و بازهنوز حرفش تمام نشده بود که اینبارعمه از راه رسیدوپرید وسط حرفشان و درباره بافتنی که دستش بود پرسید و بحث عوض شد! بعدش هم مامان‌بزرگ آن‌قدر سرش شلوغ شد که به سؤال من که از دهنم در رفت و پرسیدم: «پس اون عکس بابا حسنم بود؟» هیچ جوابی نداد و رفت ادامه وسایل پذیرایی را برای مهمانان بیاورد.
   
آن بچه عجیب کیست؟
همه چیز تمام شد ولی نه در ذهن من! فکرها در سر من می‌چرخید... آن بچه مریض بود؟ و با بابای من فرق داشته پس یعنی بچه‌ای بوده که حالا نیست! فکر می‌کردم شاید مثل فیلم‌ها یک عموی دیگر هم داشته‌باشم عمویی که رفته سفر و من هرگز ندیدمش! با خودم فکر کردم شاید چندتا بچه داشته ‌باشد و بیایند و من را از این تنهایی درآورند اما نه! مامان‌بزرگ گفته‌بود آن بچه مریض بوده یعنی... وای نه! نکند بلایی سرش آمده واسمش را گذاشتند روی بابای من! طفلک مامان‌بزرگ.
درست خاطرم نیست چه فکرهای دیگری در سرم بود ولی به یاد دارم به یمن خیال‌پردازی‌های همیشگی‌ام هزاران داستان برایش ساخته‌ بودم. دست آخر طاقت نیاوردم، یک روز که مرا به عمه سپرده‌ بودند، عکس را از توی آلبوم برداشتم، با سواد اندکم روی یک کاغذ چند سؤال نوشتم:«این بچه کپل کیست؟ چرا چاق است؟ و...» بعد هم کاغذ و عکس را روی طاقچه گذاشتم و تا صدای در آمد توی کمد رختخواب‌‌ها قایم شدم.
مامان‌بزرگ و مامان از راه رسیدند مامان تا کاغذ و عکس را دید صورتش سرخ و سفید شد، طفلک عروس بود و کلی جلوی مادرشوهرش خجالت کشید. مامان‌بزرگ عکس را گرفت، چشم‌هایش پر از آب شد. از خودم خجالت کشیدم، فهمیدم چرا مامان همیشه می‌گوید این فضولی دردسرساز است...کاش نمی‌گفتم...مامان گفت:«ببخشید حاج‌خانوم! بچه‌است و کنجکاو» مامان‌بزرگ که همیشه قربان‌صدقه‌ام می‌رفت و می‌گفت:«نوه باهوشم کنجکاو است!» حالا ساکت شده‌بود و اشک می‌ریخت. من مانده‌بودم چه کنم. خواستم از کمد بپرم بیرون و بوسش کنم که...
   
دنیا روی سرمان خراب شد
مامان‌بزرگ نشست و شروع کرد: وقتش رسیده که تو هم بفهمی عروس قشنگم. حاج‌آقا چهل و اندی سال داشت که دختر اولم به دنیا آمد، خیلی خوشحال بودیم که بعد از سالها خدا به ما بچه داده ‌است بچه دوم که به‌دنیا آمد انگار خدا دنیا را به ما داده‌بود، بچه‌دوم یک پسر ناز و خیلی کپل بود! هنوز شش ماهش نشده‌بود که هر لپش اندازه یک توپ شد! دست و پایش هم از چاقی چین خورده‌بود ولی وزنش کم بود، کم‌کم به جای خوشحال بودن نگرانش شدم. رفتیم دکتر، دکتر تا بچه را دید، چند تا دارو و آزمایش نوشت اما فایده نکرد، روز به روز ورم بچه‌ا‌‌م بیشتر می‌شد، دنیایی که خدا به ما داده‌بود روی سرمان خراب می‌شد و زیر آوارش له می‌شدیم، من نمی‌دانم توی جواب آن آزمایش‌ها چی نوشته‌بودند که دکتر به ما گفت دیگر امیدی نیست... شنیدم که به حاج‌آقا گفت برای هر چیزی آماده باشید. هق‌هق گریه حاج‌آقا، صدای قیچی آن پارچه سفید که برای بچه‌‌ام آماده می‌کردند، صدای دلداری پرستارها همه و همه هنوز مثل چنگک قلبم را می‌خراشد. می‌دانی عزیزم، بچه‌ا‌م چاق نبود، ورم داشت! ورم غیرطبیعی... 
نصف شب حال بچه‌‌ام بد و بدتر شد، بچه را بغل کردم و از بیمارستان زدم بیرون. کسی مانع نشد چون همه می‌دانستند هیچ کاری از هیچ دکتری بر‌نمی‌آید. دویدم سمت حرم حضرت رضا(ع)... چسبیدم به پنجره فولاد و بعد همانجا نشستم. بچه روی پایم گریه می‌کرد و اشک‌هایش با اشک‌های من یکی شده‌بود. دست‌هایم را به پنجره گره زدم و گفتم من همین یک پسر را دارم. خدا بعد از چند سال به پدرش یک پسر داده، تو آقای این شهری پدر این بچه خادم توست، نوبت خدمتش که می‌شود از اداره سمت حرمت پرواز می‌کند، تو را به تک‌تک این خادم‌ها قسم... تو را به امیدی که در دل من است قسم... تو را به مادرت قسم به من مادر رحم کن... بچه من را شفا بده، شفا بده تا نوکر خودت شود تا مثل پدرش صحن و سرایت را جارو بکشد. تو می‎دانی من حرف این دکترها را نمی‌فهمم... برای بچه‌ام کفن آوردند، می‌گویند تا فردا بیشتر زنده نیست. می‌گویند هیچ امیدی نیست اما من به تو امید دارم، شفای بچه‌ام با تو. من در این شهر غریبم، تو را به غریبی‌ات قسم‌ات می‌دهم برای بچه من پیش خدا شفاعت کن. 
   
پنجره فولاد را گرفتم...
پنجره را محکمتر فشار دادم و رو به آسمان گفتم من اسم بچه‌ام را حسن گذاشتم خدا را به کرامت کریم اهل بیت قسم این بچه را شفا بده... گریه کردم و گفتم و گفتم تا هر دو ساکت شدیم، هم من و هم بچه روی پایم، نمی‌دانم از شب بیدارخوابی‌ها خوابم برد یا بیهوش شدم. نزدیک طلوع آفتاب با صدای پسرم چشم باز کردم، پسرم توی دستانم بود هیچ سراغی از ورم‌ها نبود و حسن توی بغلم می‌خندید. مامان‌جان، خودت یک جوری به دخترت بگو این عکس، عکس بابای اوست!
حرف‌های مامان‌بزرگ که تمام شد از کمد بیرون پریدم و بغلش کردم، صورتم را بوسید، صورتم از اشک‌هایش خیس شد. به چهره مامان و چشم‌های خیسش نگاه کردم و بعد چشمم به عکس بابا با لباس خادمی حرم روی طاقچه افتاد...
هنوز بعد از سی سال خیسی صورت مامان‌بزرگ را روی صورتم حس می‌کنم و به نذر ادا شده مامان‌بزرگ و خادمی بابا فکر می‌کنم... 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها