درد بی دردی

در خیابان راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. به پهنای صورت، با تمام وجود، آنقدر که قلبم درد می‌گرفت توی سینه ام.
کد خبر: ۱۴۶۱۶۸۲
نویسنده زهرا قربانی - دبیر نوجوانه
 
مسیر شیرین کار رسانه‌ای رسیده بود به نامرادی‌ها و اذیت‌هایش. می‌توانستم برگردم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک می‌گفت برگرد ولی از عمق جان مسیر را دوست داشتم. برگردم چه کار کنم؟ فرار کنم به چه خوشی پناه ببرم که تافت زده بماند و ناخوشی نشود؟
برنگشتم و گذاشتم زمان این چینی شکسته را بند بزند. آدم روزهای نوجوانیش همین‌طور است. فکر می‌کند با یک وارونگی آسمان همیشه زمین می‌آید و زمین همیشه آسمان. آنجاست که اگر انتخاب کنی بمانی توپ تکانت نمی‌دهد دیگر.بر خیابان راه می‌رفت و گریه می‌کرد. تو بگو خیابان اما چیزی نمانده بود ازآسفالت داغ و رنگ پریده اش. روبه رو آوار بود وپشت سر آوار و تا چشم کار می‌کرد شهر یکدست و شخم زده شده بود پیش رویش. انتخاب کرده بود. می‌توانست بار و بندیلش را ببندد و پناه ببرد یک گوشه دیگر ولی پاش مانده بود. پاش سفت شده بود توی خاک وریشه اش.غزه دلبستگی بود که انتخابش سخت بود ومرد می‌خواست. دو دو تا چهارتایش جواب داده بود: بله. سخت جواب داده بود.توی سرش فکر و خیال ناامیدی در رفت و آمدبود ودلخوشیش شده بود همین نمره های خوبی که می‌گیرد که بزند و پس فردا روزی بتواند برود جای دیگر برای زندگی و ادامه تحصیل.هرجای دنیا غیرازاینجا.ساختنی و شدنی نبود که پاش بماند. رو به رو آوار می‌دید و پشت سر آوار. مثل عکس نوجوان فلسطینی که چند روز پیش دیده بود. پاهایش شل بود ولی دو دوتا چهارتایش جواب داده بود که باید انتخاب کند. برگه را انداخته بود توی صندوق و نگاهش روی انگشت جوهری میخ شده بود.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها