۷سکانس از زندگی و خبرنگاری «اسراء البحیصی»خبرنگار العالم در غزه در گفت‌و‌گوی اختصاصی با «جام‌جم»

زنده‌ام که روایت کنم

«ام‌حسن» دو ساعت است که روی تخت افتاده. خون مثل اشک‌های اسراء، می‌جوشد و بیرون می‌آید. جابه‌جای بدن ام‌حسن قرمز است. دوباره در غزه بمباران شده و درست میان سر، میان موهای سپید ام‌حسن را نشانه گرفته. دو ساعت پیوسته خونریزی کرده و در تمام این ۱۲۰دقیقه، دست اسراء گره خورده در دست اوست.
کد خبر: ۱۴۵۸۷۷۶
نویسنده نوشین مجلسی و سپیده اشرفی - گروه رسانه

دکتر سمت اسراء برمی‌گردد. صدایش می‌کند و می‌گوید که برای امید داشتن، خیلی دیر است. ام‌حسن چند دقیقه است نفس نمی‌کشد. قلب اسراء هنوز هم در پناه دست مادرانه‌ای است که لحظه به لحظه سرد می‌شود. دست ام‌حسن مثل غزه، خط افتاده و دست اسراء را در دست خود گرفته. ام‌حسن برای اسراء تاریخ و وطن است. بوی باروت و کوفیه می‌دهد و دستانش مثل خاک آنجا، خشک است. تصویر گره‌خوردن دست‌هایش در روز پرکشیدن ام‌حسن را در میان مصاحبه نشان می‌دهد. درست وقتی برای اولین‌بار بی‌خجالت اشک می‌ریزد و از مادرانگی می‌گوید. هرجای مصاحبه که اسراء از این مادر می‌گوید، بوی وطن و ایستادگی از حرف‌هایش بیرون می‌زند؛ بوی خاک خشک غزه. بوی همه مادرانی که حتی وقتی در غزه نیستند، دل‌شان در وجب به وجب خاک‌شان، جا مانده.اسراء البحیصی، خبرنگار فلسطینی که بیش از دو ماه است از سر اجبار و به‌واسطه شرایط فرزندانش، غزه را ترک کرده، اولین زنی است که توانست از تونل‌های حماس گزارش تهیه کند. او از۷اکتبر تاکنون گزارش‌های متعددی درباره شرایط غزه تهیه کرد و در انعکاس شرایط سخت آنجا سهم بسیاری داشت. هنوز هم خودش را رسانه مقاومت می‌داند و به بهانه «جشنواره صبح» مدتی را در ایران بود. او در گفت‌وگوی دو ساعته خود با جام‌جم، از روزهایی می‌گوید که مطمئن نبود تا آخر شب بتواند فرزندانش را در آغوش بگیرد یا از پسرش ‌کریم، درباره سوره‌های تازه‌ای بپرسد که حفظ کرده. 
   
سکانس اول: من یک مادرم
هم مادر است و هم خبرنگار. یک دختر و سه پسر دارد. اسراء همیشه در نقاطی حاضر بوده که شاید خبرنگاران دیگر حاضر به حضور نبودند. قدرتش را از سرزمینش غزه می‌گیرد تا مقابل دوربین، تمام‌قد خبرنگار باشد و دل‌نگرانی‌‌هایش را پشت دوربین بگذارد. غزه برای او به‌معنای صبر و قدرت است. خودش این‌طور می‌گوید: «مسأله صبر در غزه بسیار مهم است. فقط فلسطین است که به ما نیرو می‌دهد. فلسطین جایی است که خودتان را پیدا می‌کنید. من در غزه احساس قوی‌تری دارم. این بهترین راه برای شناخت سرزمین فلسطین است. کلام پروردگار ما نیز دلیل دیگری است که مردم فلسطین حامل حق هستند. سرزمین فلسطین انسان را جذب خود می‌کند. حضور در فلسطین در قرآن هم ذکر شده. این باعث می‌شود ما اهمیت بیشتری به این موضوع بدهیم و نسبت به این مسأله بحق، با مردم سراسر جهان صحبت کنیم.»وقتی صحبت از مادری و آمیختگی‌اش با خبرنگاری می‌شود، این‌طور روایت می‌کند: «همین که هم مادر باشی، هم خبرنگار و هم در فلسطین زندگی کنی، بسیار سخت است. باید در میدان خبر باشی و همزمان قلبت پیش فرزندانت است.» چشم اسراء همیشه به خانه‌اش دوخته شده. می‌گوید روزهای ابتدایی جنگ، در طبقه بالای یک ساختمان در حال ضبط گزارش بود و بچه‌هایش درست در نقطه مقابل و ساختمان روبه‌رو قرار داشتند. به‌وضوح می‌دید نزدیک ساختمانی که فرزندانش بودند، در حال بمباران است و خطر به آنها نزدیک می‌شود. او و همسرش خبرنگار هستند و ناچار فرزندان‌شان را به دختر بزرگ‌شان می‌سپردند. در زمان بمباران نمی‌توانست با بچه‌ها تماس بگیرد. دل‌دل می‌کرد مبادا تماسی بگیرد که فرزندانش برای پاسخ دادن به او، از سرپناه داخل خانه بیرون بیایند. ناچار متوسل به پخش زنده شد. روی آنتن رفت تا دخترش از سلامت او مطمئن شود. اسراء کمی بعد، برای گزارش به بیمارستان رفت. نگاهش مضطرب به ورودی اضطراری بیمارستان بود. تمام ترسش از این بود که در باز شود و چهره‌ای که مجروح روی تخت افتاده، یکی از عزیزانش باشد. شاید سخت‌ترین زمان خبرنگاری برایش وقتی است که از منطقه‌ای گزارش تهیه می‌کند که می‌داند فرزندانش آنجا هستند و ممکن است در خطر باشند. می‌گوید تمام تلاشش این است که مادر بودن باعث نشود از رسالتش کوتاه بیاید. تمام هدفش، تداوم حضور در رسانه و رساندن صدای مظلومان غزه است. گاهی فرزندانش می‌پرسند که چرا وقتی خبرنگار است و به خیلی نقاط دسترسی دارد، یک غذای درست برای‌شان نمی‌آورد؟ چشم‌هایش قرمز می‌شود و جلوی اشک‌ها را می‌گیرد. می‌گوید مقابل خانواده و فرزندان احساس عجز دارد، بر‌خلاف زمانی که مقابل دوربین می‌ایستد. در رفت و آمد میان مادری و خبرنگاری، قدرت را از خبرنگاری می‌گیرد. خودش این‌طور تعریف می‌کند: «وقتی سرکار هستم حس قدرت دارم، انگار یک حس الهی در من باشد اما وقتی به خانه برمی‌گردم احساس ترس دارم و با خودم می‌گویم چطور توانسته‌ام این روز راپشت سر بگذارم. در این لحظه دوست دارم کودکانم را در آغوش بگیرم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم.»شادی و غم مردم غزه، به‌هم آمیخته شده. اصلا تفکیک‌شان ممکن نیست. شادی شاید آن شادمانی که در ذهن خیلی‌های‌مان هست، نباشد. گاهی همین زنده بودن و زنده ماندن است که بهانه‌ای برای شادی می‌شود. اسراء از خاطره‌ای می‌گوید که در زمان نزدیک شدن پهپادها به پنجره خانه‌شان در ذهنش مانده. می‌گوید: «پهپادهایی نزدیک خانه ما شدند. بدون اراده فرزندم را در آغوش گرفتم تا چیزی به او اصابت نکند. فرزندم به من نگاه می‌کرد و می‌گفت چرا این کار را می‌کنم. او در مقابل، دستش را دور من می‌گرفت که به من آسیب وارد نشود. مدام جای‌مان عوض می‌شد. انگار دعوا می‌کردیم و پهپاد را یادمان رفت، البته آن زمان برای‌مان جدی و بسیار لحظه سختی بود اما کمی بعد که به آن فکر کردیم، برای‌مان خنده‌دار بود. وقتی در حین تهیه گزارش، یک مادر می‌بینم که کودکانش را در آغوش کشیده، یاد خودم می‌افتم. سریع با فرزندانم تماس می‌گیرم و به مادرم می‌گویم که آنها را در آغوش بگیرد،چون نزدیک‌ترین شخص به فرزندانم است.»در میان مصاحبه، میکروفن مترجم را تنظیم می‌کند. برایش شبیه مصاحبه‌های هر روزه است. شاید روزمره‌های خبرنگاری در غزه، فرصت این را به او ندهد که میکروفن یقه‌ای برای سوژه‌هایش تنظیم کند.صدای مجروحان ودرد دیدگان آن‌قدر بلند است که گاهی نیازی نیست حتی سؤال و حرفی با آنها رد و بدل کند. بی‌کلام، می‌توان ازصورت‌شان دردها راخواند. خنده مردم غزه شبیه دیگر افراد روی زمین نیست. اصلا مردم غزه هیچ‌کدام‌شان مثل مردم دیگر نیستند. کجای دنیا رامی‌توان پیدا کرد که زندگی و مقاومت این‌قدر ظریف به‌هم گره خورده باشد؟ چطور می‌شود هم خانه‌ات ویران شده باشدوهم پرچم فلسطین را با قدرت بالا بگیری و مشغول بازسازی وطنت شوی؟
   
سکانس دوم: در امتداد زندگی واقعی
روایت اسراء در این گفت‌وگو، چند بار به مادرانه‌های ام‌حسن می‌رسد. مادری که ۲۰ سال با او زندگی کرد تا از آن مفهوم ظاهری «مادر همسر» برایش خارج شود. این‌بار وقتی شروع به روایت می‌کند، اشک با سرعت هرچه تمام‌تر از چشم‌هایش جاری می‌شود. پنهانش نمی‌کند. مثل یک چشمه روی صورتش می‌جوشد و کلمات عربی با آن تلفیق می‌شود. مترجم از قول او می‌گوید: «گاهی مردم ما حتی فرصت عزاداری پیدا نمی‌کنند. آن شادی و خنده واقعی از ما فاصله دارد. من امروز صبح ناخودآگاه موبایلم را باز کردم و به ام‌حسن، مادر شوهرم، پیام صبح بخیر دادم.» اشک امان نمی‌دهد که کلامش را کامل کند. تصویر روی صفحه تلفن همراهش، عکسی از ام‌حسن است که اسراء و همسرش هم کنار او ایستاده‌اند. روسری عربی سفیدی پوشیده و مثل مادربزرگ‌های خودمان لبخند زده است. اسراء کمی آرام‌تر می‌شود. ادامه می‌دهد: «ما امید و شادی را می‌سازیم. در دوره‌ای به‌واسطه تعطیل بودن مدارس، فرزندان‌مان را به سمت حفظ قرآن سوق دادیم. کریم، پسرم توانست بخشی از آن را حفظ کند. احساس می‌کردم به یک بهانه باید برای آنها شادی ایجاد کنم. مادرم گفت باید برایش جشن بگیری. باید یک حس امید در خانه برایش درست کنیم. از داخل خانه چیزهایی پیدا کردیم تا بتوانیم بهانه‌ای برای شادی درست کنیم. ما امید و شادی را می‌سازیم. یعنی مجبوریم که بسازیم. اما آن شادی حقیقی از ما فاصله دارد. در جشن، بمباران ادامه داشت و ما از بمباران با عنوان آتش‌بازی جشن‌مان یاد می‌کردیم.» روایت اسراء، درست مثل روایت‌های دوران دفاع‌مقدس است. مثل همان تصویر سفره عقد فرمانده نامدار که بعد از عقد، همه با صدای صلوات، گل‌های ریز می‌ریزند و آرزوی‌شان تمام‌شدن جنگ است. مثل همان سکانس رد شدن حاج احمد متوسلیان در فیلم «ایستاده در غبار» که تاکید می‌کند عروسی و شادی برای بعد از جنگ است. مثل همان سکانسی که از راهروی بیمارستان رد می‌شود و گل‌های پرپر شده روی سرش ریخته می‌شود. حین راه رفتن، می‌خندد. متوسلیان و همرزمان او، این روزها در غزه تکثیر شده‌اند تا رد همان آرزویی که داشت، به خبرنگاران فلسطینی کشیده شود؛ به عروسی خواهر اسراء که کسی در آن از ته دل شاد نبود. اسراء ادامه می‌دهد: «خواهرم قرار بود ازدواج کند اما خانه‌ای که تمام جهازش را در آن قرار داده بود، ویران شد. کل شهر حتی تالار عروسی، ویران شده بود. وقتی برادر و مادر همسرم شهید شدند، خواهرم متوجه شد که حتی اگر جنگ به پایان برسد، باز هم با غم این سال‌ها، مثل روز اول نخواهیم شد. تصمیم گرفت در همان خانه ازدواج کند. عرب‌ها خیلی درست نمی‌دانند که دختر عقد کرده در خانه بماند. برای همین ازدواج کردند. در زمان عروسی، مرد و زن جدا بودند و حتی عروس و داماد کنار هم ننشستند. خواهرم پیراهن خیلی ساده پوشیده بود و به جای یک موسیقی شاد، یک موسیقی حماسی گذاشتیم و بچه‌ها با چفیه و کوفیه پایکوبی کردند. خواهرم اشک می‌ریخت.»دست اسراء به تلفن همراهش می‌رود تا تصویری از آن زمان نشان دهد. ناخواسته به تصویر جشن قرآن فرزندش کریم می‌رسد. تصویری را نشان می‌دهد و به میزی اشاره می‌کند که برای این جشن خودمانی درست کرده. فیلم پخش می‌شود. غریبه و آشنا کنار هم نشسته‌اند. اسراء می‌گوید اینجا آوارگان بسیاری از رفح و غزه کنارشان بودند. دور میز جمع شده‌اند و اشعار حماسی می‌خوانند. قاب موبایل اسراء برای نشان دادن عظمت غمی که درک کرده، کوچک است. خاطرات او یادآور عروسی‌هایی است که در هشت سال دفاع‌مقدس ایران به همین سادگی برگزار می‌شد. البته تفاوتش با غزه این است که آنها برای ۷۰سال چنین شرایطی رادرک کرده‌اند.می‌گوید:«ممکن است۷۰سال دیگر هم ادامه داشته باشد. اما امیدوارم این‌طور نباشد!» اسراء در میان خاطراتش، به خانه‌ای در دیرالبلح می‌رود؛ خانه یکی از اعضای خانواده‌اش. مردها در طبقه بالا، زن‌ها در اتاق و بچه‌ها در سالن ساکن هستند. تصویری را نشان می‌دهد که مربوط به حفظ قرآن فرزندش، کریم است. ویدئو را پخش می‌کند. صدا بلند می‌شود. خودش در حال فیلم گرفتن است. ا... ا... می‌گوید و دیگران را به پایکوبی تشویق می‌کند. برق رفته و نور بیرون شهر خودش را تا داخل خانه کشانده است. نور چند دوربین خانه را روشن کرده. بچه‌های قد و نیم‌قد، روی زمین نشسته و مقابل دوربین، سرود می‌خوانند. انگار صدای جولیا پطروس، خواننده لبنانی را تکرار می‌کنند. اسراء موبایلش را طوری گرفته که یک طرفش را می‌بیند. دوباره یاد آن روزها می‌افتد. زمزمه می‌کند و با بچه‌ها می‌خواند. بالاخره برای اولین‌بار در این مصاحبه، لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند. پسرش که بافسفر سفید آسیب دیده و گوشه‌ای از فیلم نشسته، ترانه را متوجه نمی‌شود اما دستش را به نشانه شادی بالا آورده و می‌خندد. ترانه اوج می‌گیرد و می‌خواند: «یکتب عن ارضنا ارض الملاحم» ( از سرزمین ما حماسه‌ها خواهند نوشت). اسراء می‌گوید درهمین زمان بوده که از بچه‌های آوارگان پرسیده دوست دارند کجا بروند و آنها می‌گفتند دوست دارند به غزه بازگردند. به یکی اززنانی اشاره می‌کندکه آنجا کنار بچه‌هانشسته.می‌گوید ازآوارگان است وآن زمان اورا نمی‌شناختند. میزبانش شدند و در این جشن حضورداشت. نیاز نیست با اسراء هم‌زبان باشی، همین که در چشم‌هایش نگاه کنی، درد برایت ترجمه می‌شود. 
   
سکانس سوم: نگاهی به پشت دوربین 
دستش را محکم به کیسه سیاهی گرفته که کل دار و ندارش را توی آن ریخته. مقنعه بلندی پوشیده و مقابل دوربین از دردهایش می‌گوید. این زن فلسطینی شاید بخش ناگفته همان عکسی باشد که باعث شد همه گریه اسراء را در قامت یک خبرنگار ببینند. تصویری که در فضای مجازی دست به دست شد و حتی برخی معتقد بودند بی‌طرفی یک خبرنگار را کنار زده. اما اینجا و درست در میانه نبردی نابرابر، چطور می‌توان بی‌طرف ماند و حقیقتی که مثل روز روشن است را نادیده گرفت؟ مگر می‌شود آفتاب را دید و انکارش کرد؟ این همان چیزی است که اسراء نیز به آن باور دارد. در غزه نمی‌شود بی‌طرف بود. چیزی عیان‌تر از حقیقتی که رخ می‌دهد نیست. اسراء گفته بود شکنندگی مادرانه را پشت در خانه می‌گذارد. وقتی رخت خبرنگاری به تن می‌کند، روحش رویین‌تن می‌شود. سعی می‌کند راوی مقاومی برای مقاومت باشد. اما روزی مقابل دوربین، اسراءی مادر به اسراءی خبرنگار غالب شد. چشمانش چیزی جز حقیقت ندید. تصویری از آن روز در رسانه‌های دنیا چرخ خورد. اسراء مقابل مادری دیگر شکست. مادری که روزگاری برای خود بروبیا داشت. صاحب اولاد و خانه بود. امروز اما تمام آن دارایی به یک کیسه پلاستیکی خلاصه شده که در مشت گرفته است. اسراء تعریف می‌کند: «من نتوانستم بی‌طرف باشم چون اگر بی‌طرف بودم نمی‌توانستم فلسطینی باشم. من مادر هستم و با مادری مصاحبه می‌کردم که همه بچه‌هایش را ازدست داده و از تمام دنیا فقط یک کیسه برایش مانده بود. او می‌گفت آخرین فرزندم رفت که خواهر و برادرهایش را دفن کند، وقتی رفت باز بمباران شد. او می‌گفت فقط می‌خواهم بچه‌ام را پیدا کنم و دفن کنم. وقتی کسی با من این‌گونه صحبت می‌کند چگونه می‌توانم بی‌طرف باشم؟»اسراء در میان حرف‌هایش، ویدئوی اشک و خواهش همین مادر سیاه‌پوش را نشان می‌دهد که از فرزندانش می‌گوید و ادامه می‌دهد: «دو مصاحبه با او انجام دادم. بعد از مصاحبه اول او را در بیمارستان دیدم و پرسیدم چه شد؟ او از سخت بودن پایداری در این راه با وجود داغی که به عنوان یک مادر دیده است، گفت.» او بیش از دو ماه است که از غزه بیرون آمده اما می‌گوید اگر رفح باز شود، دوباره به غزه باز می‌گردد. اگر هم در قاهره بماند، مستندهایی می‌سازد تا صدای مردم غزه باشد. کمی مکث می‌کند و این‌طور ادامه می‌دهد: «اگر یک روز نتوانم درباره غزه صحبت کنم، انگار به آنها خیانت کرده‌ام.»از اولین روزی که یک خبرنگار پایش را به این حیطه می‌گذارد، خوب می‌داند که حساب زمان و مکان حضورش دست خودش نیست. باید هر لحظه، آماده رفتن به میدان خبر باشد.اسراء هم این را خوب می‌داند. چه آن زمانی که فرزندانش در خانه ماندند و خودش وسط شهر غزه ایستاد تا پلاتوی گزارش را بگوید و چه زمانی که ناچار بود دست ام‌حسن را رها کند و به تحریریه بازگردد. خودش می‌گوید یکی از سخت‌ترین چیزهایی که در این جنگ دیده، هدف قرار دادن خبرنگاران است. می‌گوید انگار رژیم صهیونیستی نقشه مشخصی برای نابودی خبرنگاران کشیده تا کسی جنایت‌هایش را ثبت و ضبط نکند. روایت اسراء از خبرنگاران غزه، یادآور چهره وائل الدحدوح است؛ خبرنگار فلسطینی که در زمان شهادت اعضای خانواده، در حال انجام رسالت خبرنگاری بود. کمی بعد که دوربین‌ها برای مصاحبه با او روی صورتش نور انداختند، گفته بود خانواده‌اش جایی ساکن بودند که رژیم صهیونیستی ادعا کرده بود امن است. کلمه «امن» را طوری می‌گوید که کنایه پشت صحبت‌هایش مشخص شود. گفته بود: «گریه‌های ما از روی اخلاق انسانی است نه از روی ترس.» اسراء هم در مسیر همان خبرنگاران است. می‌گوید با وجود کشتار خبرنگاران، قوی‌تر شده و اگر رژیم صهیونیستی می‌دانست با این کشتار، خبرنگاران را شجاع‌تر می‌کند، دست به این جنایت نمی‌زد. صدایش محکم‌تر شده؛ انگار همان قدرت خبرنگاری را دوباره در خودش احساس می‌کند. روایتش را این‌طور ادامه می‌دهد: «به نظرم رژیم صهیونیستی یک نظام خنگ است. حتی وقتی خبرنگاران غزه را ترک می‌کنند، ابتدا مطمئن می‌شوند کسی جای آنها قرار گیرد تا رسالت خبرنگاری بر زمین نماند. من بیرون آمده‌ام تا صدای مردم غزه باشم. همه ما خبرنگاران چه داخل و چه خارج از غزه، یک پیام داریم که می‌خواهیم به دنیا برسانیم. بدترین جنایت‌ها علیه خبرنگاران دراین نبرد صورت گرفته وتا امروز۱۴۴خبرنگار دراین روند اطلاع‌رسانی، شهید شده‌اند.»وقتی صحبت از فعالیت‌های رسانه‌ای ایران می‌شود، اسراء به وفاداری رسانه‌های ایران به جریان مقاومت اشاره می‌کند: «رسانه‌های ایرانی به خبر فلسطین اولویت داده‌اند و در میان خبرهای اصلی آنهاست. وقتی به این خبرها نگاه می‌کنیم، احساس‌مان این است که در نبرد رسانه‌ای فلسطین تنها نیستیم. مثلا همین جشنواره صبح که من به خاطرش به ایران آمدم، در زمان خوبی درباره فلسطین صحبت می‌کند. در صورتی‌ که اکثر جشنواره‌ها وقتی یک واقعه تمام می‌شود، درباره‌اش حرف می‌زنند. اجتماع افرادی از سراسر جهان باعث می‌شود ما بتوانیم دردها و ضعف‌های‌مان را به اشتراک بگذاریم و تبادل کنیم. در این مدت توانستم با خبرنگاران ایرانی و خارجی صحبت کنم. خوشحالم صدای غزه هستم. از همه می‌خواهم منفعل نباشند و صدای غزه را به گوش دنیا برسانند. هر انسانی در عالم حتی اگر مسلمان، شیعه، سنی یا مسیحی نباشد؛ حتی کافری که آزاده باشد، باید با آنچه در فلسطین رخ می‌دهد، همدردی کند.» او گنجینه رخدادهای غزه است. خاطرات روزهایی که نظام سلطه نخواست دیده و شنیده شود. اسراء درباره این‌که روزی بخواهد این وقایع را بنویسد، می‌گوید: «به این فکر نبودم اما وقتی به اینجا آمدم، پیشنهادش مطرح شد. ان‌شاءا... بتوانم این کار را انجام دهم اما حتما اول باید جنگ تمام شود تا بتوانم خودکار را دست بگیرم و بنویسم. من با این‌که در قاهره هستم اما کارم را رها نمی‌کنم. مثلا چند هفته قبل مستندی درباره ماهیگیرانی که به ساحل غزه رفتند، ساختیم.» 
 
سکانس چهارم: از غم‌های پنهانی
تا‌به‌حال میان مصاحبه روضه شنیده‌ای؟ اسراء برای همه ما، روضه مصور بود. تکه‌تکه حرف‌هایش. روضه اصلی جایی بود که لیوان آب خنک را لمس کرد و گفت نمی‌تواند این آب را بنوشد. گفت آب طبیعی لوله‌کشی می‌خواهد. پیش از این گفته بود از زمانی که به ایران رسیده، نتوانسته درست غذا بخورد. آب خنک را کنار می‌زند تا آب لوله‌کشی ساده را به جای آن بنوشد؛ یک آب بی‌طعم و گرم. می‌گوید: «ماه‌ها برق و آب نداشتیم. نمی‌توانیم آب سرد بخوریم. الان هم که از غزه خارج شده‌ام، نمی‌توانم آب سرد بخورم.» دلش پیش دیگر اعضای خانواده مانده است. گویی این روزها قوت غالب اسراء بغضی است که فرو می‌خورد. او در این حال روایت می‌کند چهار روز اول حضورش در ایران به وقت غذا، گریه چاشنی خوراکش بوده و نمی‌توانسته با آرامش لقمه‌ای بخورد. چرایی‌اش را این‌طور شرح می‌دهد: «می‌دانم مادر و خواهرم نمی‌توانند این غذا را پیدا کنند یا برای‌شان سخت است.» اهل مبارزه و مقاومت که باشی، یاد می‌گیری از هر بحرانی عبور کنی، اسراء هم سال‌هاست راه حیات را بلد شده و می‌گوید: «کم‌کم سعی کردم کسی با من باشد و در غذا خوردن شریکی داشته باشم، گرم صحبت شوم تا خود را از غربتی که هر لحظه روی سرم آوار می‌شد، بیرون بیاورم.» اما این راه‌های عبور هم باعث نمی‌شود که لقمه با لذت از گلویش پایین برود و همچنان با تاکید می‌گوید که هیچ نوع لذتی در غذا خوردن وجود ندارد؛ لذتی که در شرایط جنگی، بیشتر شبیه شوخی است. او این‌طور ادامه می‌دهد: «پیش از جنگ، پسرم عادت کرده بود هر روز یک سیب بخورد اما بعد از آن دیگر ممکن نبود. بعد از هشت ماه که ما به مصر آمدیم، طبیعتا باید این عادت را ادامه می‌داد و ما هم برای خوردن و نوشیدن شوق و اشتیاق ‌داشتیم اما این‌طور نبود. مدت طولانی نمی‌توانستیم به‌درستی غذا بخوریم. بعد هم که غذا خوردیم، نمی‌توانستیم این کار را با لذت انجام دهیم؛ حتی بچه‌های کوچکم خجالت می‌کشند چیزی بخورند، چون به فکر بچه‌های فامیل هستند. برای همین وقتی با فامیل تصویری صحبت می‌کنیم، سعی داریم چیزی از زندگی‌مان نشان ندهیم که آنها دل‌شان بخواهد.»در میان کلام پر‌بغض‌اش، نفس عمیقی می‌کشد و می‌‎گوید: «اگر جنگ تمام شود شاید من احساس راحتی ‌کنم اما الان نمی‌توانم؛ چون در این لحظات که اینجا هستم می‌دانم عزیزانم در غزه چه حسی دارند. با راحت بودن آنها من هم احساس راحتی می‌کنم. به خصوص حالا که اوضاع سخت‌تر هم شده است. چون گذرگاه رفح را بستند و نگذاشتند کمکی به شهر وارد شود. وضعیت خیلی سخت و اسفناک است.» تلخی صحبت‌های اسراء در طعم چای هم کشیده شده. چای را تلخ می‌نوشد و از هشت ماهی می‌گوید که چای نوشیدن در غزه به طعم همان لحظات دور از خانواده بوده. آنچه اسراء از همدلی‌ با مردمانش حتی فرسنگ‌ها دورتر از دیار و در امنیت کامل بیان می‌کند، برای یک ایرانی غریبه نیست. روح شرقی در کلامش جریان دارد و یادآور فرهنگ ایرانی است. باور داریم ما ایرانی‌ها هواخواه همدیگریم. حتی بارها از غربت‌نشینان هم شنیده‌ایم که دل‌شان برای وطن می‌تپد. یادمان می‌آید این پیوند ناگسستنی است؛ چه برای ما و چه برای او در مقابل همو‌طنانش. 
   
سکانس پنجم: از جوانه زدن
اسرائیل آدم می‌کشد. زندگی‌ها را دگرگون می‌کند. زهر این تلخی را با هیچ کلام شاعرانه‌ای نمی‌توان شیرین کرد اما در پوسته زیرین این همه خونریزی، قلب فلسطین می‌تپد. صهیون هر چه تبر می‌زند نادانسته تکثیر می‌کند. مثل قلمه زدن شاخه گیاهی که از تنه اصلی جدا شده است. هر قطره خونی که به زمین می‌ریزد، روح می‌گیرد و در پی خون‌خواهی در کالبدی دیگر جان می‌یابد. اسراء هم در پی همین خونخواهی است. حتی حالا که از غزه خارج شده قلبش جایی در میان ویرانه‌ها جامانده. زنده مانده که روایت کند. هر چند که دشمن فلسطین نمی‌گذارد زنده‌ها زندگی کنند و خنکی و شیرینی به جان و کام این ملت بنشیند. اسراء می‌گوید: «ما زنده‌ایم اما زندگانی که رژیم صهیونیستی تلاش می‌کند آنها را به شیوه‌های مختلف اذیت کند. آرزوی شهادت داریم. باکی نیست، تنها هراس‌مان از این است که پیش از کشتن به ما تجاوز شود، اعضای خانواده‌مان را ازبین ببرند و...اسرائیل می‌خواهد ما را زجرکش ‌کند.» اسراء مادر است. مادر دوست دارد کودکانش، کودکی کنند. دل به بازی دهند و اسیر بازی بزرگ‌ترها نشوند. خوشحال نیست که فرزندانش زودتر پا به دنیای بزرگ‌ترها گذاشتند و پیگیر سیاست شدند. کودکان غزه اما‌ به این باور رسیده‌اند که در ماجرای فلسطین، حق و باطل کدام است و این یعنی تکثیر آگاهی. اسراء حقیقت تلخ این آگاهی زودهنگام را پذیرفته و می‌گوید: «بچه‌های ما درباره سیاست بهتر از هر دانشجوی علوم سیاسی صحبت می‌کنند. وقتی بچه‌هایم از غزه خارج شدند و به مصر رسیدند طبیعی این بود که پس از یک دوره سختی،دنبال تماشای کارتون باشنداما مدام می‌گویندمامان بزن اخبار!تمام صحبت‌های‌شان درباره آتش‌بس است. می‌پرسند آتش‌بس چه شرایطی دارد؟ بچه‌های ما زود بزرگ شدند؛ خیلی زود.»هر چقدر هم بدانی کودکت از بحران آگاهی دارد، سخت است بخواهی به پرسش‌های او درباره چند و چون قطب‌بندی‌های سیاسی پاسخ دهی. در دنیای معصومانه او جمع و تفریق ساده است و اعشار ندارد. آدم‌ها به دو دسته خوب‌ها و بدها تقسیم می‌شوند. حق روشن است و رفاقت یعنی این‌که بی چون وچراپشت رفیقت بایستی.پس چرا کسی حامی حق نیست؟چرا صدای دوستان فلسطین به بلندای ساختمان‌هایی نیست که صهیون ودوستانش فرومی‌ریزند. اسراء درمواجهه با این اذهان معصوم یکی ازدشوارترین وظایفش را چنین توصیف می‌کند: «یکی ازسخت‌ترین وضعیت‌هایم این بود که بچه‌ها می‌پرسند کدام ملت خوب و کدام بد است؟ که با ماست و که علیه ما؟ من توضیح می‌دهم ملت‌ها با حکومت‌های‌شان فرق می‌کنند. نمی‌خواهم بچه‌ها از یک کشور هراس داشته باشند یا از یک ملت خوش‌شان نیاید. همیشه ازمن می‌پرسندمگر کشورهایی که با ما خوب هستند سپاه، هواپیمای جنگی و اسلحه ندارند؟ چرا به کمک‌مان نمی‌آیند؟ نمی‌دانم چطورپاسخ دهم.همه اینها نشان می‌دهد که دیدگاه‌شان بزرگانه شده است. دیگر به فکر بچگی نیستند. نگاه‌شان رو به آینده است. درنوارغزه نمی‌توانی به هیچ بچه‌ای دروغ بگویی، چشمانش را ببندی و گویش‌هایش را بگیری. او دارد از نزدیک می‌بیند و می‌شنود. بچه‌ها خودشان در مرکز واقعه و اصل حادثه هستند چون بیشترین کشتار در میان کودکان و زنان صورت می‌گیرد.»
   
سکانس ششم: به سوی امید
«آینده» شاید غریب‌ترین واژه برای انسانی باشد که در میان غزه و نبرد هر‌روزه‌اش ایستاده است. هر چه درباره ارزش پایداری بگوییم باز بیرون گود ایستاده‌ایم. این بچه‌های فلسطین هستند که باید بگویند آینده خود و کشورشان را چگونه می‌بینند. اسراء با شنیدن ترجمه این جملات چند ثانیه به فکر می‌رود. آهی بلند می‌کشد. گلویش را صاف می‌کند تا بغض، صدایش را سد نکند. می‌گوید: «مردمی که از غزه بیرون آمدند شاید به آینده فکر کنند‌ اما مردمی که درغزه هستند فقط به نجات و زنده ماندن می‌اندیشند و نمی‌توانند به آینده فکر‌کنند. متاسفانه غزه زیر و رو شده است. خانه‌ها، دانشگاه‌ها، خیابان، مدارس و... از بین رفتند.» در میان چهار فرزند اسراء، یکی هست که با دیگران فرق دارد. شاید این خبرنگار هر روز که پایش را از خانه بیرون می‌گذارد، دل‌آشوبه او را بیشتر از دیگر فرزندانش داشته باشد. فرزندان دیگر در موقع خطر می‌توانند از پس خود برآیند، سنگر بگیرند و جایی پنهان شوند، اما او توان دفاع و حفاظت از خود را ندارد. پسری از جامعه توانخواهان که در جامعه سالم هم حقوق‌شان نادیده گرفته می‌شود و قطعا در این روزهای جنگ، بیش از پیش به حاشیه می‌روند. اسراء با دغدغه از ویرانی شهرش سخن می‌گوید و ادامه می‌دهد: «حتی مراکز خدمات‌رسانی به افراد ناتوان نابود شد. زمان زیادی برای بازگشت این شهر به زندگی لازم است. مهم‌ترین چیزی که الان می‌خواهیم این است که جنگ نباشد. عادت کردیم خرابه‌ها را دوباره بازسازی کنیم اما مهم این است که اسرائیل نباشد. باید این چرخه تمام شود. نقشه رژیم‌صهیونیستی این است که مردم غزه را آواره و درگیر بازسازی کند. درواقع قصدشان این است که مردم ما محدود شوند.»  به روایت اسراء، این مشقات، مشقی برای فرزندانش شده است تا نخواهند راه او و همسرش را پی بگیرند. وقتی پرسشی درباره این‌که فرزندانش می‌خواهند خبرنگار شوند یا نه مطرح می‌شود، از معدود دفعاتی است که در مصاحبه خنده به لبانش می‌آید. پاسخ می‌دهد: «فقط کریم پسر کوچکم دوست دارد خبرنگار شود، اما من و پدرش مایل نیستیم. پدر و مادر که باشی دوست نداری از آن چیزی که خود اذیت شدی، بچه‌‌ات هم آزار ببیند. هرچند در آخر خودش باید تصمیم بگیرد. دخترم دشواری‌های کار ما را دیده است و می‌گوید نمی‌خواهم این سختی‌ها را تحمل کنم. او همیشه مسئول فرزندان کوچک‌تر بوده، برای همین می‌گوید دوست ندارم کاری را که تو با من کردی، من با فرزندانم بکنم.»
   
سکانس هفتم: بوی تاریخ، بوی وطن
 مادر و فلسطین. اسراء هرچه می‌گوید به این دو واژه ختم می‌شود. در مصاحبه هم اولین‌باری که اشکش درآمد جایی بود که درباره مادرشوهرش حرف زد. او پیوند میان این واژه را با یادی از مادر همسرش چنین تعبیر می‌کند: «ام‌حسن مادر من بود. ۱۸ سال است که عقد ازدواج بستم. ۱۹ ساله بودم که عروسی کردم. تقریبا نیمی از عمرم را کنار مادرم بودم و نیمی را کنار او که مادر دوم من بود. غیر از این‌که با او نسبت فامیلی داشتم به‌طورکلی خیلی دوست دارم با پیرزن‌ها و پیرمردها همنشین باشم. حس می‌کنم بوی تاریخ، بوی وطن و بوی فرهنگ فلسطینی را می‌دهند. دوست دارم درباره پیشینه فلسطین با آنها صحبت کنم. مادرشوهرم هم برایم مادر بود و هم نمادی از فلسطین قدیم. ضربه سختی به مغز ام‌حسن وارد شده بود. دو ساعت خونریزی می‌کرد و در این زمان دستم را محکم گرفته بود. دکتر گفته بود او فوت می‌کند و این اتفاق افتاد. دکتر می‌گفت تمام شد و من می‌گفتم نه! نگاه کنید، هنوز دستم را محکم گرفته است. او مرده بود اما دست من را گرفته بود. دستانش گرم بود!» اشک بی‌امان صورتش را تر می‌کند. می‌گوید: «خیلی دلتنگش هستم!» این غم با داغی دیگر تشدید می‌‎شود.سه روز پس از شهادت ام‌حسن بود که یکی ازپسرانش که شباهت زیادی به او داشت، راه مادر را پی گرفت. به گفته اسراء از برادران همسرش، سن‌وسالی گذشته است. به‌همین‌خاطر او مثل دختر آنان است وهمین، غمش را سنگین‌تر می‌کند؛ غم بامداد جمعه‌ای که برادر همسرش برای نماز به مسجد رفته بود. درست روز آتش‌بس. برق قطع بود وزمان دقیق آتش‌بس به گوش او نرسید. به سمت مسجد رفت و نمی‌دانست قرار نیست بازگشتی در کار باشد. قراربود همه چیز در ساعت ۶متوقف شود. ساعت که روی عدد ۵ ایستاد، مسجد هدف قرارگرفت. برادر همسر اسراء برای همیشه رفت. اسراء می‌گوید:«جسد او را از زیر آوار بیرون آورند. دیشب در خواب دیدم‌شان!» این آخرین جملاتی است که اسراء بیان می‌کند. دیگرنمی‌تواند ادامه دهد و می‌گوید توانایی روحی برای حرف‌زدن درباره شهدا را ندارد. وقتی با هر کلمه اشک از چشمانش سرازیر می‌شود، زبان دیگری را برای همدلی انتخاب می‌کنیم. او را به گرمی در آغوش می‌گیریم. انگار غزه با تمام ابهتی که دارد، برای دقایقی سر بر شانه ایران می‌گذارد تا اشک‌هایش را پاک ‌‎کنیم.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها