آنطور که محمد کشاورز در کتاب «رادیو هنوز یک راز بود» مینویسد، آن زمان رادیو برای خیلیهایمان راز و رمز خاص خود را داشت. روایتی که کشاورز دریکی ازجستارهای کتاب نوشته، به حال وهوای خیلیهایمان در آن روزها نزدیک است. رادیو هنوز یک راز بود، روایتهایی درباره کتاب و نوشتن است که محمد کشاورز نوشته و نشرچشمه آن را منتشرکرده است. کشاورز در قامت نویسنده، خاطرات قدیم خود ازکتاب ونوشتن را درقالب ۹جستار، به رشته تحریر درآورده است. البته برخلاف دیگر مجموعه جستارهای این ناشر که گاهی رنگ و بوی برجسته کردن یک نویسنده را دارد، جستارهای کشاورز از خاطرات دست اول و جذاب یک نویسنده زاده دهه۳۰ است که همه خاطرهبازان با رادیو را با خود همراه میکند. آنچه در این مطلب به آن اشاره شده، بیشتر مربوط به یکی از این جستارهاست که خاطراتی از رادیو را در روزگاری روایت کرده که هنوز راز به حساب میآمد و پیچ و خم موجهای آن، به منزله دریچه ورود به دنیایمان بود.
برگ اول
دور مثل رادیو
محمد کشاورز جستار مربوط به رادیو را این طور آغاز میکند که: «۴۵ سال پیش، سالهای نوجوانیام، رادیو برای من و خیلیهای دیگر هنوز یک راز بود؛ دستگاهی کوچک که با باتریهای استوانهای زرد و قرمز کار میکرد و از صدای آدم و موسیقی پربود.» روایت کشاورز، مخاطب را با همان حال و هوای رادیوهای قدیمی لب طاقچه همراه میکند. او در ادامه مینویسد: «رادیو، همدمی که از همنشینیاش سیر نمیشدم. بیشتر آدمهای رادیو، صدایشان از جاهای دوری میآمد. جایی به اسم تهران؛ شهری که در کتابهای درسی خوانده بودم، پایتخت ایران است.» روایت به گونهای نوشته شده که نشان میدهد رادیو در قامت یک پایتخت، برای نویسنده دور بوده. البته نه خود رادیو، که حضور در آن و ظهور کردن به منزله یکی از اعضای خانواده رادیو.
برگ دوم
رویای نوشتن
نویسنده جستار در ادامه مینویسد: «...صدای زنها و مردهایی که اخبار میگفتند، آواز میخواندند و از آب و هوا و حال و هوای مردمان شهرهای دور و نزدیک گزارش میدادند؛ صداهایی که صاحبشان را نمیدیدم و نمیشناختم اما در ذهنم برای هر کدامشان چهره و قد و قوارهای خاص ساخته بودم. صدایی هم بود که از همین نزدیکی میآمد؛ از همین شیراز، شیرازِ خودمان. صدای دلنشین و شنیدنی مردی در برنامهای به اسم فرهنگ مردم.» از همینجا پیوند رادیو و رویای آن با نویسنده جستار برقرار میشود تا از شکل و شمایل دستنیافتنی خارج شود و برایش تبدیل به یک رویا برای رسیدن شود؛ برای نوشتن، برای حضور و برای وصل شدن به جایی که «رادیو» را شکل میداد.
برگ سوم
در پیچ و خم شیراز
مرحله بعد، تلاش کشاورز برای ارتباط گرفتن با مجری یک برنامه پرطرفدار است که نویسنده و صدالبته مخاطب جستار را با خود همراه میکند تا درکوچه پسکوچههای شیراز آن زمان، به دنبال یک صدای جادویی بگردد. در نهایت او را پیدا میکند و قرار میشود که قصه و متل و دوبیتیهای محل را جمع کند تا در رادیو با صدای خودش بخواند، اما این وسط یک مانع اساسی وجود دارد: عمو اسفندیار. او قرار بود به نویسنده کمک کند تا این متلها جمع و در نهایت نوایش از رادیو پخش شود اما همین عمو اسفندیار در نهایت با نویسنده شرط میگذارد که باید با صدای خودم پخش شود. نویسنده جایی در این جستار اینطور مینویسد: « جوری میگفت ببر رادیو، انگار من همهکاره رادیو بودم؛ منی که هنوز حتی ساختمان رادیو را ندیده بودم. مردم محل با حرف و نقلشان هندوانه زیر بغلم گذاشته بودند و نمیتوانستم خودم را از تک و تا بیندازم. چارهای نبود. قانع کردن آدم پیر سرد و گرم چشیدهای مثل عمو اسنفدیار، کار پسرک پانزده سالهای مثل من نبود.» او در نهایت میپذیرد تا متلهای گردآوری شده توسط عمو اسفندیار را با صدای خود او، منتشر کند.
برگ چهارم و آخر
سایهوار و عاشق
اوج جستار اما مثل اوج یک قصه تمامعیار، زمانی است که صدای محمد کشاورز ۱۵ساله از رادیو پخش میشود و آه از نهاد عمو اسفندیار خارج میشود. خطاب به اومیگوید: «حالا تو یه الف بچه، ای پیرمرد آبرودار رو دستمیندازی؟!» نویسنده خروج عمو اسفندیار برای اتمام یک روایت با محوریت رادیو را اینطور تمام میکند: «عمو اسفندیار رو به برادرزادهاش دست بالا برد که یعنی هیچ نگو. خودش هم هیچ نگفت. دیدم چطور ته عضایش را به زمین فشار داد تا تنش را از زمین بکند. راست که شد، نه به من و نه به هیچکس دیگر نگاه نکرد. بیضبط صوتش درسکوت راه افتاد. من خیره ماندم به آهسته رفتنش. سنگین و سایهوار میرفت. درایوان و با آن همه آدم، هیچ صدایی نبود جزصدای رادیو وخوانندهای که ترانهای محلی میخواند: راه شیراز برای تو دوره... .»