آرام و قرار نداشتند و به این فکر میکردند بالاخره به حقشان میرسند و خون پسرشان پایمال نمیشود. چقدر این یک سال در تنهایی خودشان اشک ریخته و خاطرات حسین، تنها پسرشان را مرور کردهبودند که در یک درگیری جان خود را از دست دادهبود.پدر یادش میآمد که بیست و پنج سال پیش در یکی از شبهای ماه محرم با توسل به امامحسین(ع) نذر کردهبود اگر خدا پسری به او عطا کند، نامش را حسین گذاشته و او را خادم هیأت کند.از همان دوران کودکی، پیرمرد به همراه حسین در مراسم عزای امامحسین(ع) شرکت میکرد به گونهای که حسین مرید و دلبسته اهل بیت شدهبود.با تداعی خاطرات تلخ و شیرین در ذهنش، گاهی لبخندی بر لبش و گاه قطره اشکی بر چشمانش جاری میشد. یادش میآمد محرم سال قبل هیأت محل موکبی زدهبود برای پذیرایی از عزاداران حسینی. شب عاشورا جوانی با خادمان این موکب درگیر میشود و در این بین حسین برای پا درمیانی و جدا کردن طرفین درگیری اقدام میکند که ناگهان جوان خشمگین حسین را به سمت جوی آب هل داد و بعد از چند دقیقه حسین در آغوش پدر جان داد.پدر و مادر حسین به طرز ناباورانهای فرزندشان را از دست دادند و قاتل دستگیر و تحویل مراجع قضایی شد. پس از مراسم عزاداری، ختم و گذشت چهل روز، بزرگان و اهالی محل با هدف دلجویی و جلب رضایت و گذشت، بارها به منزل حاج علی آقا رفتند اما هربار با جواب منفی او و همسرش مواجه شدند؛ چون قصاص تنها خواسته آنها بود.زمان اجرای حکم فرا رسیدهبود. حاج علی و حاج خانم مقابل در زندان برای اجرای حکم آمدهبودند که نصب بنری با عنوان «به عشق حسین(ع) میبخشم» توجهشان را جلب کرد. یک لحظه دلشان لرزید، بغض گلویشان را گرفت و قدمها را سستتر برای اجرای حکم برداشتند. مسئولان زندان با اصرار و خواهش از آنها خواستند عفو کنند و از قصاص بگذرند. جوان را برای اجرای حکم آوردند. سرش را پایین انداخته و گریه میکرد و با طلب حلالیت میخواست از اشتباهش بگذرند.جوان به طرف حاج علی آمد و خودش را روی پای او انداخت و التماس میکرد. حاج علی به یقین رسیدهبود که جوان پشیمان است. در همین بین حسین را دید که ناراحت و غمگین است، بیاختیار دستی بر سر جوان کشید و گفت: «سرت را بالا بگیر، به عشق امامحسین(ع) بخشیدمت، تا حسین من هم خوشحال باشد.» حاضران در سالن صلوات فرستادند و اشک شوق در چشمان اولیای دم و جوان نادم جاری شد.