او در این کتاب اینبار به خاطرات امیر سعیدزاده پرداخته است. بخشی از کتاب در واقع کاملا همسان با خاطرات خود گلزار راغب است؛ آنجا که سعیدزاده نیز مانند او به زندان کوملهها میافتد. عصرهای کریسکان البته صرفا خاطرات زندان سعیدزاده نیست و این کتاب از فعالیتهای دوران پیش از انقلاب و مجاهدتهای دفاعمقدس هم حرف زده است. در تازهترین خبر درباره این کتاب هم بگوییم که رهبر انقلاب نیز بر این کتاب یادداشتی نوشتهاند و امروز دوشنبه در سنندج قرار است از آن رونمایی شود. مراسم رونمایی از تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب در قالب دهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت از سوی مؤسسه پژوهشی-فرهنگی انقلاب اسلامی با حضور جمع محدودی از پیشکسوتان جهاد و مقاومت و فعالان حوزه ادبیات و هنر دفاعمقدس و مسوولان استانی با رعایت دستورالعملهای بهداشتی برگزار میشود. عصرهای کریسکان پس از گذشت چهارسال از نخستین انتشارش در حال تجدید چاپ در انتشارات سوره مهر است.
در بخشی از کتاب میخوانیم جمعه شانزدهم شهریور ۱۳۵۸ کنار تخت پدرم در بیمارستان نشستهام و نیروهای نظامی در شهر میچرخند. به مصطفی میگویم تو اینجا بمان تا برم برای پدر ناهار بیارم. مصطفی میگوید: تو بمان تا من برم. میخوام اول برم نماز و بعد میرم منزل و ناهار بابا رو میارم.ساعت دو بعدازظهر صدای انفجار مهیبی بیمارستان را میلرزاند. پدرم هراسان از خواب میپرد و سعید سعید صدایم میزند. میگویم: اینجام بابا.دست به گردنم میاندازد و صورتم را میبوسد و میگوید: خواب بدی دیدم بابا. خواب دیدم کشته شدی! سرش را میچرخاند و میگوید: مصطفی کجاس؟ - رفته ناهار بیاره. - برو دنبالش، خیلی نگرانم. بدوبدو به طرف خیابان میروم. هواپیماهای عراقی در آسمان شهر جولان میدهند. انفجاری در خیابان نزدیک بیمارستان روی داده و مردم سراسیمه به اینسو و آنسو میدوند. به طرف محل انفجار میروم و میبینم افرادی در خون خود غلتیده و به شهادت رسیدهاند. در بین جنازه شهدا، بدن تکه پاره مصطفی را میبینم که در خون خود غلتیده است. دست و پایم میلرزد و سر در گریبان آه و ناله سر میدهم.یک دستگاه جیپ نظامی خودی میخواسته از پادگان سردشت خارج شود ولی بر اثر تحرکات و مانور هواپیماهای عراقی، راننده جیب با دستپاچگی هول میکند و درون گودالی میافتد. توپ ۱۰۶ روی جیپ از ضامن خارجشده و با شلیک تصادفیاش به بالکن مغازهها اصابت کرده و چهارده نفر را به شهادت میرساند. تعدادی هم روح میشوند. راننده و خدمه توپ هم به شهادت میرسند. مصطفی در حال عبور از پیادهرو به طرف بیمارستان بوده که مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفته و به شهادت میرسد. جنازه شهدا را به بیمارستان منتقل کرده و روز بعد مراسم تشیع جنازه باشکوهی برایشان برگزار میکنیم. ما میمانیم و همسر باردار مصطفی که بچهای در راه دارد. بعد از شهادت مصطفی، خانواده درگیر مسائل عاطفی و خانوادگی میشود. حمیرا، همسر باردار مصطفی، بین رفتن و ماندن بیقرار و بلاتکلیف میماند. میخواهد خانواده ما را ترک کند و به منزل پدرش در مهاباد برود ولی پدر و مادرم صلاح نمیبینند و دوست ندارند حمیرا، فرزند مصطفی را در غربت به دنیا آورد. مانع رفتنش میشوند و بعد از کلی صلاح و مشورت به این نتیجه میرسند که حمیرا در منزل خودمان بچهاش را به دنیا بیاورد و با من ازدواج کند. سردرگم و پریشان سرنوشت را به پاهایم میسپارم و از خانه بیرون میزنم. نمیدانم این پاها مرا به کجا خواهند برد! انتخاب سختی سر راهم قرار گرفته است؛ یا باید پا روی دلم بگذارم و همسرم را فراموش کنم و طلاقش دهم یا باید یادگار برادرم را رها کنم و اجازه دهم با حمیرا برود و تحتنظر مردی غریبه بزرگ شود. حمیرا هم مردد است؛ یادگار مصطفی را در منزل ما به دنیا آورد و ناباورانه به ازدواجی مبهم فکر کند که عطای این زندگی پر مشقت را به القایش ببخشد و برود...
روستای جانبازها
روایتی کوتاه از روستایی گمنام در غرب از سفرنگاری و سفر رهبر انقلاب به کرمانشاه
میکروفن را که دستمان دید، گفت صحبت دارد. روشنش کردیم. گفت نامش «اسلام» است. زمان جنگ، روستایشان بمباران شیمیایی شده و همه ساکنین شیمیایی شدهاند. گفت در دوران جنگ، روستا را ترک نکردهاند تا آن روز که همه بیهوش شدند و با برانکارد از آنجا بردندشان. گفت حالا در همان روستا زندگی میکنند. گفت نصف روستا را جانباز شیمیایی حساب کردهاند و نیمی را نه. گفت و گفت و ما هم شنیدیم. آخرش از ما خواست به روستایشان برویم و حال و هوایشان را ببینیم و شماره موبایلش را داد. البته فکر نمیکرد اینقدر زود سراغشان برویم. به «نساردیره»؛ روستایی در بیست کیلومتری گیلانغرب و پنجاه کیلومتری مرز عراق؛ در نزدیکی ارتفاعات بازیدراز. ارتفاعاتی که صدام فتح آن را، کلید فتح خرمشهر میدانست.
جنگ که شروع شد، مردان، زنان را به روستاهای دورتر بردند و خودشان به روستا برگشتند. شغل اصلی مردم کشاورزی بود و از گندم و برنج گرفته تا ذرت و پنبه میکاشتند. مردان در عین جنگیدن، کشاورزی را ادامه دادند. روستا با دشمن ۳ کیلومتر بیشتر فاصله نداشت و در سالهای جنگ مرتب زیر حمله توپخانه دشمن بود. تعدادی از مردم هم شهید و جانباز شدند. ولی چیزی که باعث تخلیه چند ماهه روستا شد اتفاقی بود که در سال ۱۳۶۷ رخ داد. عراق که در انتهای جنگ وضع خود را متزلزلتر از همیشه میدید، از بمبهای شیمیایی استفاده کرد. حلبچه، سردشت، نساردیره و چند جای دیگر از این حملات در امان نماندند. روستای نساردیره سهمش ۲۷ بمب شیمیایی در یک روز بود.
اسم روستا را نمیتوانستیم خوب تلفظ کنیم. از عابرین میپرسیدیم «روستای نسا و یا دیره داریم؟» تا این که یادمان آمد موبایل آن جوان که نامش اسلام بود را گرفتهایم. زنگ زدیم که میخواهیم به روستایتان بیاییم. انگار همه روستا برای دیدار رهبر به گیلانغرب رفته بودند. کمی در شهر ماندیم تا برگردند به روستا.
همراه اسلام به روستا رفتیم. مسیر روستا راه پر فراز و نشیب و در عین حال زیبایی بود. رانندهمان میگفت در بهار دیدنیتر است. روستا در ۲۰ کیلومتری گیلانغرب و جایی بین کوهها و دشتهای کشاورزی بود. خانههای روستا را هم اداره مسکن تبریز نوسازی کرده بود. ظاهرا تا چند سال پیش خشتی و گلی بودهاند. ولی در کل یک خیابان اصلی بیشتر نبود. خانهها بزرگ و تو در تو بودند.
با اصرار اسلام به خانهشان رفتیم. از خانه اسلام تا محل اصابت بمبهای شیمیایی ۲۰۰ متر هم نمیشد. پدر اسلام روی ایوان نشسته بود. او هم شیمیایی بود. از حیاط پشتی رد شدیم. برادر اسلام با ویلچر به پیشوازمان آمد. او هم جانباز و شیمیایی بود. به داخل خانهشان رفتیم. با روی باز ما را تحویل گرفتند. عکس «آقا» روی دیوار گچی خانهشان نصب شده بود. وقتی نشستیم برای همهمان پشتی آوردند و به رسم کرمانشاهیها پذیرایی مفصلی کردند. تازه از مراسم حضور رهبر در گیلانغرب برگشته بودند. برادر اسلام با این که برادرش در گیلانغرب خانه داشته از ساعت۳ دیشب در ماشینشان با سه بچه خوابیده بوده تا رهبر را ببینند و مادرشان هم از شب قبل به شهر رفته بود تا با یکی دیگر از بچههایش به مراسم بروند.
برادر اسلام درباره ماجرای جانبازی خودش گفت که بچه بوده و بمبهای خوشهای به نزدیکش خورده و دوپایش را قطع کرده است. بعد، از شیمیایی شدنش گفت که روی ویلچر توی جاده آسفالت بوده که عراق شیمیایی زده و او خودش را از روی ویلچر به رودخانه انداخته و بعد از چند ثانیه دچار حال تهوع و بیهوش شده است. اسلام هم بمباران را یادش بود. میگفت در صدمتری محل حمله، هندوانه میخورده و چیزی از بمباران نمیدانسته. اسلام آن موقع ۴ سال بیشتر نداشته است.
با اسلام به محل یادمان بمبهای شیمیایی رفتیم که بچههای بازیگوش محل تابلواش را کنده بودند. محل یادمان کنار مزارع کشاورزی بود. بعد به گلزار روستا رفتیم. بیشتر مردم، شهدای خود را به شهرهای بزرگتر برده ولی تعدادی از شهدا در آنجا بودند. مردم روستا هر کدام که ما را میدیدند از مشکلاتشان میگفتند. از اینکه فراموش شدهاند؛ از اینکه در روستایشان که همه شیمیایی هستند یک مرکز درمانی مخصوص وجود ندارد؛ از اینکه برای درمان باید هربار به بیمارستان ساسان تهران بیایند و هزینه هنگفتی پرداخت کنند؛ از اینکه نمیدانند چرا بنیاد بیشتر آنها را جانباز و شهید محسوب نمیکند! و...
در روز بمباران همه ۹۰۰ نفر جمعیت روستا شیمیایی شده بودند. عواقب آن حملات تا امروز ادامه یافته و مردم مشکلات مختلفی پیدا کردهاند که از همه برایشان سختتر معضل بیکاری است. جوانان میخوابند و صبح بیدلیل میمیرند. وقت رفتن یکی از اهالی را دیدیم که برادرش به خاطر شیمیایی بودن شهید شده و خودش پیگیر مشکلات مردم روستا بود. میگفت این روزها همه دنبال یافتن شهدای گمنام هستند ولی اینجا مردمی هستند که گمنام شهید میشوند.
منبع: گروه فرهنگ و ادب / روزنامه جام جم