به گزارش گروه
حوادث جام جم آنلاین، صبح پنجشنبه ۳۰دیماه سال ۹۵، چه آشوب و بلوایی بهپا بود. طبقه دهم پلاسکو آتش گرفته و در حال سوختن بود. این تازه آغاز ماجرا بود.سکانس اول این حادثه، ساعت ۷ و ۵۸ کلید خورد، درست زمانی که هنوز بسیاری از مردم در خواب ناز زمستانی بودند و بهجز کارمندان و برخی کسبه و شهروندان هیچکس در خیابان نبود.
شعلههای آتش از طبقه دهم زبانه میکشید و آتشنشانها بیم این را داشتند که آتش به دیگر طبقات این ساختمان ۱۷طبقهای سرایت کند و بشود آنچه که نباید شود. ساعت ۹ صبح، آتشنشانها بهسرعت مردم و کسبه را از محل خارج و بعد لکهگیری را شروع کردند تا آتش دوباره طمع جان پلاسکو را نکند.
یک ساعت بعد، تعدادی از آتشنشانهایی که در طبقات بالایی پلاسکو گرفتار دود و آتش شده بودند، با استفاده از بالابر و نردبان از ساختمانی که هر لحظه امکان ریزش داشت، خارج شدند.ساعت ۱۰ صبح، برخی از کسبه و مالکان پلاسکو که میدیدند سرمایه یک عمر زندگیشان در حال سوختن و دود شدن است، به سمت ساختمان هجوم بردند تا اسناد و مدارکشان را خارج کنند.
هجوم آنها به قدری غیرقابلکنترل بود که حتی ماموران انتظامی هم نتوانستند جلویشان را بگیرند. به محض ورود آنها و ریزش آوار از طبقه دهم، شعلههای آتش دوباره جان گرفتند و اینبار تعدادی از آتشنشانها گرفتار شدند.
بیرون پلاسکوی سوزان، کیپ تا کیپ آدم ایستاده بود و همه زل زده بودند به آتشنشانهایی که سعی میکردند هرطور شده آتش را مهار کنند. عدهای با دوربینهای گوشی در حال فیلمگرفتن از صحنه آتشسوزی بودند. آتشنشانهایی که از مهلکه جان سالم به در برده بودند، حال و روز خوشی نداشتند و از شدت ناراحتی مدام فریاد میکشیدند و از خدا کمک میخواستند.
جانباختن ۱۶ آتشنشان و ۶ شهروند
چه محشری بود. صدای نالههای جگرخراش مردمی که اطراف پلاسکو جمع شده بودند و حتی آتشنشانها که از حوادث احتمالی پیشرو خبر داشتند، تمامی نداشت. اوضاع هر لحظه بحرانیتر و غیرقابلکنترلتر میشد.
عقربهها روی ساعت ۱۱ و ۲دقیقه صبح ایستاده بود که فرمانده عملیات، با بیسیم دستور خارج کردن شهروندان را از محل حادثه صادر کرد. لحظهبهلحظه به حجم آتش و دود برخاسته از پلاسکو افزوده میشد. همه با نگرانی به آتشنشانهایی چشم دوخته بودند که بالای نردبانهای بلند در حال مهار آتش بودند و برایشان ذکر میخواندند تا سالم و سلامت پایین بیایند.
ساعت ۱۱ و ۳۲دقیقه صبح بود که پلاسکو شروع به ریزش کرد. آنهایی که در معرض اصابت ترکشهای ساختمان بودند، بهسرعت خود را به گوشه امنی رساندند. صدای ناله مردم بلند شد. یک دقیقه بعد، در حالی که آتشنشانها هنوز بالای نردبانها و درست در چند متری پلاسکو مشغول خاموش کردن آتش بودند، ناگهان ساختمان با حجم زیادی از خاک و آهن و آجر و سیمان و غبار فروریخت.
اشک و آه مردم و آتشنشانهایی که نزدیک صحنه حادثه بودند، یک لحظه هم قطع نمیشد و همه آرزو میکردند ایکاش آتشنشانها و مردم زیر آوار مانده نجات پیدا کنند. پس از ریزش ساختمان، عملیات امداد و نجات بهسرعت آغاز شد. صداوسیما لحظهبهلحظه این حادثه تلخ را گزارش میکرد. هر روزی که میگذشت، بخشی از پیکرهای مانده در زیر آوار از زیر صدها تن آهن گداخته و تل خاک و سیمان که روی هم انباشته شده بودند، بیرون کشیده میشد و ناله خانوادههایشان به آسمان میرفت.
در نتیجه این حادثه مهیب، ۱۶ آتشنشان به شهادت رسیدند و شش شهروند نیز جان خود را از دست دادند. حجم آوار بهجامانده از پلاسکو به قدری زیاد بود که تخلیه آن ۹روز تمام طول کشید و طی این ۹ روز، ۱۹۰۰کامیون، حدود ۲۰هزار تن خاک و نخاله از محل خارج کردند.
رو در رو با مرگ
پس از گذشت سه سال از این حادثه، سراغ جلال ملکی، سخنگوی سازمان آتشنشانی تهران رفتیم تا از روزهای پرحادثه پلاسکو بگوید: «بعد از اعلام خبر وقوع آتشسوزی در ساختمان پلاسکو، همراه با همکاران به محل حادثه رفتیم و وارد ساختمان شدیم. از طبقات هفتم و هشتم مهار آتش را شروع کردیم تا رسیدیم به طبقه ۱۱ که ناگهان صدای شکستگی وحشتناکی شنیدیم.
پس از آن، دو طبقه ریخت و چند نفر از همکارانمان که آن لحظه و در آن طبقات مشغول انجام عملیات بودند، زیر آوار گیر افتادند. همان لحظه تعدادی شهید شدند و عدهای هم زنده ماندند. بهسرعت دست به کار شده و با همکاران آوار را کنار زدیم و دو نفر از آتشنشانهای مدفونشده را بیرونکشیدیم.
بعد از بیرون آوردن آنان، یکدفعه صدای فروریختگی ساختمان را شنیدیم که نشان میداد بخش دیگری از ساختمان فروریخته و افراد که زیر آوار بودند به پایین سقوط کردهاند. در آن شرایط بحرانی، همراه با بقیه همکاران تا جایی که توانستیم نیروهای مانده در زیر آوار را بیرون کشیدیم. میخواستیم از طبقه نهم راهی به بیرون پیدا کنیم، اما پر از لوازم بود.
همانجا با یکی دیگر از همکاران، تعدادی از بچهها را پایین فرستادیم و ما چهار نفر باقی ماندیم. برای اینکه مطمئن شویم آتشنشان دیگری در طبقات دیگر نمانده است، یکی از همکاران از طبقه دهم جستوجو را آغاز کرد که خوشبختانه کسی نبود. یکی از بالابرها در بخش غربی ساختمان و آن یکی در بخش جنوبی بود که یکی از همکاران را با بالابرجنوبی فرستادم و خودم هم به سمت بالابر غربی رفتم تا خارج شوم، اما تا به بالابر رسیدم، دیدم ساختمان در حال حرکت است و طوری بود که داشت از بالابر فاصله میگرفت.
به همکارم گفتم داخل آن برود. وقتی او رفت، دیدم فاصله بالابر با ساختمان هر لحظه بیشتر میشود و در این لحظه، پایم را لب پنجره گذاشتم و با پرت کردن خودم سعی کردم سبد و مانیتور را بگیرم. از بالابر آویزان بودم که ریزش ساختمان پلاسکو را دیدم. ناگهان همهجا پر از گرد و خاک شد. سنگ و بتون روی سرم میریخت و به صورتم میخورد. ریزش آوار که تمام شد، نیروهای آتشنشانی بالابر ما را به سمت دیگری چرخاندند و نجاتمان دادند، اما متاسفانه تعداد دیگری از همکارانمان پرکشیدند.»
آنها زنده نمیمانند
یکی دیگر از خاطرات او مربوط به روزهای سوم و چهارم عملیات پلاسکو است. درست در روزهای اوج دلهره مردم و نگرانی خانوادهها از سرنوشت آتشنشانها: «روزهای سوم و چهارم حادثه پلاسکو بود. یکی از بچههای انتظامی که نگهبان بود آمد و به منگفت یک نفر میخواهد شما را ببیند. یک آقای مسن ۷۰ تا ۷۵ساله که یک خانم و آقای جوان نیز همراهش بودند. خانم جوان گفت این آقا را میشناسید؟ گفتم ببخشید آنقدر بهم ریختهام که الان نمیشناسم و باید فکر کنم.
خانم جوان دوباره گفت که ایشان عباس قادری، خواننده قدیمی کوچه و بازاری هستند. البته من صدایش را در گذشته و بهعنوان یک خواننده قدیمی شنیده بودم. همان خانم دوباره گفت که من عروس آقای قادری هستم و ایشان هم پسرشان هستند. گفتم ای کاش در فرصت بهتری میآمدید، اما از دیدنتان خیلی خوشحال هستم عباس آقا. تا گفتم خوشحالم، وسط حرفم آمد و گفت آقای ملکی از بچهها چه خبر؟ منظورش آتشنشانهایی بود که زیر آوار پلاسکو گرفتار شده بودند.
گفتم عباس آقا چیزی از آنها باقی نمیماند. منظورم این بود که زنده خارج نمیشوند. باورتان نمیشود، یکدفعه درست مثل بچهها به پهنای صورتش اشک ریخت. با بغض و گریه او، من هم به گریه افتادم و با خودم گفتم کسی که حتی آن آتشنشانها را نمیشناسد، اینطور برایشان گریه میکند که این حرکت و نوعدوستی در ذهنم ثبت شد.»
برادر دوقلوییکه در پلاسکو جا ماند
حامد هوایی یکی دیگر از آتشنشانهایی است که جانش را در عملیات ۳۰ دی ماه پلاسکو از دست داد. او و برادرش حسام که او هم آتشنشان است، برای انجام عملیات به پلاسکو رفته بودند. روز حادثه، حسام و حامد که دوقلو بودند، هردو امتحان داشتند، اما هیچکدام سر امتحان نرفتند و هر کدام بیخبر از آن یکی به پلاسکو رفته بود. روز حادثه، تلفن برادرشان دائم زنگ میخورد و همه سراغ حامد و حسام را از او میگرفتند.
حسام بالاخره با او تماس گرفت و در حالی که هقهق میکرد گفت هیچ خبری از حامد ندارد و آنطور که شنیده، لحظه ریزش پلاسکو، حامد هم داخل ساختمان بوده است. با شنیدن این خبر، دنیا روی سر برادر آوار شد. بیخبری از برادر از یک طرف و تماسهای مداوم مادر، امانش را بریده بود. برای او جوابی نداشت.
هر بار که تماس گرفته بود، به او گفته بود حامد به پلاسکو رفته و به دانشگاه نرفته است. اما تا کی میتوانست این پاسخ را به او بدهد. شب که حسام به خانه برگشت، تمام لباسهایش خاکی بود و بوی دود میداد. تا رسید به خانه؛ به مادرش که دلنگران حامد بود، گفت: مامان، حامد دیگه هیچ وقت برنمیگرده. مادر فریاد کشید: چی داری میگی حسام؟ حسام دیگر طاقت ایستادن روی پاهایش را نداشت. روی زمین افتاد و این یعنی حامد دیگر هیچ وقت بر قاب در خانه مادر ظاهر نمیشود.
فرماندهای که با وضو به عملیات میرفت
علی امینی، فرمانده عملیات پلاسکو بود. او هم همراه با عدهای از آتشنشانها برای مهار آتش به چهارراه استانبول رفت. همسر و دختر کوچکش خیلی به او اصرار کردند نرود. پدر به دخترکش قول داد زود برمیگردد، اما رفت و دیگر برنگشت. ۲۸سال حضور در عملیاتهای مختلف از او مردی ساختهبود که از ورود به هیچ آتشی حتی اگر پلاسکو هم بود، بیم و واهمهای نداشت.
روز حادثه، به محض اعلام آتشسوزی در پلاسکو، مهرداد قلندری، خواهرزاده علی امینی که او هم آتشنشان است، به پلاسکو رفت بیخبر از اینکه داییاش همه به آنجا رفتهبود. وقتی به آنجا رسید که کل ساختمان به تلی ازخاک و آوار تبدیل شدهبود.
مهرداد میگوید: «هرکس مرا میدید، گریه میکرد تا اینکه متوجه شدم داییام آن روز مردم و تمام همکارانش را از ساختمان بیرون کرده سپس خودش به داخل پلاسکو رفته تا مطمئن شود کسی دیگر داخل نیست، اما خودش پس از بیرون فرستادن دو نفر از همکارانش زیر آوار ماندهبود. سه شب و سه روز نخوابیدیم و منتظر رسیدن خبری از طرف دایی بودیم.
زهرا، دختردایی کوچکم بیقراری میکرد و پدرش را میخواست. ساعت ۲ نیمه شب سوم بهمن، وقتی داشتیم در میان گدازههای آتش و با دستگاه زندهیاب دنبال همکارانمان میگشتیم، متوجه وجود یک پیکر شدیم. بچهها چون حدس میزدند داییام آنجا باشد، اجازه ندادند جلو بروم. جاییکه دایی پیدا شد، آتش در حال فوران بود و آهنها را آب میکرد، اما برایم خیلی عجیب بود که بهجز صورتش که کمی زخم شدهبود، بقیه قسمتهای بدن داییام آسیب ندیدهبود. شاید دلیلش این بود که همیشه قبل از خروج از خانه وضو داشت. شهادت، آرزوی دایی بود.»
وقتی مهرداد با هزار رنج و سختی خبر شهادت دایی را به خانوادهاش داد، زن داییاش بیقراری کرد، اما زهرا برخلاف انتظارش آرام بود. طوری بود که او به مهرداد و مادرش آرامش میداد و میگفت دیگر گریه نکنیم، چون پدرش به آرزویش رسیدهبود.
سه سال پس از حادثه مرگبار پلاسکو، حالا فقط خاطرهای کمرنگ از آن در ذهنها باقی ماندهاست. در این حادثه،۲۲انسان جان خود را از دست دادند و جاییکه محل ارتزاق هزاران کاسب و خانوادههایشان بود، در یک چشم به هم زدن سوخت و نابود شد.
پس از این حادثه، انتظار عمومی مردم از سازمانهای بازرسی و نظارتی، شورای شهر و نهادهای مرتبط این بود که توجه بیشتری به موضوع امنیت اماکن فرسوده و قدیمی شهرهای بزرگ بهخصوص تهران داشتهباشند، اما نه تنها این اتفاق نیفتاد که ۱۰ تیرماه امسال دوباره شاهد آتش گرفتن کلینیک سینا اطهر، یکی دیگر از ساختمانهای کهنه و فرسوده در خیابان شریعتی تهران بودیم که ۱۹کشته روی دست خانوادههای آنان گذاشت.
تهران جز اینکه روی گسلهای زلزله قرار گرفته و هر لحظه خطر فعال شدنشان وجود دارد، با بمب ساعتی دیگری به نام ساختمانهای فرسوده هم دست به گریبان است که هر یک به تنهایی و به اندازه پلاسکو و سینا اطهر میتوانند تخریب کنند و کشته بگیرند. در کشور ما، حادثهها به اندازه کافی جدی گرفته نمیشوند و این دردی است که به یک چاره اساسی نیاز دارد. باید دنبال راه چاره بود.
تپش ضمیمه حوادث روزنامه جام جم