در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
اینجا تربت جام است؛ شهر آرامجای احمد جامی؛ پیر و عارف دوره سلجوقی. اینجا تربت جام است؛ شهر صنایعدستی، شهر قالی و قالیچه و گلیم و کرباس و پلاس و چادرشب. اینجا تربت جام است؛ قطب کشاورزی، شهر زعفران و ترنجبین. اینجا تربت جام است، همان بوزجان قدیم؛ یکی از کهنترین شهرهای خراسان بزرگ، طلایهدار عرفان و تصوف، شهر جام و سرزمین افسانهها، شهر موسیقی، رقصهای آیینی، مقامها و آوازهای محلی، شهر دوبیتیهای عاشقانه و عارفانه، پایتخت دوتار جهان.
برای رسیدن به شهر جام، کافی است 160 کیلومتر در جهت شرق از مشهد برانید تا برسید به چهارمین شهر بزرگ خراسان رضوی، به همین جایی که ما اکنون رسیدهایم؛ به خطهای با بیش از 200 هزار نفر جمعیت و محلات بسیار و خیابانهای قدیمی و جدید بیشمار که در هر کدامشان یک کارگاه «دوتارسازی» جاخوش کرده و از پشت پنجره خانههای هر کوچه اش نوای خوش دوتار رقصکنان بیرون میریزد و در هوا میچرخد و در گوش جان مینشیند. نوایی که گاه با طنین حزین آوازی درهمآمیخته است و خیال آدمی را در آسمان دشت و کویر و کوهستان خراسان بزرگ به پرواز درمیآورد و در میدان نبردهای حماسی، در گود رقصهای عرفانی و آیینی و در بزم نجواهای عاشقانه دو یار دلداده فرومینشاند؛ درست جایی مثل خانه ساده و بیپیرایه اما باصفای مرحوم غلامعلی پورعطایی؛ نوازنده و خواننده بزرگ و شهیر دوتار و مقامهای محلی خراسانی؛ درست پنج سال و دو ماه و 15 روز بعد از فوتش.
خانهای در خیابان جامی، کوچه پورعطایی که بنیادش بر عشق استوار شده و جادوی عشق از میان رقص سیمهای دوتار و لرز حنجره مردی عاشقپیشه بیرون میتراوید تا بخواند «خَلَد گر به پا خاری، آسان برآرم / چه سازم به خاری که در دل نشیند/ بنازم به بزم محبّت که آنجا/ گدایی به شاهی مقابل نشیند ...» و با همین نغمهخوانیهای پرسوز و گداز دل دلبرک قالی بافی را اسیر خود کند که برای 40 سال بشود همدم روزهای تلخ و شیرینش و آغوش محبت بگشاید به روی جگرگوشههایش که همگی میراث دار پدر شدهاند؛ سه پسر و شش دختر که مهارت دوتارنوازی و حنجره پرقدرت آوازه خوانی را از پدر به ارث بردهاند و دل لبریز از عشق و محبت را از مادر.
ما پای صحبت دو نفر از همین 9 فرزند مرحوم غلامعلی پورعطایی نشستیم؛ علی پورعطایی، ششمین فرزند خاندان و رهبر گروه خانوادگی بیدل پورعطایی و فریبا پورعطایی؛ هفتمین فرزند و مستعدترین دختر دوتارزن و مقامخوان پورعطاییها.
این دوتار جان دارد
از هر جا که شروع کنیم، یک سر گفتوگویمان به مرحوم پورعطایی میرسد. علی و فریبا خاطرات مشترک زیادی از پدرشان دارند؛ مثلا هر دو از احترام بیحد و حصر استاد پورعطایی به دوتار میگویند:...
علی: پدر با دوتارش درست مثل یک موجود جاندارِ عزیز و یک انسان رفتار میکرد. وقتی به کنسرتها و سفرهای خارجی دعوت میشد، اگر دو تا صندلی (یکی برای خودش و یکی برای دوتارش) نمیگرفتند، نمیرفت. میگفت ساز من ابزار نیست، برای خودش شخصیت دارد، روح و جان دارد... مثل انسان حمام و تمیزش میکرد و مراقبش بود و نوازشش میکرد .
فریبا: پدر میگفت من و سازم یک نفریم، باهم یک نفر میشویم، از هم جدایی ناپذیریم و نباید از هم دور شویم. همین هم بود که در عروسی و عزا همراه پدرم بود. یک روز طاقت دوری از سازش را نداشت.
دوتارش همیشه همراهش بود، حتی در سفرهایی که به آن احتیاجی نبود، یکبار سازش را فراموش کرده بود، با اینکه 150کیلومتر از خانه دور شده بودیم، ما را مجبور کرد برگردیم تا سازش را هم بردارد.
حتی اگر اجرا نداشت، با سازش صحبت میکرد، نوازش و تمیزش میکرد و با احترام میگذاشت سرجایش. میگفت اگر این کارها را نکنی، سازت قهر میکند و این کار را هر روز انجام میداد، حتی اگر مهمان داشت، یکی دوساعت میرفت پیش سازش با او وقت میگذراند و دوباره
برمی گشت پیش مهمانها.
دوتار برایمان یک ساز مقدس است، این را پدر یادمان داد. میگفت دوتار حرمت و شخصیت دارد و باید حرمتش را نگه داریم، حتی جای استقرارش باید جای مخصوصی باشد که در دسترس همگان نباشد مثلا روی سه کنج دیوارها.
عشقی که با ساز و آواز زاده شد
فریبا و علی خاطرات مشترکی هم از قصههای مادربزرگشان دارند؛ قصههایی از حدود 40 سال پیش؛ از زمانی که پدر و مادر؛ غلامعلی 30 و صفورای 20 ساله هنرمند و هنردوستی بودند که همین دوتار و آواز محلی بندِ دلشان را به هم گره زد.
علی: پدرم با پدرِ مادرم رابطه کاری داشتند و با هم برای رادیو آهنگ محلی ضبط میکردند. پدرم نوازنده و خواننده شعر لیلی و مجنون بود و پدربزرگم راوی، ضبط این کارها پای پدرم را به خانه پدربزرگ باز کرد. پدرم با دیدن مادر عاشقش شد و بیشتر کارهایش را به یاد او میخواند، حتی شعرهای محلی زیادی برایش سروده بود و با همراهی ساز دوتارش آنها را در خلوت خود میخواند. حال مادرم هم دست کمی از حال پدر نداشت، مادربزرگ تعریف میکرد که مادرتان هم عاشق صدای پدر و سازش شده بود و شبانهروز با نغمههای آهنگین او قالی و قالیچه میبافت... ضبطصوت را روشن میکرد و پشت دار قالی مینشست و دیگر متوجه نمیشد که شب و روز پشت هم میآید و میرود و او فقط با صدای دلدارش میبافد و طرح میاندازد و رنگ میپاشد روی چلهها. اصلا طوری شده بود که فقط با صدای پدر میتوانست کار کند و این را مادربزرگ هم فهمیده بود و هروقت میخواست او را پای کار و دار بنشاند، برایش نوارکاست غلامعلی را میگذاشت تا مادر خودش از خود بیخود شود و برود بنشیند پای دار قالی.
فریبا: و این دلدادگی آنقدر بیتابشان میکند تا پدر به خواستگاری بیاید و مادر بله بگوید و یک عمر یعنی تا دوازدهمین روز مهرماه سال 93 باهم زندگی کنند؛ زندگی که طی چند دهه اخیر و به خاطر کار زیاد و مهمانهای بسیار و سفرهای مدام پدر، برای مادر بسیار سخت بود، اما میگفت من عاشق ساز و صدای پورعطایی شده بودم و اگر یک لحظه احساس میکردم میخواهد آنها را کناری بگذارد، نمیتوانستم با او ادامه دهم . مادرم پنج سال بعد از پدر، هنوز عاشق است و عاشقانه کاستهای او را میگذارد و گوش میکند و اشک میریزد؛ اصلا زندگیاش پرشده از اسم و ساز و طنین آواز پدر.
و پدرم هم البته میگفت اگر پورعطایی شدم چون همسرم عاشقانه پشت و حامیام بود.
فاطمه مرادزاده
ایران
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم