نحیف بود و استخوانی با صورتی تکیده و چشم‌هایی عمیق و غمی که نمی‌دانی از کجا آب می‌خورد.از همان صبحی که زیر پل چوبی رفتم دنبال کارگر، مهرش به دلم نشست. به رغم دیگر کارگرها که چند نفرشان، بفرما نزده پریدند توی ماشین، عقب ایستاده بود و شرمگین و مغرور نگاهم کرد.
کد خبر: ۱۲۳۱۲۰۹

بقیه را تاراندم و صدایش کردم گفتم سه ماه بازسازی خانه ام را می خواهم انجام بدهم. یکی می خواهم که به موقع بیاید و به موقع برود و غذا و جای خوابت هم با من.
هیچ نگفت دو دستش را گذاشت روی چشمش گفت روز اول رایگان و بعدش سه روز کار می کنم راضی بودی ادامه می دهیم و راضی نبودی یاعلی. قیمت مزد هر روز را تعیین کردیم و دست دادیم و سوار شد. انصافا عالی بود. تقریبا همه کاری هم ازش بر‌می‌آمد. هم توی تخریب و هم توی بازسازی. خوش سلیقه و حرف گوش کن بود. برایم تعجب بود. شب‌ها می‌نشستیم به گپ و گفت و از هر دری سخنی. از ظلم طالبان می‌گفت و جنایت‌هایشان. از کودکی اش. از آرزوهایش. از زنش که راکت هواپیما بُخارش کرد. دستمزدش را که می‌دادم، نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می خرید با حداقل‌ها خودش را سیر می کرد. می‌گفتم: غلام چرا؟ می‌گفت: کاکایم را طالبان کشته. قاتلش را شناخته‌ام و می خواهم پول جمع کنم یک کلاشینکف بخرم بروم سر وقتش.
این خشم مقدس را نمی فهمیدم. خونخواهی در رگ و ریشه شرقی مردم است. اما نه در این حد. می ترسیدم دستمزدش را بدهم. ولی خب چاره ای نبود.
خون باخون شسته می‌شود گاهی هنوز... کار با غلام تمام شده بود و روزی که می رفت گفتم غلام نکن. تفنگ نخر... نکش... و خندید و گفت: کار ساختمان تو نیست که گوش کنم، کار خودم است می روم و می کشم. غلام رفت و خاطره شد و دیگر ندیدمش. شش سال گذشت. تا همین دو روز پیش. یک چرخ دستی دستش بود و یک عالمه هویج و بادمجان و کاهو وچند دسته شاداب جعفری را جایی می برد. خط و خبر گرفتم و از هر دری صحبتی شد، گفت توی یک هتل کار می کند. مامور آوردن خریدهای آشپزخانه هتل است. بعدش دل دل کردم و با اضطراب پرسیدم غلام کشتی؟ گفت کی؟
گفتم قاتل کاکایت را؟گفت: نه مهندس نکشتم. به یکی از قوم‌هایم عاشق شدم مردش شدم. در ورامینم. اوضاع به خیر است... اولاد در راه دارم... جانم تازه شد بغلش کردم و بعد کلی حرف، خداحافظی کردیم... غلام با چرخ پر سر و صدایش از من دور می شد و به این فکر کردم که زن بخش اول زندگی است و مرد اول مردگی... خانم آقا غلام، غلام خیلی مرد زخم خورده و عزیزی است. خیلی کاکایش را دوست داشت. شما را هم حتما خیلی دوست دارد. خیلی ممنونم از شما که دل آقا غلام ما را بردید و نگذاشتید دستش به خونی سرخ شود. خیلی ممنون که حالا باید برس به دست بگیرد و چند وقت دیگر موهای دختر یا پسرش را شانه کند. خانم آقا غلام خیلی حواستان به دل غلام باشد. ای کاش خانم آقا غلام امروز فقط امروز توی ورامین به دلش بیافتد و روزنامه بخرد و این ستون را بخواند. ای خدا...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها