عموحسین تنها کاسب جهان بود که معتقد بود «توقف بی‌جا مانع کسب نیست اتفاقا»، خیلی مهربان بود، خیلی، ما چهارده‌تا نوه بودیم، پنج‌تا دختر و بقیه پسر، دخترها که هیچ، همه ما 9 تا پسر اما تجربه شاگردی مغازه‌اش را داشتیم، 9 پسر که مثل کوه پشت هم بودیم و دل‌شریک ... تابستان‌ها دل‌شریک‌تر...
کد خبر: ۱۲۳۰۸۳۳

آن موقع مثل الان همه چی زپرتی نبود، همان‌طوری که پدرها می‌رفتند و کت‌وشلوار فیت تن خودشان می‌دوختند، ماشین‌ها هم همین‌طور بودند، عموی من مغازه تودوزی ماشین داشت و آی که چه معجزه‌گری بود، یک چرخ ژوکی اصل ژاپنی قلب مغازه بود که دقیقا زیر لامپ بالای سوزن چرخ چشمه نان حلال بود، عمو پشتش می‌نشست و زیباترین صندلی‌های جهان را می‌دوخت، یک تابلوی معروف عاقبت نقد و نسیه‌فروشی با پیرمرد خپل پیپ به دست و پیرمرد لاغر خاکستر نشین بالای سرش بود، یک عکس چه‌گوارا و یک جمله خوشنویسی شده از مولا که: «بالاترین تفریح کار است» و عکس یک بی‌ام‌دبیلو سرمه‌ای که در حال دریفت بود و از چرخ‌های عقبش دود بلند شده بود دیوار پشت سرش را تزئین کرده بود،پارچه‌های مغازه‌اش شخصیت داشتند، مخمل‌آمریکایی کبریتی یشمی سیر فقط مال داتسون و کرولا و کرونا و اولدزموبیل و کریسیدا بود، می‌کشتی خودت را روی پیکان وانت ایران ناسیونال با جیپ و لندرور نمی‌انداخت، می گفت: پارچه حرمت داره! حالا ما توی این مغازه کارمان چه بود؟ عرض می‌کنم، با دوسو رودری‌ها را در می‌آوردیم، پیچ‌های صندلی‌ها را باز می‌کردیم، خارهای روکش‌های فابریک را با انبردست می‌کشیدیم و مزدمان یا همبرگر داغ توی نان سفید بود یا کیم دوقلوی پاک که مزه همه خوشحالی جهان را می‌داد... ویران کردن و لخت کردن کابین ماشین کار ما بود و با دقت یک جراح قلب دوختن روکش و رودری و سقف کار عمو، یک جعبه ته مغازه بود مثل جعبه مهمات مثل جعبه فشنگ، با تخته‌هایی سفت، توی این جعبه پر از عکس بود، عکس بازیگران زن هندی، عکس خواننده‌های این‌ور آبی و آن‌ور آبی، عکس عابدزاده، عکس یک تایگر سیاه که به سمت دوربین داشت می‌آمد، تمثال مبارک با ذوالفقاری روی زانو و لافتایی نستعلیق پایین عبایشان، عکس زورو، عکس بروسلی، راکی، رامبو، گویندا، شاهرخ خان و خلاصه همه تاریخ همه معروف‌ها توی آن صندوق ته مغازه عموی من زندگی می‌کردند، این عکس‌ها به انتخاب صاحب ماشین توی درها و توی ابرویی‌های آفتابگیر کار می‌شد، چه عصرها که این عکس‌ها آدم‌های قصه‌های من نمی‌شدند، می‌چیدمشان کنار هم و قصه را کارگردانی می کردم، تایگر را از زنان زیبارو فاصله می‌دادم که برود برای خودش بچرخد، یک هو خرناسه نکشد زن‌ها خوف کنند، یا مثلا بروسلی عاشق دختر چشم سیاه هندی می‌شد بعد
شاهرخ خان می‌آمد می‌گفت تو غلط می‌خوری بر دختر هموطن من عاشق می‌شوی! بعد عابدزاده می‌آمد با نیم کیلو آدامس توی دهن می‌گفت: صلوات بفرستید، بعد راکی بی‌اعصاب و لخت با قطار فشنگ دور کتف و بازویش می‌آمد همه را تهدید به تیرباران می‌کرد و فقط این مولا بود که با شمشیر در نیام فقط لبخند می‌زد و سر تکان می‌داد. من ته آن مغازه بارها و بارها سوار اسب زورو شدم و روی خیک گروهبان گارسیا خط انداختم، بارها وقتی مولا می‌رفتند نماز ،مراقب شمشیرشان بودم که کسی هاپولی‌اش نکند، و بارها پشت دروازه شاهد شیرجه‌های هوش ربای عابدزاده بودم ...من یک پسر بچه بودم که خیلی زود بزرگ شدم، من وارث همه غم‌ها و شادی‌های جهانم...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها