پای صحبت‌های زهرا زارعی که فقط مادر یک شهید نیست؛ او برای خیلی از شهدا مادری کرده است

ما پیر جبهه‌ایم

اول ماجرا نمی‌دانستیم مادر شهید است؛ شنیده بودیم که در روزهای جنگ در مناطق مختلف جنگی بوده و فعالیت می‌کرده است. از رها کردن خانه و زندگی‌اش می‌دانستیم و این‌که چند سال تمام همه زندگی‌اش پشت جبهه‌ها بوده و رزمنده‌ها را پشتیبانی می‌کرده است؛ آنقدر که در جمع‌های خودمانی، به او لقب سرگرد داده بودند. از نظر ما، او یک زن قهرمان در جنگی بود که سال‌هاست هر روز که می‌گذرد، آدم‌های قهرمان بیشتری از دل آن هشت سال پیدایشان می‌شود. اما وقتی آدرس خانه‌شان را گرفتیم و به کوچه شهید جواد رسولی رسیدیم، ویترین افتخارات و قهرمانی خانم زهرا زارعی برایمان تکمیل شد؛ او مادر و البته خواهر شهید بود. حالا سرگرد آن روزها و به قول خودش، پیر جبهه‌های امروز، از روزهایی می‌گفت که دیگر مردی در خانه‌شان نبود، روزهایی که خودش هم رفت تا ببیند این جبهه که می‌گویند چه شکلی است و از روزهایی که به درجه مادر شهید بودن رسید. ما در این روز از هفته دفاع‌مقدس، مهمان خانه مادر شهید جواد رسولی بودیم.
کد خبر: ۱۲۲۹۵۷۹

در سال 39 که ازدواج می‌کند احتمالا نمی‌دانسته قرار است چه روزهای پر تب و تابی را بگذراند: «پسر اولم متولد 1340 است و بعد از آن دو پسر دیگرم هرکدام با فاصله سه سال به دنیا آمدند. جواد متولد 46 بود و بعد از او هم خواهرش به دنیا آمد. آن زمان‌ها وطن‌دوست بودیم؛ خیلی دوست داشتیم که مملکت‌مان آباد شود اما چیز زیادی نمی‌دانستیم. گوش به فرمان امام‌خمینی(ره) بودیم و غیر از آن خبر از جایی نداشتیم. اصلا قبل از انقلاب و جنگ چه می‌دانستیم از دنیا؟ هیچ‌چی! کارمان خانه‌داری و بچه‌داری بود و به دنبال روزمرگی‌های خودمان بودیم. نمی‌دانستیم جنگ چه است، شهادت یعنی چه. انقلاب که شد، بیدار شدیم، هوشیار شدیم، آگاه شدیم؛ اتفاقاتی که به عمرمان ندیده بودیم را دیدیم. تازه فهمیدیم دنیا چه خبر است و رفتیم توی دل شیر.»
چه شده؟ جنگ شده!
خانم رسولی درباره اولین خبر از جنگی که قرار بود زندگی خانواده رسولی را عوض کند برایمان گفت: «یک روز پسر دومم، محمود، بدو بدو به خانه آمد و یک‌راست به خرپشته رفت. پوتین‌هایش را پوشید، بندهای آن را محکم بست و کمربندهای لباسش را هم سفت کرد؛ یک چوب هم دستش گرفت و گفت من دارم می‌روم. گفتم کجا به سلامتی؟ گفت عراقی‌ها ریختن توی اهواز و آبادان؛ ما باید برویم کمک. این اولین جرقه‌های آغاز جنگ در خانه ما بود. محمود آن موقع 14 سالش بود. حالا که فکر می‌کنم پیش خودم می‌گویم یک بچه 14 ساله از جنگ چه می‌فهمید؟ ما خودمان نمی‌دانستیم چه خبر است، جنگ چه است، عراق دیگر از کجا پیدایش شد؟ پیش خودم می‌گفتم چند تا بچه می‌خواهند بروند دور هم بازی کنند و وقت‌شان را بگذرانند، اما محمود رفت و نیامد. از مسجد محل که پرسیدیم شما از پسر ما خبر دارید؟ گفتند به اهواز رفته است. باز هم به خودم گفتم همه نشسته‌اند پشت کامیون و از ذوق‌شان هرکجا که برده‌اند رفته‌اند، اما این رفتنش تا سه ماه طول کشید و بعد از سه ماه با کله کچل و گردن کج و تیرخورده آمد؛ مجروح شده بود.»
جبهه زنانه
داستان جبهه رفتن خانم رسولی از آنجا شروع می‌شود که می‌بیند همه رفته‌اند و فقط اوست که تک و تنها در خانه مانده: «زمانی رسید که پسر بزرگم به اهواز رفته بود. همسرم در باختران بود. دومین پسرم سردشت بود و جواد هم در بوکان فعالیت می‌کرد. بعد از رفتن‌شان، یک‌روز یکی از همسایه‌ها من را دید و گفت که خانم رسولی شما چه دلی داری! همه رفتن و تو تنها ماندی؟ چرا گذاشتی بروند؟ گفتم تازه کجایش را دیده‌ای که خودم هم می‌خواهم بروم و از همان روز عزم رفتن به جبهه‌های جنگ را کردم.»
بگو چه‌کار نمی‌کردیم
آنجا چه‌کار می‌کردیم؟ شما بگویید چه‌کار نمی‌کردیم: «کارهای فرهنگی، روحیه دهی به رزمندگان، سرکشی به خطوط مقدم و رفع نیازهای مردم؛کلاه و دستکش و پولیور می‌بافتیم، بالش می‌دوختیم، مربا و ترشی درست می‌کردیم و به سنگرهای جلو می‌فرستادیم. برنج پاک می‌کردیم و غذا درست می‌کردیم. آجیل، رشته، ترشی، سبزی خشک بسته‌بندی و آماده می‌کردیم و بین رزمنده‌ها و سنگرهای مختلف تقسیم می‌کردیم. تریلی تریلی، مواد خوراکی و دارو تهیه می‌کردیم و به مناطق مختلف بار می‌زدیم و می‌فرستادیم. لباس‌های پاره شده و دکمه‌های کنده‌شده رزمنده‌ها را می‌دوختیم.
زندگی همانجا بود
از دلتنگی برای خانه و زندگی که حرف می‌زنیم انگار حرف عجیب و غریبی زده‌ایم. دلتنگی؟ برای چه چیزی؟ برای چه کسی؟ انگار همه دار و ندارشان آنجا بوده؛ در آن مناطق و پشت آن جبهه‌ها: «اصلا زندگی در جایی غیر از منطقه‌های عملیاتی برایمان معنا نداشت. عشق‌مان، زندگی‌مان و همه هم و غم‌مان آنجا بود. وقتی می‌دیدیم بچه‌هایمان چطور ذره‌ذره آب می‌شوند و از دست‌مان می‌روند، دیگر زندگی در جایی غیر از آنجا برایمان گوارا نبود. تمام فکر و ذکرمان این بود که اگر لیوانی شربت داریم، آن را در ظرف و بطری مناسبی بریزیم و به دست بچه‌هایی که از ما دور افتاده‌اند، برسانیم. برای آنهایی که در بیابان و نوک کوه‌ها هستند و یک لیوان آب هم به سختی گیرشان می‌آید.»
سفید‌پوش شهادت پسرم شدم
از خبر شهادت پسرش که می‌گوید، خم به ابرو نمی‌آورد؛ البته که با شنیدن حرف‌های قبلی‌اش چیزی غیر از این هم انتظار نداشتیم: «آن شب خانه پسر بزرگم بودم ولی وقت خواب، خیلی به من بد گذشت. خوابم نمی‌برد و درونم آتشی روشن بود و مانند یک تنور می‌سوختم. نزدیکی صبح که خوابم برد، خواب دیدم که خانمی یک جفت گوشواره مثل خوشه انگور با نگین‌های یاقوت به گوش من آویزان کرد، اما یکی از آنها یک تک‌نگین نداشت.
پرسیدم چرا یک نگین ندارد؟ گفت نگینش همین الان افتاد. از خواب که بیدار شدم مطمئن بودم که محمود یا جواد شهید شده‌اند. همان هم شد و فردایش که به خانه آمدم، دیدم خانه را گل و گلدان گذاشته‌ و جنازه پسرم را آورده‌اند. یادم است قبل از شهادت جواد، پارچه سفیدرنگی خریده و داده بودم تا خیاط برایم بدوزد. جواد که شهید شد، همان را در مراسم او پوشیدم. وقتی می‌پرسیدند که چرا سفید پوشیدی، می‌گفتم مگر نمی‌گویند شهدا زنده‌اند؟ مشکی بپوشم که دشمن شاد شویم؟ که بفهمند من را آزار داده‌اند؟ اتفاقا من از خدا شاکرم که فرزندم چنین سرنوشت نیکی داشت. این‌طور که می‌گویند در آن دنیا مادر و پدران شهید می‌گویند اگر بدانید اینجا چه خبر است، می‌گویید کاش صدها فرزند داشتم و همه آنها شهید می‌شدند.»
جمع مادران شهید
شهادت جواد اتفاقی نبود که خانم رسولی از راهی که آمده است برگردد و بچه‌های دیگرش را هم با خودش ببرد: «قبل از شهادت جواد، گاهی به مناطق سر می‌زدم اما اتفاقا اصل ماجرا برای بعد از شهادت جواد است.
آنجا که رفتم دیدم همه مثل من هستند و همه جوانی را از دست داده‌اند. ناراحت نبودند؛ اما دل‌سوخته بودند و حالا آمده بودند تا دلشان با دیدن رزمنده‌ها آرام بگیرد. بیشتر خانم‌هایی که در مناطق پشتیبانی حضور داشتند، خانواده شهید بودند؛ خودشان دل‌سوخته بودند که می‌توانستند با دل و جان خون‌های روی لباس‌های رزمنده‌ها را بشویند و جوراب‌هایشان را بدوزند. مادران شهیدی آنجا بودند که دم نمی‌زدند و هیچ شکایتی از اوضاع نداشتند. ما تا روزی که قطعنامه تصویب شد ماندیم و از کاری که می‌کردیم خسته نشدیم. »
ماندیم و مادری کردیم
اگر زنان نبودند، خیلی چیزها لنگ می‌ماند؛ مردها که از پس مادری کردن برای رزمنده‌ها برنمی‌آمدند: «همین که ما به یک پایگاه می‌رفتیم و غذا و لباس برایشان می‌بردیم، بچه‌ها روحیه می‌گرفتند. می‌گفتند شما بوی مادرهایمان را می‌دهید؛ می‌گفتند شما که اینجا هستید، انگار توانمان بیشتر است. یادم هست روزی یکی از مسؤولان آمد و گفت آمبولانس مجروحان را که در راه بیمارستان بود، زده‌اند. هرچه بود و نبود، نابود شده است. بچه‌ها شهید شدند و آمبولانسی دیگر برایمان نمانده است. هنوز حرف‌هایش به آخر نرسیده بود که خانم‌ها هرچه طلا داشتند باز کردند و جلوی رویشان گذاشتند. گفتند بروید و یک آمبولانس خوب بخرید.خانم‌ها خیالشان راحت نبود؛ مثل یک مادر، آرام و قرار نداشتند اما فردا که آمبولانس را دیدند خیالشان راحت شد.»

90 ساله‌های جنگ
ایران در سال‌های جنگ، آدم‌های عجیبی به خودش دیده است؛ زن و مرد که جای خود دارد، جنگ حتی پیر و جوان هم نمی‌شناخت: «سالگرد شهدای زندان «دوله‌تو» سردشت بود. زندانی که بچه‌هایمان را روی کوه می‌بردند، به درخت می‌بستند و تیربارانشان می‌کردند. به ما گفتند خانم‌ها، نمی‌ترسید تا آنجا بیایید؟ گفتیم ما از خدا می‌خواهیم آنجا دعای کمیل بخوانیم. آن زمان یک پیرزن حدودا 90 ساله همراهمان بود که هرکاری کردیم حاضر نشد همراه ما اتوبوس به آن بالا بیاید. حرفش یک‌چیز بود؛ این‌که من می‌خواهم تا آنجا که بچه‌هایمان زندانی بودند پیاده بروم و همان‌جا پرچم جمهوری اسلامی ایران را نصب کنم و این کار را هم کرد. تا نوک قله کوه رفت و پرچم ایران را در کوه برافراشت. می‌گفت باید باد بزند و همه ببینند پرچم ایران در منطقه دوله‌تو افراشته شده است.»

نرگس خانعلیزاده

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها