پسر جوان از کابوس 15 ساله اعدام می‌گوید

2 شرط متفاوت برای بخشش

دو مامور زندان، در حال آماده‌کردن طناب دار روی سکوی خاکستری رنگ بودند. هوا گرگ و میش بود و صدای عوعوی‌کشدار چند سگ ولگرد، سکوت زندان را شکسته بود. پدر گوشه‌ای خاموش و آرام ایستاده بود. مادر بی‌صدا اشک می‌ریخت و با چشم‌هایی پر از التماس به خانواده مقتول نگاه می‌کرد که منتظر اجرای حکم بودند. چه‌کند که دل‌شان به رحم بیاید. چه بگوید که رضایت بدهند. وای مگر می‌شود تک پسرش را جلوی چشمانش به دار بکشند. برایش هزاران آرزو داشت. به پایشان افتاد و چادر سیاه رنگش روی زمین پهن شد. با صدایی پر از درد مویه کرد:« هرکاری بگویید انجام می‌دهم. شما را به خدا مازیار را ببخشید. جوانی‌کرد، نادانی‌کرد، نگذارید من هم مثل شما داغدار جوانم شوم.» مادر مقتول فقط نگاه کرد. از تکه‌ای یخ، سردتر و بی‌روح‌تر،« پسرت، پسرم را کشت، باید تقاص پس بدهد.»
کد خبر: ۱۲۲۶۷۳۵

چند مامور، زندانی را دستبند به دست پای چوبه دار آوردند. نفیر مرگ به صدا درآمده بود. مازیار با قدم‌هایی لرزان و درحالی‌که دمپایی‌هایش را روی زمین می‌کشید، از پله‌ها بالا رفت. به آخر خط رسیده بود. به ته دنیا، ته آرزوها و دلبستگی‌هایش. صدای ناله‌های مادر بلندتر شد. ضجه زد، گیسوانش را کند و ناخن روی صورتش کشید: «التماس می‌کنم ببخشید، قصاصش نکنید. دلم را آتش نزنید.» مادر مقتول حتی نگاه هم نکرد.
حکم مازیار را که خواندند، یکی از ماموران، طناب دار را به گردنش انداخت و گره پشتش را سفت‌کرد. مادر به طرف پسرش دوید. قامت رشید پدر از دیدن زن و فرزندش در آن حال تا شد. مادر مقتول جلو رفت. نگاهی به جوان زندانی‌کرد. یاد پسرش افتاد که چطور به‌دست او در خونش غلتید.
خشم در وجودش شعله کشید و با لگد محکمی، چهارپایه را از زیر پای مازیار به گوشه‌ای پرت کرد. صدای ناله مادر به آسمان بلند شد. هیکل مرد جوان روی طناب تاب خورد و ثانیه‌ای بعد، راه نفسش بسته شد. پاهایش را کشید. گلویش در حال خِرخِر کردن بود و چیزی نمانده بود خفه شود. ناگهان مادر با صدای فریاد خودش از خواب پرید....
روی رختخوابش نیم‌خیز شد. نفس عمیقی‌کشید و دانه‌های عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. در اتاقش بود. نه از زندان خبری بود و نه از طناب دار. پسرش هنوز زنده بود و نفس می‌کشید. هنوز فرصت داشت او را از اعدام شدن نجات دهد.
قتل بر سر هیچ و پوچ
بند جرایم خاص زندان گرگان، شلوغ بود و زندانی‌ها مشغول انجام کارهایشان بودند. مازیار 20 ساله که تازه به زندان بزرگسالان منتقل شده بود، از دیدن قیافه‌های غلط انداز و هیبت بعضی زندانی‌ها ترسیده بود. بعضی‌هایشان دنبال شر بودند و می‌خواستند مازیار را تحریک کنند تا پسر جوان از آنها حساب ببرد، اما اوکه می‌دانست ته این شاخ و شانه کشیدن‌ها ممکن است به کجا برسد،به قاتلان مساله‌دار محل نمی‌گذاشت و سرش به کار خودش‌گرم بود.
شرورهای زندان که فهمیده بودند مازیار حتی به قیمت مرگ خودش هم حاضر نیست با آنها درگیر شود، دیگر سمتش نرفتند. مازیار با صدای آرامی می‌گوید:« رفتار زندان‌بان‌ها هم در آرام بودن جو زندان بی‌تاثیر نبود. زندانیان از آنها و مسؤولان و مدیران خیلی چیزها یاد می‌گیرند. اگر زندانبان با مددجویی برخورد بدی داشته باشد و به او فحش دهد، اثر خوبی روی زندانی نمی‌گذارد، اما مسؤولان زندان صبورانه با مسائل برخورد می‌کردند. اگر آنها هم به ما پرخاشگری و فحاشی می‌کردند که سنگ روی سنگ بند نمی‌شد.»
روزها می‌رفتند و شب‌ها می‌آمدند. مازیار کم و بیش فهمیده بود ممکن است چه چیزی در انتظارش باشد. برای همین تا می‌توانست روزها کار می‌کرد تا خسته شود و شب بتواند بخوابد. نمی‌خوابید، هزار جور فکر و خیال تا خود صبح، روانش را به هم می‌ریخت و همان ته مانده امیدش را هم از دست می‌داد.
خیلی وقت‌ها شب که می‌شد، غرور مردانه‌اش را سر می‌برید و به حال و روزش که با دستان خودش برای خودش درست کرده بود، گریه می‌کرد. خبر ازدواج دو خواهرش که آمد، بچه‌هایشان که متولد شدند، از درون شکست و نابود شد. وقتی از تلویزیون صدای عزاداری محرم را می‌شنید، غم عالم روی دلش سنگینی می‌کرد. قتلی که کرده بود، زندگی را برایش حرام کرده بود.
کم کم با سهراب و فرزاد، دو زندانی دیگری که آنها هم به جرم قتل در زندان بودند، ایاق شد و تقریبا شب و روزش با آنها می‌گذشت. یک شب که با هم خلوت کرده بودند، سهراب از مازیار پرسید چرا قتل کرده و چه کسی را کشته است.
مازیار که داغ دلش دوباره تازه شده بود، سرش را به زیر انداخت. دستانش را دور زانوهایش قفل کرد و یاد سال 83 و آن شب افتاد. «فقط 15 سالم بود که آن اتفاق لعنتی افتاد. قبل از آن سرم به درس گرم بود و کشتی می‌گرفتم. تازه مدرسه‌ها شروع شده بود. بابک، مبصر کلاس‌مان، اسم دوستم را جزو بچه‌های شلوغ کلاس نوشت که سر همین موضوع بچگانه و پیش پا افتاده با هم جرو بحث کردند. غروب که مدرسه تعطیل شد، همراه دوستانم به سمت خانه راه افتادیم، اما وسط راه هفت - هشت نفر از بچه‌های مدرسه که بابک هم بین آنها بود، جلوی ما را گرفتند. معلوم بود دنبال شر و دعوا می‌گردند. من هیچ‌وقت چاقو نداشتم، اما بدبختانه روز قبل از حادثه، چاقوی دوستم را از او یادگاری گرفته بودم و در جیبم مانده بود.
شب حادثه وسط دعوا، یکدفعه چاقویم را بیرون کشیدم تا بقیه بترسند و کنار بکشند، اما از شانس بدم، نوک چاقویم خیلی اتفاقی روی رگ قلب بابک خط انداخت و او را زخمی کرد، اما آن لحظه سرپا بود و هیچ اتفاقی نیفتاد. اوضاع خیلی بدی بود. چند نفر که شاهد دعوایمان بودند، آمدند و ما را از هم جدا کردند. بعد از تمام شدن دعوا به خانه‌هایمان برگشتیم.»
اعدام یعنی چه؟
بعد از دعوا، دوستان بابک او را به مدرسه برگرداندند تا آبی به سرو صورتش بزنند و بعد زیر بغلش را گرفتند تا بتواند راه برود. تازه آنجا بود که دوستانش متوجه شدند از بدن بابک خون می‌رود. چون لباسش تیره‌رنگ بود و آن وقت شب، رد خون روی لباس دیده نمی‌شد.
مازیار دوباره آه می‌کشد و با حالتی آمیخته به معذب بودن از بابک و آن شب حرف می‌زند.«دوستانش او را به بیمارستان بردند، اما تلاش پزشکان بی‌فایده بود و بابک فوت کرد. دکترها به دوستانش گفته بودند اگر نیم ساعت زودتر او را به بیمارستان آورده بودند، زخمش پانسمان می‌شد و حتما از مرگ نجات پیدا می‌کرد، اما خونریزی زیاد جانش را گرفته بود.»
بابک در حالی در بیمارستان جانش را از دست داد که مازیار در خانه داشت برای خواب آماده می‌شد و از مرگ او خبر نداشت.
ساعت 12 شب، صدای زنگ در خانه‌شان بلند شد. در را باز کردند. چند مرد با لباس شخصی دم در ایستاده بودند. «وقتی دم در آمدم، به من گفتند تو با دوستانت دعوا کرده‌ای و مدیر و ناظم مدرسه از تو شاکی هستند. باید تعهد بدهی تا بتوانی دوباره در آن مدرسه درس بخوانی. با این بهانه مرا به کلانتری 13 شهید رجایی گرگان بردند. خیلی ترسیده بودم. نمی‌دانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده است. در کلانتری از من درباره دعوا سوال کردند و جواب‌شان را دادم. حرفی از قتل نزدند، اما نگهم داشتند. صبح که شد مرا به کانون اصلاح و تربیت گرگان فرستادند.
معنی کانون اصلاح و تربیت را نمی‌فهمیدم. به این فکر می‌کردم به پدرم زنگ بزنم و بیاید و مرا به خانه ببرد. تا آن موقع باز هم نمی‌دانستم چه کرده‌ام، تا این‌که یکی از روان‌شناسان آرام آرام موضوع را برایم توضیح داد. بدجور ترسیدم. از تصور این‌که دیگر نتوانم بیرون بیایم، وحشت کرده بودم. دو ماه بعد از قتل، برای اولین بار با پدر و مادر بابک در دادگاه روبه‌رو شدم. پدر و مادرش هیچ ناسزایی به من نگفتند و اتفاقا بسیار مودب و متین بودند، فقط خشم و غضب داشتند که آن هم طبیعی بود. به هرحال جگرگوشه‌شان را از دست داده بودند. سفت و سخت درخواست قصاص دادند. طفلک پدر و مادرم که با شنیدن حکم نابود شدند. آن موقع هم درست نفهمیدم اعدام یعنی چه. در کانون چیزی به نام دار و اعدام وجود ندارد. تا همه این حالت‌ها را از نزدیک نبینی و تجربه نکنی، نمی‌توانی درک‌کنی چه می‌گویم. حدود یک سال و نیم بعد از ورودم، از طریق بچه‌های کانون متوجه شدم حکمم اعدام است. آه از نهادم بلند شد. من‌که تازه زندگی را شروع کرده بودم، چطور ممکن بود به همین راحتی آن را ببازم. چطور ممکن بود به همین راحتی پرونده عمرم بسته شود؟»
در مدتی که مازیار در کانون بود، پدر و مادرش بارها به ملاقاتش آمدند. دلداری‌اش می‌دادند و می‌گفتند تمام دارو ندارمان را می‌فروشیم تا رضایت بگیریم. بارها به خانه مقتول رفته و خواهش کرده بودند رضایت بدهند، اما قبول نمی‌کردند. مازیار می‌گوید آنها حق داشتند رضایت ندهند و شاید اگر او هم جای آنها بود، رضایت نمی‌داد.
آرزویی که برآورده شد
رفت و آمد والدین مازیار برای گرفتن رضایت ازخانواده بابک تا سال‌های بعد هم ادامه داشت. سال‌هایی که مازیار دوران نوجوانی را تمام کرده بود و در زندان بزرگسالان دیگر مفهوم طناب دار و اعدام را خوب درک می‌کرد. خداحافظی اجباری با خانواده، ندیدن آسمان آبی و زمین زیبا، نخندیدن، شادی نکردن، لذت بردن از زندگی.
چقدر سخت بود برای مازیار. چقدر درد داشت فکر کردن به این چیزها.« وقتی در زندان بودم، بعضی زندانیان را که نتوانسته بودند رضایت بگیرند، می‌بردند برای اعدام. به هرحال با آنها اخت شده بودم و تصور این‌که او را فردا صبح دیگر زنده نمی بینی و جایش خالی خواهد بود، مغز و روانت را به هم می‌ریزد. من هم چنین شرایطی داشتم. روان‌شناسی داشتیم‌که خیلی امید می‌داد و می‌گفت همیشه یک تصویر ذهنی از آزادی ات در ذهنت داشته باش که بالاخره روزی آزاد می‌شوی و پدر و مادرت را در آغوش می‌گیری.
با صحبت‌های امیدوارکننده او، نگرشم را مثبت کردم و به این فکر می‌کردم خانواده‌ام همیشه پشتیبانم هستند و برای آزادی‌ام تلاش می‌کنند. سنم بالا رفته بود و از زندگی عقب مانده بودم. به حدود 30 سالگی رسیده بودم، اما جز یک سرنوشت مبهم هیچ چیز در انتظارم نبود. مثلا می‌شنیدم دوستم ازدواج کرده یا آن یکی خانه خریده است، ناراحت می‌شدم. نه از این‌که آنها چرا دارند و من ندارم، از این ناراحت بودم که عمر و سال‌های طلایی زندگی‌ام در حال سوختن است. دیدن و شنیدن اینها، طاقتم را طاق کرده بود. اگر صبوری پدر و مادرم نبود، حتما نابود می‌شدم. امیدواری آنها به آزادی‌ام باعث شد تمام این سال‌ها تاب بیاورم و روی پا بمانم.»
15سال از طلایی‌ترین روزهای زندگی و عمر مازیار پشت میله‌های زندان گذشته بود و در آستانه 31 سالگی، اتفاق شیرین و دلچسبی در انتظار روزهای سرد و تاریک او بود. بالاخره دل مادر داغدیده بابک بعد از 15سال به رحم آمد و تصمیم گرفت از قصاص مازیار بگذرد، اما کار به همین سادگی‌ها نبود.
در این 15 سال، بزرگ‌ترها و ریش سفیدان زیادی بارها رفتند و آمدند تا واسطه بخشش مازیار شوند. حتی شعبه ویژه صلح و سازش شورای حل اختلاف زندان و مدیرکل زندان‌های استان گلستان هم دست به‌کار شدند و بارها با خانواده بابک صحبت کردند تا او را از قصاص و طناب داری که هر لحظه ممکن بود دور گردنش انداخته شود، نجات دهند.
تلاش‌شان هم بالاخره نتیجه داد و خانواده بابک راضی به گذشت شدند.«آنها وکیلی داشتند که او را کدخدا کرده بودند و هر چه می‌گفت، حرف او بود. اواخر دوران زندانم بود که دیگر کلا با خود وکیل ارتباط داشتیم و از طریق او توانستیم رضایت بگیریم. قرار شد، هم دیه بپردازیم و هم دو شرط داشتند که باید انجام می‌دادیم. مبلغ دیه را ابتدا زیاد تعیین کردند که بعد شد تخفیف دادند. انگار دنیا را به پدر و مادرم داده بودند.
با شنیدن این خبر هم زمین و هم خانه‌مان را فروختند، اما پول کم آمد. با کمک هم‌محله‌ای‌ها، باقیمانده پول دیه جمع و تمام و کمال به خانواده بزرگوار بابک پرداخت شد. چون محلی برای زندگی نداشتیم، عمه‌ام خانه خالی‌اش را به ما داد تا آنجا زندگی کنیم. دو شرط دیگرشان هم این بود که موقع خارج شدن من از زندان آنجا شلوغ نشود و دوم کسی در مسیر رسیدنم به خانه بوق نزند. به هرحال جوان‌شان را از دست داده بودند و اگر اینها را رعایت نمی‌کردیم، دلگیر می‌شدند.»
مازیار خوشحال است. صدایش، نگاهش، چشمانش، تمام وجودش. یک ماه است که دنیا دوباره روی خوشش را به او نشان داده. دوباره می‌تواند زندگی کند، مثل همه آدم‌ها. بخندد، گریه‌کند، کارکند، در چار دیواری امن خانه‌اش کنار پدر و مادرش زندگی کند و خواهرزاده‌های کوچکش را به سینه‌اش بفشارد. «بعد از آمدن به خانه هنوز شوکه بودم و همه چیز برایم تازه و عجیب بود. انگار مرا از تنگ بزرگی خارج و به دریا انداخته بودند.
یک آزادی رویایی. دلم می‌خواهد با رفتاردرست، طعم واقعی زندگی را دوباره بچشم.»

بخشش با کمک ریش سفیدان
روابط عمومی شورای حل اختلاف استان گلستان درباره تلاش‌ها برای جلب رضایت اولیای دم گفت: در کانون اصلاح و تربیت گرگان اقدامات مختلفی روی مازیار انجام و مشخص شد ناخواسته مرتکب قتل شده است. او از زمانی که در کانون اصلاح و تربیت حضور داشت تا زمانی که به زندان بزرگسالان منتقل شد، رفتار و منش خوبی در زندان داشت و به دلیل همکاری با مراقبان زندان گرگان، بسیاری از مدیران و مسؤولان زندان نیز از رفتار او راضی بودند. شورای حل اختلاف نیز بر حسب وظیفه خود در چند نوبت از شاکی برای مذاکره دعوت کرد تا شاید بتوانند از این طریق رضایت او را به‌دست آورند، ولی شاکی تمایلی نشان نداد تا این‌که اعضای شورا به منزل مقتول مراجعه کردند که باز هم نتیجه نگرفتند. در ادامه و با توجه به این‌که محکوم به قصاص 15 سال در حبس بود و ضرورت داشت به او کمک شود، علیرضا رضوانی مدیر کل زندان‌های استان و اعضای شورای حل اختلاف وارد عمل شدند و بارایزنی با وکیل خانواده و بزرگان و ریش سفیدان خانواده مقتول، در نهایت موفق شدیم رضایت خانواده را کسب کنیم.

لیلا حسین زاده
تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها