احد، رشته کوهی است شتری رنگ در مدینه که سنگ‌هایی سیاه وکبود و سخت دارد. خبر رسیده که مشرکین خواب جنگ دیده‌اند و به تلافی بدر ومحمد(ص)، ساز و برگ جنگ مهیا می‌کنند. راحت طلبان می‌گویند بگذاریم بیایند در شهر پارتیزانی بجنگیم، زمین بدهیم زنان بگیریم، این جمله‌ها آشنایند در ذهنم. رسول و جانشینش علی اما نظریه پرداز جنگند. جنگ را می‌برند بیرون مدینه. جایی که یک طرفش کوه باشد یک طرفش حره و فقط یک گردنه باریک باشد که عبور از آن ممکن نیست. یاد جمله ناپلئون می‌افتم. آدم در اتاق خوابش با کسی جنگ نمی‌کند.
کد خبر: ۱۲۲۰۷۵۶

رمات را بالا می‌روم؛ تپه‌ای سنگی بین مدینه و رشته کوه‌های احد. این هم پادگان موقت سپاه محمد رسول‌ا...، پادگانی پشت به کوه و رو به دشمن. یک آرایش جنگی با طراحی کلاسیک با کمترین تلفات و البته تحسین‌آور.
این هم جایی است که پیامبر که دست بالا را داشت، به‌عنوان میدان کارزار انتخاب کرده است.
سه طرف این سرزمین را موانع طبیعی پوشانده‌ است؛ نخلستان، حره و کوهستان. جنوبش می‌تواند میدان رزم باشد. بنازم به این طراحی که بزرگ‌ترین ژنرال‌های طراحی جنگ کلاسیک در نبوغش مانده‌اند. تاریخ می‌نویسد، طوری عرصه بر مشرکین تنگ بوده که تیراندازهای گردنه چشم بسته به سمت مهاجمان تیر می‌انداخته‌اند یا سوار می‌غلتیده یا اسب. یک حفره در ذهنم باز می‌شود. یک حفره کوچک که کم‌کم ری می‌کند و بزرگ می‌شود. یکی دارد غمگین کمانچه می‌نوازد. غبار جنگ حلق را می‌خشکاند. چکاچک شمشیرهاست که بالا می‌رود. من دارم می‌نویسم اما دستم بوی چرم و استخوان و آهن می‌دهد، بوی دست عرق کرده یک جنگاور... جنگ بالا گرفته است. گروه ژان میشل ژار حالا اوج هنرنمایی خود را دارند عرضه می‌کنند. مشرکین حالا تارومار شده‌اند. و جنازه‌هایشان برجستگی‌های دشت را بیشتر کرده. بوی غنیمت می‌آید. کماندارها می‌گویند پس ما چی؟ از جیبمان نرود! جنگ را که برده ایم! برویم چیزی کاسب شویم! من 1400 سال این طرف‌تر داد می‌زنم؛ رسول گفت چه شکست چه پیروزی تنگه را رها نکنید! من صدایم آن‌قدری جان ندارد که 1400 سال به عقب برگردد. جنگ تقریبا برده را دودستی می‌دهیم و خلاص... می‌دانی رفیق، بد سوخت دادیم. به قول محمدعلی: روز گرسنگی سرمان را فروختیم / نان خواستیم خنجرمان را فروختیم! آقایان کماندار ارزشش را داشت؟ حالا گیرم از کمر یک مشرک یک شمشیر هم واکردی بستی پر شالت! گیرم یک کلاهخود خفن از کله مشرکی واکردی گذاشتی روی سرت، گیرم یک زره یک نیزه یک چکمه یک خنجر یک ... چه می‌دانم هر چی کاسب شدی! ارزشش را داشت که حمزه را از محمد بگیرید؟ ارزشش را داشت مصعب رعنا به خون بغلتد، ارزشش را داشت دندان محمد(ص) بشکند؟ همین را می‌خواستید! خوب‌تان شد؟

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها