می خواستیم هم نمی شد، بیرون رفتن را می‌گویم، توی خرماپزان بم، یک وقت‌هایی آسفالت خیابان را خمیر می‌کرد و بارها کاست‌های سونی و ماکسل افتخاری ام را توی ماشین مچاله کرده بود.
کد خبر: ۱۲۱۴۰۵۷

مادرم می‌گفت گرما زده می‌شوید، یک مشکل دیگر هم بود خلوتی خیابان‌ها در ظهر.
یک خلوتی می گویم یک خلوتی می شنوید.
رسما وسط کوچه یکی سر یکی دیگر را می‌برید هیچ‌کس تا حدود سه و چهار بعد از ظهر نمی‌فهمید کار کی بوده است.
پدرم حدود ساعت یک از سرکار می رسید. مادرم تا بیاید ناهار ما را داده بود.
تا دستی بشوید و لباسی عوض کند سینی ناهارش که شامل یک بشقاب غذای روز، یک پیاله ماست، یک بشقاب خرما و سبزی‌خوردن بود را مادرم تیار می کرد.
ما هرچند غذامان را خورده بودیم اما هر کدام‌مان حداقل یک قاشق از غذای پدر سهم داشت.
آن موقع هنوز دندانپزشکان به این نتیجه نرسیده بودند که استفاده از قاشق مشترک ممکن است برای دندان‌ها مشکلاتی ایجاد کند و ما هم بچه بودیم و دهان بچه هم که گل است.
بعد پدر رادیو را روشن می کرد و وقت خوابش بود. ما هم باید می‌خوابیدیم یا حداقل ادای خواب در می آوردیم.
پدرهای کویری اتفاقا خیلی دوست دارند کولر همیشه روشن باشد.
در بادگیرترین نقطه پرتاب باد کولر دراز می‌کشید و یک شمد دست باف یزدی می‌کشید رویش و پیچ رادیوی گروندیکش را می‌پیچاند تا برسد به این تیتراژ: انجز وعده و نصر عبده.
من عاشق بوی چادر نماز مادرم بودم، بوی تسبیح چوبی می داد.
بوی موهای شامپوی سیب خورده.
بوی سدر و حنا.
همان را می‌کشیدم روی سرم و گوش می‌سپردم به اخبار.
خدا می داند توی آن محدوده شیری رنگ و محدود که خلوت‌ترین جای جهان بود فکر تا کجاها که نمی‌رفت.
من بودم و گل‌های ریز فلفل نمکی که ستاره‌های جزیره شیری رنگ و خنک من بود.
الان که خودم را تصور می کنم از بیرون مثل تپه‌ماهور‌های کویری بودم با شن‌های روشن که باد کولر هر از گاهی شکلم را عوض می کرد و پستی بلندی‌های حجم تنم دستخوش تغییر می‌شد.
مثل بادهای 120روزه سیستان و آخ که ذهن به کجا‌ها که پر نمی‌کشید؟! رادیو می گفت: شبه نظامی‌های کامبوج در حمله سربازهای حکومتی کشته و مجروح شدند و من مشامم پر می شد از عطر باروت و بامبو و گل و لای لباس‌های یک شبه نظامی
کامبوجی.
رادیو می گفت: قیمت نفت برنت دریای شمال برای تحویل آگوست به بشکه‌ای 16دلار رسید و من می شدم رئیس‌جمهوری که از شنیدن این خبر کیف می کند و به رئیس دفترش می گوید آب هندوانه بیاورد.
یک وقت‌هایی صبر می کردم پدر خوابش ببرد و می گریختم به آبتنی و لذت، یک وقت‌هایی هم زیر همان چادر نماز در ازدحام بوها و کلمه‌ها و خنکای معطر پوشال کولر خوابم می برد.
همه آن روزها گذشت.
من نه یک شبه نظامی کامبوجی شدم نه رئیس جمهور.
من یک نویسنده ام که دارم بعد از 30سال خاطره آنها را می نویسم.

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها