یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

عکس با موفقیت ارسال شد

مانده بودم امروز چه ستونی بنویسم. توی گروه خانوادگی یکی از بستگان عکسی فرستاد که پرتم کرد به سال‌های جنگ و بی نفتی و برنج کوپنی و سیمان حواله‌ای... سال‌های ای‌لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش... سال‌های دانشجویی پدر و ابتدای معلمی مادر در دبیرستانی در بم در رشته شیمی... مثل الان نبود... که زمستان و تابستان فرقی نکند و به خانه که رسیدی آستین حلقه‌ای تن کنی لم بدهی روی کاناپه در ازدحام نوتیفیکیشن‌ها چای بنوشی، زمستان واقعا زمستان بود.
کد خبر: ۱۱۹۵۱۸۳

دلمان برای گلو و گردنمان تنگ می‌شد از بس یقه اسکی می‌پوشیدیم. توی عکس من توی آغوش مادرم بودم با نگاهی به خارج از کادر ... عروس کنار مادرشوهر نشسته است، نگاه بی‌بی یخ است سرد است سنگی است، به دوربین چشم دوخته اما خدا می‌داند دلش کجاست.
من هنوز یادم می‌آید که با مادرم به مرکز مخابرات می‌رفتیم تا به پدرم که در زاهدان دانشجو بود زنگ بزنیم شماره را می‌دادیم تلفنچی شماره را می‌گرفت بعد داد می‌زد: عسکری کابین 8، بعد ما وارد سلولی می‌شدیم که دیوارهایش موکت شده بود و بوی حرف می‌داد، حرف‌های دلتنگی، بوی کجایی، بوی دلم برات تنگ شده، بوی حامدم خوبه بهونه تو رو می‌گیره، بوی درساتو خوب بخونی حبیب جان. بی‌بی چشم‌هایی داشت با یک التهاب و دلشوره همیشگی به همه چیز گویا فکر می‌کرد. به نداشتن نفت، به بزغاله‌های کز کرده در گوشه آغل از سرما. این عکس اما شاید شیطنت عمو حسینم باشد به او که اولین نشانه‌های مدرنیته را مهمان خانه بی‌بی می‌کرد و با کارهایی کوچک همه را شگفت‌زده می‌نمود. دوربین را زن‌عمو می‌گوید از جعفر گرفته بود، رفیقش، بعدها جعفر 24 سالگی‌اش جلوی دبیرستان دخترانه چاقو خورد و خاطره شد! عموحسین خاص بود، مثلا مهر اسم داشت، دوربین داشت ده تا روپایی بی‌وقفه می‌زد، کیش رفته بود و اولین نوشابه بزرگ خانواده را او خرید، نوشابه یک‌هفته بالای یخچال بود و هر کس مهمان زن‌عمو می‌شد پشت چشم نازک می‌کرد که حسین‌جان از کیش خریده خیلی هم گرونه ...
و یک شب که همه جمع بودیم بی‌بی قرمه‌سبزی پخت و عموحسین نوشابه جادویی را باز کرد و به همه یک استکان رسید، هنوز یادم نمی‌رود بادگلویی که بعد از خوردنش زدم و مخاط بینی‌ام را سوزاند و یک جوری شدم. بشر امروز دیگر تعجب نمی‌کند و این خیلی درد بدی است. من را این روزها هیچ چیز به تعجب وانمی‌دارد نه مهر اسم، نه نوشابه خانواده، نه دوربین عکاسی و نه هیچ چیز دیگر.اگر رضایت از زندگی را در چشم‌های مادرم ببینید به حرف‌هایم می‌رسید. راستی من دلم برای بوی پولیور مادرم تنگ شده، امان از بوها که آدم را بیچاره می‌کنند...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها